اخلاق آن حضرت-بخش دوم

اخلاق آن حضرت-بخش دوم

نویسنده: سیدهاشم رسولى محلاتى
منبع:کتاب«زندگانى امام حسن مجتبى علیه السلام»

دو نمونه از بزرگوارى‌هاى امام(ع)
محمد بن یوسف زرندى، از دانشمندان اهل سنت، در کتاب نظم درر السمطین روایت کرده که مردى نامه‌اى به دست امام حسن(ع)داد که در آن حاجت‌خود را نوشته بود.
امام(ع)بدون آنکه نامه را بخواند بدو فرمود: «حاجتک مقضیه‌»! (حاجتت رواست!)
شخصى عرض کرد: اى فرزند رسول خدا خوب بود نامه‌اش را مى‌خواندى و مى‌دیدى حاجتش چیست و آنگاه بر طبق حاجتش پاسخ مى‌دادى؟
امام(ع)پاسخى عجیب و خواندنى داد و فرمود:
«اخشى ان یسئلنى الله عن ذل مقامه حتى اقرء رقعته‌» (1) بیم آن را دارم که خداى تعالى تا بدین مقدار که من نامه‌اش را مى‌خوانم از خوارى مقامش مرا مورد موآخذه قرار دهد.)
على بن عیسى اربلى در کشف الغمه و غزالى در کتاب احیاء العلوم و ابن شهر آشوب در مناقب و بستانى در دائره المعارف خود با مختصر اختلافى از ابو الحسن مدائنى و دیگران روایت کرده‌اند (2) که امام حسن(ع)و امام حسین(ع)و عبد الله بن جعفر (3) شوهر حضرت زینب(ع))به قصد انجام زیارت حج‌خانه خدا از مدینه حرکت کردند و چون بار و بنه آنها را از پیش برده بودند، دچار گرسنگى و تشنگى شدیدى شدند و در این خلال به خیمه پیرزنى برخوردند و از او نوشیدنى خواستند!
پیرزن گفت: آب و نوشیدنى در خیمه نیست، ولى در کنار خیمه گوسفندى است که مى‌توانید از شیر آن گوسفند استفاده کنید، آن را بدوشید و شیرش را بنوشید!
آنها رفتند و شیر گوسفند را دوشیده و خوردند، و سپس از او خوراکى خواستند.
زن گفت: جز همین گوسفند مالک چیزى نیستم و چیز دیگرى نزد من یافت نمى‌شود، یکى از شما آن را ذبح کنید تا من براى شما غذایى تهیه کنم؟
در این وقت‌یکى از آنها برخاست و گوسفند را ذبح کرد و پوستش را کند و آماده طبح نموده و آن زن نیز برخاسته براى ایشان غذایى تهیه کرد و آنها خوردند و لختى بیاسودند تا وقتى که گرماى هوا شکسته شد، برخاسته و آماده‌رفتن شدند و به آن زن گفتند:
«یا امه الله نحن نفر من قریش نرید حج‌بیت الله الحرام فاذا رجعنا سالمین فهلمى الینا لنکافئک على هذا الصنع الجمیل‌»(اى زن!ما افرادى از قریش هستیم که اراده زیارت حج‌بیت الله را داریم و چون سالم بازگشتیم، نزد ما بیا تا پاداش این محبت تو را بدهیم!)
آنها رفتند، و چون شوهر آن زن آمد و جریان را شنید، خشمناک شده و او را سرزنش کرده، گفت:
«ویحک تذبحین شاتى لاقوام لا تعرفینهم ثم تقولین: نفر من قریش‌»؟!
(واى بر تو!گوسفند مرا براى مردمانى که نمى‌شناسى سر مى‌برى، آنگاه به من مى‌گویى: افرادى از قریش بودند؟!)
این جریان گذشت و پس از مدتى، فقر و نیاز، آن پیرزن و شوهرش را، ناچار به شهر مدینه کشانید و چون سرمایه و کسب و کارى نداشتند به جمع‌آورى سرگین و پشگل مشغول شده و از این طریق امرار معاش کرده و زندگى خود را مى‌گذراندند.
در یکى از روزها پیرزن عبورش بر در خانه امام حسن(ع)افتاد و در حالى که امام(ع)بر در خانه بود از آنجا گذشت و چون آن حضرت او را دید شناخت، ولى پیرزن امام را نشناخت.در این وقت امام حسن(ع)به غلامش دستور داد به دنبال آن پیرزن برود و او را به نزد وى بیاورد.
غلام برفت و او را بازگرداند و امام حسن(ع)بدو فرمود: آیا مرا مى‌شناسى؟
گفت: نه!
فرمود: من همان مهمان تو در فلان روز هستم!
پیرزن گفت: پدر و مادرم بقربانت!
امام حسن(ع)دستور داد هزار گوسفند براى او خریدارى کردند و با هزار دینار پول همه را به او داد، و به دنبال آن نیز وى را به نزد برادرش‌حسین(ع)فرستاد.
امام حسین(ع)از آن زن پرسید: برادرم حسن چه مقدار بتو داد؟
عرض کرد: هزار گوسفند و هزار دینار!
امام حسین(ع)نیز دستور داد همان مقدار گوسفند و همان مقدار پول به آن پیرزن دادند، و سپس او را به همراه غلام خود به نزد عبد الله بن جعفر فرستاد، و عبد الله از آن پیرزن پرسید:
حسن و حسین(ع)چقدر بتو دادند؟
پاسخ داد: دو هزار گوسفند و دو هزار دینار!
عبد الله دستور داد: دو هزار گوسفند و دو هزار دینار به او دادند!و به او گفت: اگر از آغاز به نزد من آمده بودى، من آن دو را به رنج و تعب مى‌انداختم! (4)
و در کشف الغمه اربلى آمده که گوید:
این قصه در کتابها و داستانهاى ائمه اطهار(ع)مشهور است، و در روایت دیگرى که از طریقى دیگر نقل شده اینگونه است که مرد دیگرى نیز به همراه آنان بود و آن زن در آغاز نزد عبد الله بن جعفر رفت و عبد الله بدو گفت:
«ابدئى بسیدى الحسن و الحسین‌»(به آقایان من حسن و حسین آغاز کن!)
و چون به نزد امام حسن(ع)رفت آن حضرت یکصد شتر به او داد و امام حسین(ع)نیز یکهزار گوسفند به او عنایت فرمود و چون به نزد عبد الله بن جعفر بازگشت و داستان خود را باز گفت، عبد الله بدو گفت: دو سرور من کار شتر و گوسفند را انجام دادند(و خیال مرا از این بابت آسوده کردند)و سپس دستور داد هزار دینار به او پرداخت کردند…!در اینجا پیرزن به نزد آن مردى که از مردم مدینه بود و در آن سفر همراه آن سه بزرگوار بود رفت، و چون ماجرا را براى آن مرد باز گفت، وى بدان زن گفت:
«انا لا اجارى اولئک الاجواد فى مدى، و لا ابلغ عشر عشیرهم فى الندى، و لکن اعطیک شیئا من دقیق و زبیب…»
(من هرگز به پاى این سخاوتمندان بى بدل در جود نمى‌رسم و به یک دهم آنها نیز در بخشش نخواهم رسید، ولى مختصرى آرد و کشمش به تو مى‌دهم!)
و به دنبال این ماجرا آن پیرزن آنها را گرفت و به دیار خود بازگشت. (5)

چه کسى همانند این جوانمردان است؟
از کتاب خصال شیخ صدوق(ره)روایت‌شده که مردى نزد عثمان بن عفان رفت و از او-که بر درب مسجد نشسته بود-درخواست‌بخششى کرد، عثمان دستور داد پنج درهم به او بدهند.
آن مرد گفت: این مقدار دردى را از من دوا نمى‌کند، پس مرا به شخصى راهنمایى کن که حاجتم را برآورده سازد!
عثمان به گوشه‌اى از مسجد که امام حسن و امام حسین(ع)و عبد الله بن جعفر در آنجا نشسته بودند، اشاره کرده گفت:
«دونک هؤلاء الفتیه‌»! (به نزد این جوانمردان برو!)
آن مرد نیز متوجه آنها شده و حاجت‌خود را به ایشان معروض داشت!
حسنین(ع)به آن مرد رو کرده گفتند: «ان المسئله لا تحل الا فى احدى ثلاث، دم مفجع، او دین مقرح، او فقر مدقع ففى ایها تسئل‌»(سؤال جز در یکى از سه چیز جایز نیست: خونى فاجعه آمیز، یا بدهکارى دردآور و جانسوز، یا فقرى که انسان را خاکستر نشین کند، اکنون بگو: تو در کدامیک از این سه مورد سؤال مى‌کنى؟)
پاسخ داد: در یکى از همین سه مورد است!
در اینجا امام حسن(ع)دستور داده پنجاه دینار به او بدهند، و امام حسین(ع)چهل و نه دینار و عبد الله بن جعفر چهل و هشت دینار!
آن مرد پولها را گرفت و از نزد ایشان رفت و عبورش به عثمان افتاد، عثمان از او پرسید: چه کردى؟و آن مرد داستان خود و کرم و بزرگوارى حسنین(ع)و عبد الله بن جعفر را براى او بازگو کرد و عثمان که دچار شگفتى شده بود گفت:
«من لک بمثل هوءلاء الفتیه؟!اولئک فطموا العلم فطما، و حازوا الخیر و الحکمه‌» (6)
(چه کسى همانند این جوانمردان است، اینان از پستان علم و دانش شیر خورده و خیر و حکمت را نزد خود گرد آورده‌اند.)
نگارنده گوید: نظیر این روایت از عیون الاخبار ابن قتیبه نیز نقل شده، با چند تفاوت:
اول-آنکه به جاى عثمان، عبد الله بن عمر ذکر شده.
دوم-آنکه امام حسن(ع)بدو فرمود:
«ان المسئله لا تصلح الا فى دین فادح، او فقر مدقع، او حماله مفظعه‌»(سؤال شایسته نیست جز در بدهکارى سنگین، یا فقرى که به خاک مذلت نشاند، یا خونبهایى و یا بدهکارى که انسان را درمانده سازد؟)و آن مرد در پاسخ گفت: یکى از همین سه چیز است.
سوم-اینکه در نقل مزبور آمده که امام حسن(ع)یکصد دینار به او داد و امام حسین(ع) نود و نه دینار به او پرداخت کرد، چون خوش نداشت که در بخشش و عطا همانند برادرش حسن(ع)عمل کرده باشد.
و تفاوت چهارم-آنکه در این روایت نامى از عبد الله بن جعفر ذکر نشده است. (7)

زهد امام حسن(ع)
در اثبات زهد امام حسن(ع)همین مقدار کافى است که به خاطر حفظ خون مسلمانان از زمامدارى و حکومت-که حق مسلم او بود، به شرحى که خواندید-چشم پوشى نموده، آن را واگذار کرد…
و از شیخ صدوق(ره)نقل شده که درباره زهد امام حسن(ع)کتاب جداگانه‌اى نوشته و آن را زهد الحسن نامیده است…
و نویسندگان و ارباب تراجم اجماع دارند که حسن بن على(ع)پس از جدش رسول خدا و پدرش على(ع)از همه مردم زاهدتر بوده… (8)
و این داستان را نیز از تاریخ ابن عساکر نقل کرده‌اند که از شخصى به نام مدرک بن زیاد روایت کرده که گوید:
ما در باغهاى ابن عباس بودیم که امام حسن و امام حسین(ع)و پسران عباس وارد شدند و مقدارى در آن باغها گردش کردند، سپس در کنار یکى از جوى‌هاى آن نشستند، آنگاه امام حسن(ع)فرمود: «یا مدرک هل عندک غذاء»؟
(اى مدرک آیا غذایى دارى؟)عرض کردم: آرى، و به دنبال آن قرص نانى با قدرى نمک و دو شاخه سبزى نزد آن حضرت بردم، و امام(ع)آن را خورده و فرمود: «یا مدرک ما اطیب هذا»؟ (اى مدرک چه غذاى خوبى!)
پس از آن غذایى در نهایت‌خوبى آوردند، و امام(ع)متوجه مدرک شده و به او دستور داد غلامان را جمع کند و آن غذا را نزد آنها بگذارد.
مدرک غلامان را جمع‌آورى کرد و آنها از آن غذا خوردند، ولى امام(ع)چیزى از آن نخورد.
مدرک عرض کرد: چرا از غذا نمى‌خورید؟ امام(ع)فرمود:
«ان ذاک الطعام احب عندى‌»(براستى که من همان غذا را بیشتر دوست دارم.) (9)

مکارم اخلاق و سیره‌هاى عملى امام
مسئله اخلاق از مسائل مهمى است که دانشمندان اسلامى و غیر اسلامى درباره آن کتابها نوشته و قلمفرسایى‌ها کرده‌اند تا جایى که برخى از علماى علم الاجتماع آن را هدف خلقت، و آخرین مرحله کمال انسانیت دانسته‌اند با این بیان که گفته‌اند:
ملتهاى گذشته در آغاز خلقت‌با نیروى بدنى خود، بر یکدیگر برترى مى‌جستند، و پس از آنکه جامعه بشریت آن مرحله و دوران اولیه را پشت‌سر گذارد و ارتقا یافت، علم و دانش معیار برترى انسانها گردید، و چون به حد اعلاى ارتقا و مقام والاى انسانى رسید، وسیله برترى آنها اخلاق گردید، و با این بیان، اخلاق مرحله نهایى کمال انسان و علت غائى خلقت اوست.و از این سخن که بگذریم در آیات قرآن و روایت اسلامى نیز شواهدى بر این مطلب مى‌توان یافت و اهمیت اخلاق تا بدان درجه و پایه است که لت‌بعثت اشرف انبیا و خاتم پیغمبران را همان تزکیه انسانها و تعلیم حکمت و فرزانگى آنها، و اکمال مکارم اخلاق ذکر فرموده، که آیه کریمه: «لقد من الله على المؤمنین اذ بعث فیهم رسولا من انفسهم یتلوا علیهم آیاته و یزکیهم و یعلمهم الکتاب و الحکمه…» (10)
و حدیث‌شریف نبوى: «انما بعثت لاتمم مکارم الاخلاق‌» (11)
را مى‌توان نمونه‌اى از این آیات و روایات دانست.
و جالب این است که مکارم اخلاق را خود آن بزرگوار در حدیثى به اینگونه تفسیر کرده و فرموده است:
«یا على ثلاث من مکارم الاخلاق: تعطى من حرمک، و تصل من قطعک و تعفو عمن ظلمک‌»(اى على سه چیز از مکارم اخلاق است: دهش و عطا کنى به کسى که تو را محروم کرده و بپیوندى به کسى که از تو بریده، و در گذرى از کسى که به تو ستم کرده!)
و البته دامنه بحث در اینجا وسیع و گسترده است و کتاب ما-که یک کتاب تاریخى است-گنجایش این بحث را ندارد، و ما از زندگانى امام حسن(ع)براى شما نمونه‌هایى از این گذشتها و مکارم اخلاق را در آغاز این بخش نقل کردیم (12) و ذیلا نیز نمونه‌هاى دیگرى را از نظر شما گذرانده و به دنبال گفتار تاریخى خود باز مى‌گردیم.
احسان در برابر آزار دیگران
همان‌گونه که در روایت‌خواندید، منظور از مکارم اخلاق آن اعمالى است که از نظر اخلاقى فوق‌العادگى داشته باشد، چون برخى از کارها و اخلاقیات انسان است که به طور عادى براى عموم مردم عادى است مثل آنکه کسى به شما نیکى و احسان کند و شما نیز در برابر به او احسان و نیکى کنید، که این یک امر عادى و طبیعى است، و خلاف این کار غیر طبیعى است که قرآن کریم نیز آن را به عنوان یک اصل طبیعى عنوان کرده و مى‌فرماید:
«هل جزاء الاحسان الا الاحسان‌» (13)
اما اگر کسى توانست تا این حد خود را کنترل کند و این اندازه بر نفس خود مسلط گردد که بدى و ظلم را با احسان و نیکى مقابله کند، این کار از نظر اخلاقى یک کار فوق العاده است که هر کس نمى‌تواند چنین کارى را انجام دهد…
و به قول شاعر مى‌گوید:
بدى را بدى سهل باشد جزا اگر مردى‌«احسن الى من اساء»!
مرحوم شهید آیت الله استاد مطهرى کتابى دارد به نام فلسفه اخلاق که مانند کتابهاى دیگر آن استاد بزرگوار، از تحقیق و عمق بسیارى برخوردار و کتاب بسیار نفیسى است، ایشان در آن کتاب تحقیق جالبى در این باره دارد و پس از آنکه قسمتى از دعاى مکارم الاخلاق صحیفه سجادیه را در این باره نقل کرده که دعا کننده گوید:
«اللهم صل على محمد و آل محمد و سددنى-لان اعارض من غشنى بالنصح‌».
(پروردگارا، درود فرست‌بر محمد و آل محمد و به من توفیق ده که معارضه‌کنم به صیحت‌با آن کسانى که با من بظاهر دوستى مى‌کنند، ولى در واقع مى‌خواهند با من بدى و دغلى کنند.)
«و اجزى من هجرنى بالبر»
(خدایا، به من توفیق ده که جزا بدهم آن کسانى را که مرا رها کرده‌اند و سراغ من نمى‌آیند به احسان و نیکى‌ها.)
«و اثیب من حرمنى بالبذل‌»(خدایا، به من توفیق ده که پاداش بدهم آن کسانى را که مرا محروم کرده‌اند به اینکه من به آنها بخشش کنم.)
«و اکافئ من قطعنى بالصله‌»
(خدایا، به من توفیق ده که مکافات کنم هر کس که با من قطع صله رحم یا قطع صله مودت مى‌کند مکافات من این باشد که من پیوند کنم.)
«و اخالف من اغتابنى الى حسن الذکر»
(خدایا، به من توفیق ده که مخالفت کنم با آن کسانى که از من غیبت مى‌کنند و پشت‌سر من از من بدگویى مى‌کنند و اینکه پشت‌سر آنها همیشه نیکى آنها را بگویم.)
«و ان اشکر الحسنه و اغضى عن السیئه‌»
(خدایا، به من توفیق ده که نیکى‌هاى مردم را سپاسگزار باشم و از بدى‌هاى مردم چشم بپوشم.) (14)
سپس از خواجه عبد الله انصارى که مرد عارف و وارسته‌اى بوده، این جمله را نقل کرده که گفته است:
«بدى را بدى کردن سگسارى است، نیکى را نیکى کردن خرکارى است، بدى را نیکى کردن کار خواجه عبد الله انصارى است.» (15) و سپس اشعارى از دیوان منسوب به امیر المؤمنین(ع)نقل کرده که مى‌فرماید:
و ذى سفه یواجهنى بجهل
و اکره ان اکون له مجیبا
یزید سفاهه و ازید حلما
کعود، زاده الاحراق طیبا
(شخص سفیهى از روى جهل با من مواجه مى‌شود، ولى من از پاسخ او کراهت دارم.او بر جهالت و سفاهت‌خود مى‌افزاید و من بر حلم خود، همانند آن عودى که سوزاندنش عطر آن را زیادتر مى‌کند.)
و در جاى دیگر فرمود:
و لقد امر على اللئیم یسبنى
فمضیت ثمه قلت ما یعنینى
(من بر شخص پست و لئیم مى‌گذرم که مرا دشنام مى‌دهد و من از نزد او گذشته و مى‌گویم من مقصودش نبودم.)
اکنون در زندگانى امام حسن(ع)نمونه این مکارم اخلاق را بخوانید:
1.موفق بن احمد خوارزمى در کتاب مقتل الحسین(ع)روایت کرده که امام حسن(ع) گوسفندى داشت که بدان علاقه داشت، روزى مشاهده کرد که پاى آن گوسفند شکسته شده، به غلامش فرمود: چه کسى پاى این گوسفند را شکسته؟
پاسخ داد: من!
فرمود: چرا؟
گفت: مى‌خواستم تا شما را غمگین کنم!
امام(ع)فرمود: اما من تو را خوشحال خواهم کرد، و تو در راه خدا آزادى!و در روایت دیگرى است که فرمود:
«لا غمن من امرک بغمى‌»(من نیز غمگین مى‌کنم آن کسى را که به تو دستور داده تا مرا غمگین کنى-یعنى شیطان)
و به دنبال آن او را آزاد کرد. (16)

پى‌نوشت‌ها:

1.ملحقات احقاق الحق، ج 11، ص 141.
2.بحار الانوار، ج 43، صص 348-341 و حیاه الامام الحسن(ع)، ج 1، صص 321-319.
3.عبد الله بن جعفر ابن ابیطالب یکى از سخاوتمندان معروف عرب و از اشراف قریش محسوب مى‌شد.
4.یعنى با پرداخت‌بیش از این مقدار آن دو بزرگوار را در محذور اخلاقى و مشکل دچار مى‌کردم.
5.بحار الانوار، ج 43، ص 349.
6.خصال صدوق، «باب الثلاثه‌».
7.نقل از عیون الاخبار ابن قتیبه، ج 3، ص 140.
8.حیاه الامام الحسن(ع)، ج 1، صص 330-329.
9.تاریخ ابن عساکر، ج 4، ص 212.
10.سوره آل عمران، آیه 164.
11.خصال صدوق، «باب الثلاثه‌»، حدیث 121.
12.به صفحه 329 به بعد مراجعه نمایید.
13.سوره الرحمن، آیه 60.
14.صحیفه سجادیه، ص 69.
15.استاد در شرح این جمله گوید:
اگر کسى بدى کند و انسان هم در برابر او بدى کند، این سگ رفتارى است، زیرا اگر سگى، سگ دیگرى را گاز بگیرد، این یکى هم او را گاز مى‌گیرد، نیکى را نیکى کردن
-خرکارى است، اگر کسى به انسان نیکى کند و انسان هم در مقابل او نیکى کند این کار مهمى نیست، زیرا یک الاغ وقتى که شانه یک الاغ دیگر را مى‌خاراند، او هم فورا شانه این یکى را مى‌خاراند، بدى را نیکى کردن کار خواجه است.
16.ملحقات احقاق الحق، ج 11، ص 117 و حیاه الامام الحسن(ع)، ج 1، ص 314.

مطالب مشابه

دیدگاهتان را ثبت کنید