مرگ حق است

مرگ حق است

حکایت کنند که مردی کارش همیشه دزدی و راهزنی بود از آن عمل پشیمان گشت و با خود گفت مرگ حق است و باید مرد و عمل دنیا را به آخرت باید برد پس به خدمت شیخی رفت و آن شیخ او را از راهزنی توبه داد و مدتی به صلاح و عفاف گذرانید و چون پیشه وری و هنری نمی دانست عیالاتش بی برگ و نوا ماندند.
سه روز در فقر به سر بردند آنمرد پیش شیخ دیگر رفت و حال خود باز گفت شیخ فرمود: که کسب و کاری که پدرت می کرد به آن قیام نما گفت پدرم دزدی و راهزنی می کرد به سر کار خود روم شیخ گفت تو به خدا باز گشت کرده ای اگر باز عزم بر این کار کنی باید که رحم و شفقت به جای آری و ظلم و ستم نکنی که هر زبر دست را زبر دست دیگری است و با همه رحم و مروت نما که خدای تعالی فرموده:
من جاء بالحسنه فله عشر امثالها هر که شفقت و نیکوئی در حق کسی کند ده برابر آن را بیابد بلکه صد برابر چه رضای حق تعالی بجا آورده چنان که فرموده: (هل جزاء الاحسان الا الاحسان)
آن مرد این سخن را از شیخ شنید به خانه رفت آن شب از روی اخلاص مناجات می کرد که بارالها تو می دانی که من کسب و پیشه ندارم و حال من بر تو ظاهر است اما رضای تو را از دست ندهم چون روز شد به میان عیاران رفت دزدان همه شاد شدند چون آنمرد شجاع و زبر دست بود که ناگاه جاسوس خبر آورد که قافله عظیمی از هند آمده است و مال بی نهایت همراه دارند رئیس آنها او را اسب و یراق داده با پنجاه نفر فرستاده که سر راه قافله را بگیرند چون پاسی از شب گذشت دور قافله را گرفتند مردان قافله راه پیش و پس نداشتند جمعی را کشتند و سردار قافله را با چند نفر دست بسته پیش مهتر خود آوردند.
مهتر دزدان گفت: ای جوان پدرت گفته کسانی را که مالشان را بردید زنده نباید گذاشت. پس این ده نفر را به گوشه ای ببر و گردن بزن بعد بیا از این مال و اسباب حصه ای ببر جوان گفت: من توبه کرده ام بیرحمی نکنم سردار گفت: که اگر از این مال حصه می خواهی این است که با تو گفتم ناچار جوان برخاسته و یک عیار دیگر هم با او رفیق شد آن ده نفر را به کناری بردند.
آن عیار یکی را گردن زد و در چاه انداخت جوان تائب را دل بسوخت پس آن عیار بازرگانی دیگر را پیش آورد تا گردن بزند.
بازرگان گفت: ای بیرحم مرا به چه گناهی می کشی جوان تائب گفت: بیا ای برادر این ها را آزاد کنیم تا از گوشه ای به در روند آن عیار بی رحم گفت: ای بی رحم فردا جواب خدا را در قیامت چه خواهی داد عیار گفت: قیامت را که دیده این را بگفت و تیغ برکشید که بازرگان را گردن بزند آن جوان تائب پیشدستی کرده تیغی بر کمر عیار زد و او را به دو نیم کرد و آن نه نفر را از برای رضای خدا آزاد کرده و گفت: من شما را از برای خدا آزاد کردم تا هنوز تاریک است به هر طرف که خواهید بروید و مرا از دعا فراموش مکنید رئیس بازرگانان گفت:
ای جوان بدان که مرا خواجه فلان نام است در بصره و در فلان محله خانه دارم و مرا حق تعالی مال و نعمت بسیار داده است و این چند تن که تو آزاد کرده ای همه در بصره خانه و سامان دارند و بدان که در این کاروان خر سیاه مصری مال من است که خیلی جلد و تند می باشد و پالان آن فلان رنگ است و هزار دینار زر سرخ و جواهر قیمتی در میان پالان آن خر تعبیه شده اگر تو را از آن مال حرام ندهند سعی کن تا آن خر را به چنگ آوری که مدتها تو را و فرزندان تو را بس باشد پس ایشان راه بیراهه گرفتند و رفتند.
آن جوان با تیغ برهنه پیش مهتر دزدان آمده شمشیر را به زمین زد و اظهار ندامت کرد امیر عیاران گفت: حالا تو را از این مال ها نصف خواهیم داد مال را قسمت کرد صبح شد آن جوان دراز گوش را دید که در صحرا می چرخد گفت: ای امیر آن دراز گوش را به من بدهید که برای پسرم سوغات ببرم امیر گفت: بسیار خوب برو بگیر و سوار شو و زودتر هر کدام قسمت خود را بردارید و بروید همه رفتند آن جوان وضو گرفته نماز صبح به جای آورد و شکر خدا را نمود و خر را با حصه مالی که به او داده بودند برداشته به منزل خود رسید.
عیالاتش همه شاد شدند جوان پالان خر را به درون خانه برده و بشکافت در آن زر و جواهر قیمتی بسیار دید با خود گفت: این مال و زر مرا حلال نخواهد بود باید این امانت را در بصره پیش بازرگان برده و هر چه او با دست خود و رضای خود به من بدهد مرا حلال خواهد بود.
پس بر خر سوار شده به راه افتاد چون به بصره رسید نام و نشان بازرگان را پرسید و نزد او رفت چون تاجر او را دید ببوسید و به درون خانه اش برد جوان گفت: امانتی شما را آورده ام بازرگان گفت: جان و همه مال من بر تو حلال است و من زنده کرده توام و از حرفی که خود گفته ام برنگردم.
پس بازرگان چند روزی او را مهمان کرد. و آن زر و جواهر را هیچ تصرف ننمود جوان بر همان دراز گوش سوار شد و روانه خانه خود گردید و با کمال خوشحالی به سر اهل و عیال خود آمد

مطالب مشابه

یک دیدگاه

  1. شرمنده
    1396-02-09 در 10:12 - پاسخ

    حق دادنیست. آنچه که به زور بگیری حق تو نیست حق زور توست و تا زمانی با تو باقی میماند که زور باتوست، حال شاید این زور در آستین دیگری باشد که با تو همراه است. اما همیشه در بر یک پاشنه نیست. روزی میرسد که بین زورگویان هم شکر آب میشود و با دندانهای بهم فشرده، حقشان را از دیگری طلب میکنند. شاید در آنروز زورگویان هم قدرت باشند و حقهایشان بلاتکلیف مانده و سپس جهانی را زیرو زبر نماید.
    ولی عاقبت مستضعفین وارثان جهانند.اگرچه زور گویان برای احقاق حق خود، جهان را ویرانه کرده اند ولی اینرا باید بدانیم که دست خدا بالاترین دستهاست. وارثان زمین، بالاخره در میان آنهمه ویرانه که می بینید ، جایی را برای سالم زیستن پیدا خواهند نمود. شایسته است که در آن روز محبتها جوانه بزند و عشقها بارور گردد. عشقی که دیگر از روی حساب کتاب نیست. انرژی درونیست که هم اکنون زنگار بسته است ولی دوباره شکوفا میشود. آنها هم منتظر خواهند ماند که خداوند حقشان را در کف دستشان بگذارد و چشم از دنیا فرو ببندد. چرا که حق دادنیست. چرا اینقدر برای مرگ تلاش میکنید، این حق همه ماست و عاقبت به ما تسلیم خواهد شد. همانطور که بارها خوانده شده ایم و از خدا فرصتی دوباره گرفته ایم ولی عاقبت خداوند حق ما را خواهد داد. در آن زمان از خجالت دیگر طلب فرصت دوباره نخواهیم نمود و حقمان را خواهیم گرفت. همانگونه که همه ما میدانیم مرگ حق است که این حق از جانب آفریننده، به کل موجودات فانی، اعطا گردیده است و یا به دریافت آن در آینده ای نه چندان دور نایل خواهیم شد. احدی نباید برای گرفتن آن تلاش نماید. ما مسلمانان اعتقاد داریم که اگر کسی برای گرفتن این حق تلاش نماید، گناهی نابخشودنی مرتکب شده است.
    آیا راستی از این همه ویرانه خجل نیستیم؟

دیدگاهتان را ثبت کنید