تا دعا نکرد نجات نیافت

تا دعا نکرد نجات نیافت

اباصلت خادم علی بن موسی الرضا (علیه السلام) بود گفت روزی آنجناب مرا خواسته فرمود برو در قبه ای که هارون دفن شده از جلو درب و طرف راست و چپ و قسمت بالای قبه هر کدام یک مشت خاک جداگانه بیاور.
رفتم تهیه نموده آوردم. حضرت رضا (علیه السلام) دست بر مشتی که مربوط به قسمت جلو درب بود گذاشته پرسید از جلو درب است. عرض کردم آری. توضیح داد که فردا در این محل برای من قبری می کنی، سنگ بزرگ پیدا می شود که مانع از حفر است، آن خاک را ریخت، دست بر روی قسمتی که از طرف راست بود سوال کرد. جواب دادم از طرف راست است. فرمود این قسمت را خواهی کند در اینجا تلی از سنگ آشکار می گردد که وسائل حفر در آن کارگر نیست خاک را ریخته دست بر مشتی که از طرف چپ بود برد آنجا را هم فرمود به واسطه آشکار شدن تیزی تل نمی توانی حفر کنی.
آنگاه دست بر روی خاک بالای قبه گذاشت فرمود این قسمت را که کندی به مانعی برخورد نخواهد کرد پس از تمام شدن حفر دست خود را روی قبر طرف پائین می گذاری و این کلمات را می خوانی. از داخل قبر آب بیرون می آید به اندازه ای که پر می شود، در میان آب ماهی های کوچکی پیدا خواهد شد. در این موقع پاره نانی را با دست خورد کرده میان آب می ریزی. ماهیان کوچک می خورند آنگاه یک ماهی بزرگ هویدا می شود همه ماهیهای کوچک را می خورد و ناپدید می شود. در این هنگام دست بر روی آب می گذاری و کلمات قبلی را تکرار می کنی تمام آب فرو می نشیند از قول من به مأمون بگو موقع حفر آنجا بیاید تا آنچه بروز می کند مشاهده نماید مأمون می پذیرد.
اباصلت گفت وقتی علی بن موسی (علیه السلام) به وسیله سم شهید شد خواستند آنجناب را دفن کنند مأمون دستور داد در قبه هارونی قبری حفر شود. گفتم آن آقا درخواست کرده شما هنگام کندن حضور داشته باشید. پذیرفت. برایش صندلی آوردند نشست، دستور حفر کردن داد به همان ترتیبی که علی بن موسی (علیه السلام) فرموده بود. از جلو درب و طرف راست و چپ سنگ پیدا شد. طرف بالای قبه بدون برخورد به مانعی حفر گردید. سفارش حضرت را انجام دادم دست را بر پائین قبر گذاشتم و کلمات را خواندم آب پیدا شد و ماهیهای کوچک آشکار شدند خورده نان ریختم خوردند. آنگاه یک ماهی بزرگ هویدا گشته ماهیهای کوچک را فرو برد و ناپدید گردید. دو مرتبه دست گذاشته کلمات قبل را تکرار کردم آب هم فرو نشست هماندم آن کلمات از خاطرم محو شد اکنون نیز یک کلمه را به خاطر ندارم.
مأمون پرسید علی بن موسی الرضا به تو این دستور را داد. جواب دادم آری. گفت پیوسته حضرت رضا (علیه السلام) در زندگی کارهای شگفت انگیز به ما نشان می داد اینک بعد از مرگ هم نشان داد. از وزیر خود تفسیر پیدایش آب و ماهی ها را سوال کرد. او در پاسخ گفت چنین به خاطرم افتاد منظورش این بوده که شما را از سلطنت بهره مختصری است مانند همان ماهیهای کوچک آنگاه یک نفر پیدا می شود مثل همان ماهی بزرگ و این سلسله را بر می اندازد.
پس از دفن آنجناب مأمون مرا خواسته گفت باید آن کلمات را به من بیاموزی هر چه گفتم از خاطرم رفته قبول نکرد مرا تهدید به قتل کرد و دستور داد زندانی کنند هر روز از زندان مرا می خواست که یا کلمات را بگویم و یا کشته شوم، من هم مرتب قسم می خوردم فراموش کرده ام سوگند به خدا همین طور هم بود.
یک سال گذشت دیگر دلم خیلی گرفت. شب جمعه ای بود غسل کرده آن شب را به رکوع و سجود و گریه و تضرع گذراندم از خداوند درخواست کردم از زندان نجاتم دهد. نماز صبح را که خواندم یک مرتبه دیدم حضرت جواد (علیه السلام) وارد زندان شد فرمود اباصلت دلت تنگ شده. گفتم آری به خدا قسم قال، اما لو فعلت قبل هذا ما فعلته اللیله لکان الله قد خلصک کما یخلصک الساعه اگر کاری که دیشب کردی قبل از این انجام می دادی همانطور که اکنون نجات می یابی آن وقت خلاص شده بودی.
فرمود حرکت کن. عرض کردم یابن رسول الله (صلی الله علیه و آله و سلم) زندانبانها بر در زندان با مشعل ایستاده اند. فرمود آنها تو را نخواهند دید. پس از این دیگر با ایشان روبرو نخواهی شد، دست مرا گرفته از بین آنها بیرون برد. در خارج زندان فرمود کجا میل داری بروی. عرض کردم به هرات پیش خانواده ام. فرمود ردای خود را بر صورت بینداز، دستم را گرفت مثل اینکه از طرف راست به چپ کشانید. آنگاه فرمود ردا را بردار برداشتم آنجناب را ندیدم مشاهده کردم کنار در منزل خود هستم، وارد شدم دیگر از آن روز تا کنون با مأمون و همکارانش روبرو نشده ام.(12)

12) ج 12 بحارالانوار، ص 113.

مطالب مشابه

دیدگاهتان را ثبت کنید