پیغمبر اسلام و پادشاه ایران

پیغمبر اسلام و پادشاه ایران

در تاریخ طبری و ابن خلدون و غیر آنها مینویسند: در سال ششم هجرت، پیغمبر اسلام(ص) نامه ای به کسری (خسرو پرویز از بزرگترین سلاطین سلسله ساسانی و پسر هرمز پسر انوشیروان) فرستاده، و او را به توحید و قبول دین اسلام دعوت فرمود، باین مضمون:
بسم الله الرحمن الرحیم، این نامه از جانب پیغمبر خدا محمد است بسوی کسری بزرگ مملکت ایران، سلام و درود بر کسی باد که جوینده هدایت و پیروی کننده از حقیقت است آنکسی که به آفریننده جهان و رسول او ایمان آورده، و تنها خدای واحد را پرستش می کند، تو را دعوت میکنم بآنچه خداوند جهانیان دعوا میفرماید: من پیغام آورنده و بنده خدا هستم، من از جانب خدا مبعوث شده ام بسوی همه جهانیان: تا مردم را بتوحید و یکتاپرستی دعوت کرده، و از راههای باطل و کج و از کارهای بد و نادرست برگردانم، و تا مردمرا دستگیر کرده، و از گرفتاریها و عذاب و غضب پروردگار جهان نجات بدهم، و سعادت و موفقیت تو در اینست که پیغام و فرمان پروردگار جهانرا بپذیری، و اگر چنانکه از اطاعت و فرمانبرداری حق سرپیچیده، و از راه حقیقت منحرف باشی: هرگونه گمراهیها و گناههای مجوس (ایرانیها) بگردن تو خواهد بود(1).
کسری نامه پیغمبر اکرم(ص) را خواند و پاره کرد.
سپس نامه ای به فرماندار یمن (که آنروز تحت حکومت ایران بود) فرستاده، متذکر شد که: دو نفر از اشخاص نیرومند و توانای یمن را انتخاب کرده، و بحجاز بفرستد: تا پیغمبر را دستگیر کرده و پیش او بفرستد.
فرماندار یمن که باذان نام داشت: دو نفر آدم فهمیده و توانائیکه مورد وثوق بودند بسوی مدینه روانه داشت.
این دو نفر حرکت کرده، و در مدینه بمحضر پیغمبر اسلام مشرف شده، و جریان امر و دستور پادشاه ایران را بعرض آنحضرت رسانیدند.
و ضمناً نامه فرماندار یمن را که به پیغمبر نوشته بود تقدیم کردند، و در آن نامه تصریح شده بود که: در صورت تخلف کردن از دستور کسری بطور مسلم خود پیغمبر خود و اطرافیان و قبیله او و زمین ایشان مورد تجاوز و در معرض چپاول قوای دولت ایران واقع شده و بکلی محو و نابود خواهند شد.
آری این دو نفر بملاقات آنحضرت(ص) نائل شدند، و چون ریشهای خود را تراشیده و شارب داشتند: رسول اکرم(ص) از دیدن صورت ایشان اظهار کراهیت و تنفر فرموده و گفت: وای بر شما باد از طرف کی باین عمل مأمور شده اید؟
گفتند: بزرگ ما کسری چنین دستوری بما داده است.
پیغمبر: ولی خدای من دستور داده است که شاربها را گرفته و ریش را نتراشیم.(2) سپس فرمود: برای پاسخ دادن به نامه، فردا پیش من آئید.
و چون فردا حاضر شدند، پیغمبر(ص) فرمود: از طرف خدایم وحی رسیده است که پسر کسری (شیرویه) پدر تو را بقتل رسانیده، و روز و ساعت این واقعه را هم بیان فرمود، اینک سلطان و بزرگ شما خود از این دنیا رخت بر بسته است.
نتیجه

چقدر مناسب است که: آدمی چون خود را توانا و دارای مال و عنوان و جاه می بیند، فریب نخورده است، و از راه حق و مقام حقیقت منحرف نشود.
انسان باید بداند که: ثروت و شخصیت دنیوی همیشگی نبوده، و از میان خواهد رفت، و آنچه همیشگی و پایدار است حق است.
آدم عاقل پیوسته در مقابل حق خضوع کرده، و کوچکترین خود بینی را پس از شنیدن سخن حق بخود راه نمیدهد.
کسی که با سخن حق مخالفت کرده، و از قبول آن خودداری میکند: با سعادت و خوشبختی خود مخالفت نموده، و تیشه بر ریشه خویش میزند.
هر کسی خواه فقیر باشد یا سلطان، تا روزی پا بر جا و برقرار است که: روی صراط حق و عدل قدم بر میدارد، و اگر نه: خود را سرنگون ساخته، و برای همیشه در مورد لعن و طعن دیگران قرار خواهد گرفت.
1) آری شخصیت انسان هر چه بزرگتر و بالاتر باشد: مسؤلیت او بیشتر است، سلطان میباشد سایه حق بوده و رعیت در سایه دادگستری و حقیقت خواهی او زندگانی کنند، و هرگونه ظلم و گمراهی و بیدادگری که در مملکت دیده شود؛ مسؤلیت آن فقط با شخص سلطان است. زیرا مردم همیشه از افکار و رفتار و روش بزرگ خودشان پیروی می کنند.
اگر زباغ رعیت ملک خورد سیبی —– برآورند غلامان او درخت از بیخ
در نهج البلاغه میفرماید: بدترین مردم آن رئیس و پیشوای جائری است که: خود منحرف و دیگران بوسیله او گمره میشوند، آنکسیکه از سلوک حق و طریقه درست مانع شده، و راههای باطل را در میان مردم رواج بدهد.
2) برای حرمت تراش ریش و شارب گذاشتن اگر تنها همین نقل طبری و دیگران باشد: برای تشخیص متدین و پابند باسلام صد در صد کافی است.

مطالب مشابه

دیدگاهتان را ثبت کنید