حکایت دیدار محمدعلی نسّاج

حکایت دیدار محمدعلی نسّاج

نویسنده:آیت الله سید ابوالحسن مهدوی(حفظه الله)

انسان در هر زمان و مکان و در هر شغل و کسبی، می‌تواند به گونه‌ای پاک و صالح باشد که از اوتاد زمین و از وسائط فیض میان حضرت مهدی(ع) و مردم گردد. محمد علی مردی کاسب و گمنام بود و در دزفول زندگی می‌کرد. شغلش بافندگی و محل کارش دکّان کوچکی بود که هم در آن کار می‌کرد و هم زندگی می‌نمود. او آن چنان ساده و عادی می‌زیست که کسی معنویت و بزرگواری اش را باور نمی‌کرد و نمی‌دانست که او یکی از وسائط فیض بین حضرت ولی عصر(ع) و خلق است تا اینکه به وسیله حاج محمد حسین تبریزی که از تجّار و ثروتمندان اصفهان بود، معلوم شد. جریان شنیدنی او را صاحب کتاب «عبقری الحسان» چنین نقل می‌کنند. این قضیه را جناب مستطاب ثقـ[‌الاسلام والمسلمین آقای میرزا محمدباقر اصفهانی برای من نوشت تا در این کتاب بنویسم، و خود او نیز از بعضی بزرگان و افراد مورد اعتماد این را نقل کرده که یکی از تجّار مورد اعتماد به نام خواجه طاهر شوشتری از قول تاجر دیگری به نام حاج محمد علی نقل کرد که، من روزی در بین بازار اصفهان راه می‌رفتم که تاجری به نام محمد حسین با من روبرو شد و از من سؤال کرد: اهل کجایی؟ من گفتم: اهل دزفولم. وقتی فهمید من از اهالی دزفول هستم، شروع کرد با من روبوسی کردن و بسیار به من اظهار محبّت نمود و گفت: امشب برای شام به منزل ما بیایید. من مقداری ترسیدم و با خود گفتم، من بدون سابقه آشنایی با این شخص چگونه به منزل او بروم. وقتی دید من تأمل کردم، از حال من دریافت که نگران هستم. گفت: اگر خوف دارید کسی را هم همراه خود بیاورید. من به او وعده دادم و او نشانی خانه را به من داد و شب به خانه او رفتم. دیدم تشریفات و تدارک فراوان به جای آورده است و پس از سلام و احوال‌پرسی به من گفت: علّت اظهار محبّت من به شما برای این است که من از شهر شما ـ دزفول ـ فیض عظیمی برده‌ام، و چون شنیدم شما اهل دزفول هستید، خواستم قدری تلافی آن فیض را به شما کرده باشم. و آن فیض این است که من تاجر ثروتمندی هستم، اما فرزند نداشتم و به این سبب بسیار محزون و غمگین بودم. و بنده تمکّن مالی داشتم آنچه از وسائل مادی از قبیل دارو و دوا برایم ممکن بود، استفاده کردم امّا دارای فرزند نشدم تا اینکه به کربلا و نجف اشرف مشرف شدم و از هل علم آنجا سؤال کردم برای برآورده شدن حاجات مهم چه توسّلی در اینجا مؤثر است، گفتند: شب‌های چهارشنبه به مسجد سهله برو و اعمال آن مکان مقدّس را به جای آور تا انشاءالله از طرف امام عصر(ع) به تو توجهی شود. من در مدتی که آنجا بودم، شب‌های چهارشنبه به مسجد سهله می‌رفتم، و اعمال آن مکان مقدّس را به جای می‌آوردم، تا اینکه شبی در خواب، کسی به من گفت: حاجت تو به دست مشهدی محمد نساج در شهر دزفول برآورده می‌شود. من تا آن شب اسم دزفول را نشنیده بودم. از چند نفر سؤال کردم: دزفول کجاست؟ گفتند یکی از شهرهای ایران است. پس من به طرف دزفول حرکت کردم و چون به آن شهر رسیدم و منزلی اجاره کردم، به نوکر خود گفتم: من در این شهر دنبال کسی هستم و باید او را پیدا کنم. تو در این منزل بمان و اگر هم دیر کردم از منزل بیرون میا تا من خودم برگردم. سپس در جستجوی مشهدی محمد علی نساج از خانه بیرون آمدم و تا عصر به دنبال او بودم ولی کسی او را نمی‌شناخت تا اینکه بالاخره به کوچه‌ای رسیدم و از شخصی سراغ او را گرفتم، او گفت: سربالایی کوچه مغازه اوست.
چون به مغازه رسیدم دیدم دکان بسیار کوچکی بود و او داخل مغازه نشسته بود. وقتی مرا دید، قبل از آنکه من سخنی بگویم، گفت: حاج محمد حسین سلامٌ علیک! خداوند چند اولاد پسر به تو مرحمت می‌فرماید، و حتی تعداد آنها را نیز به من گفت و من به همان تعدادی که گفته بود، فرزند پیدا کردم. من تعجب کردم، با اینکه او قبلاً هیچ شناختی از من نداشت چگونه اسم مرا گفت و حتی از حاجت من نیز خبر داد که چه حاجتی دارم و اینکه حاجت من داده شده است.
در واقع حاجت جدیدی پیدا کردم و آن اینکه محمد علی از کجا به این مقام و موقعیّت رسیده است. پس به فکر افتادم که شب را مهمان او باشم تا از باطن و سرّ او اطلاع پیدا کنم. از این روی، درب دکان نشستم و چون فهمید که من غذا نخورده‌ام، یک سینی چوبی با کاسه چوبی آورد که در آن مقداری ماست و دو گرده نان جو بود. بعد از صرف غذا نماز خواندم و گفتم: اگر ممکن است من امشب مهمان شما باشم.
گفت حاجی منزل من همین دکان است و هیچ رواندازی ندارم. گفتم من به همین عبای خودم اکتفا می‌کنم. او به من اجازه داد و من شب را نزد او ماندم. چون مغرب شد، دیدم اذان گفت و نماز مغرب و عشا را خواند و سپس همان سینی چوبی و کاسه را آورد با ماست و چهار گرده نان جو، و بعد از صرف غذا خوابید. من هم خوابیدم.
اوّل اذان صبح برخاست و اذان گفت و نماز خواند و مختصری تعقیبات خواند و سپس مشغول کرباس بافی خود شد. من پرسیدم: شما مرا از کجا شناختید و چگونه از حاجت من مطّلع شدید؟
گفت: حاجی، تو به مقصد خود رسیدی، دیگر چه کار به این کارها داری؟ من اصرار کردم و گفتم: من میهمان شمایم و باید مهمان را اکرام کنی و من تقاضایم این است که شرح حال خودت را برایم بگویی و بدان تا آن را نگویی نخواهم رفت. او گفت: می‌گویم اما از تو عهدی می‌گیرم که در این شهر به کسی نگویی و تا زنده هستم محرمانه بماند. و من قبول کردم، گفت: این خانه بسیار عالی را می‌بینی؟ نگاه کردم، دیدم از دور منزلی بسیار زیبا نمایان است، گفت این خانه از آنِ فرمانده لشکر دزفول است و او هر سال پنج، شش ماه اینجا می‌آید و چند سرباز نیز برای حفاظت از وی با او هستند. یک سال وقتی آمدند، در بین آن سربازان یک سرباز لاغر اندام بود. او روزی نزد من آمد و گفت: تو برای تهیّه نانت چه می‌‌کنی؟ گفتم: اوّل هر سال به اندازه روزی چهار دانه نان جو که لازم دارم جو می‌خرم و آنها را آرد می‌کنم و روزی چهار عدد از آنها را می‌دهم برایم طبخ می‌کنند. گفت: آیا ممکن است من هم به تو پول بدهم تا همان‌قدر هم برای من تهیه کنی؟ من قبول کردم. او هر روز می‌آمد چهار دانه نان جو از من می‌گرفت و می‌رفت. یک روز ظهر شد دیدم نیامد. رفتم از حال او جویا شدم، گفتند: امروز کسالت پیدا کرده و در مسجد خوابیده است.
من به مسجد رفتم و او را دیدم. چون از حالش پرسیدم، گفت: من امروز فلان ساعت از دنیا می‌روم. من که به خاطر تدیّن و تقوای او علاقه‌مند به او شده بودم، تعجب کردم که از کجا زمان مردن خویش را می‌داند؟ خواستم طبیبی برایش حاضر کنم که اجازه نداد و گفت: نیازی نیست و دیگر از دنیا خواهم رفت. سپس اضافه کرد که کفن من در فلان مکان است. … مواظب باش هر کس شب هنگام آمد و تو را طلبید از او اطاعت کن و دستورات او را انجام بده و بقیّه آرد را هم برای خودت مصرف کن.
خواستم نزد او بمانم که اجازه نداد و گفت: شما بروید. من به دکان آمدم و در فکر او بودم که این جوان کیست؟ و از کجا از وقت مرگ خویش اطلاع دارد؟ درست نیمه شب بود که درب دکّان زده شد، شخصی آمد و مرا صدا زد: محمّد علی بیا. من برخاستم و با او آمدم تا داخل مسجد شدیم، دیدم آن سرباز از دنیا رفته است. آن شخصی که به دنبال من آمده بود، از من خواست تا به کمک یکدیگر جنازه او را برداشیم و آوردیم بیرون شهر، نزد چشمه آبی و غسل دادیم و پس از کفن و نماز کنار درب مسجد به خاک سپردیم و چون فارغ شدیم، بدون اینکه من از او سؤالی کنم، او رفت و من نیز به طرف مغازه‌ام آمدم و به شغل خودم ادامه می‌دادم.
تقریباً یک ماهی از این قضیه گذشته بود، یک شب کسی درب مغازه آمد و مرا صدا زد. وقتی درب را گشودم، آن شخص به من گفت: آقا شما را خواسته است. من برخاستم و همراه آن مرد از شهر خارج شدیم و به صحرایی بزرگ در شمال دزفول رسیدیم. در صحرا دیدم جمعیت زیادی از آقایان دور یکدیگر نشسته‌اند و به قدری آن صحرا در آن موقع شب، روشن و با صفا بود که نمی‌توان آن را توصیف نمود. یک نفر هم در خدمت آقایان ایستاده بود و در میان آنهایی که نشسته بودند، یک نفر خیلی با عظمت بود. من دانستم که او حضرت صاحب‌الزمان(ع) است. ترس و هول عجیبی مرا فرا گرفته بود.
مردی که دنبال من آمده بود، گفت: قدری جلوتر برو و من جلوتر رفتم و ایستادم، آقا به من توجهی فرمودند و گفتند: «می‌خواهم تو را به جای آن سرباز منصوب کنم به خاطر آن خدمتی که به آن جوان سرباز کردی». من که فکر کردم می‌خواهند مرا به جای او به نگهبانی بگمارند، گفتم: من کاسب و بافنده هستم، چگونه می‌توانم سرباز باشم. در اینجا بود که همان شخصی که به دنبال من آمده بود، گفت: این بزرگوار حضرت صاحب‌الامر ـ صلوات‌الله علیه ـ می‌باشند. پس من عرض کردم: سمعاً و طاعـ[ً. حضرت فرمودند: «تو را به جای او گماشتم تا اینکه هر موقع فرمانی به تو دادیم انجام دهی». و من تازه دریافتم که آن سرباز از ابدال و وسائط فیض بوده است. چون از دنیا رفته، امام(ع) مرا به جای او گماشته‌اند. من تنها بازگشتم ولی در مراجعت، هوا خیلی تاریک بود و من از آن شب جاودانه تاکنون دستورات مولایم امام عصر(ع) را که به من می‌رسد، به انجام می‌رسانم. از جمله آنها همین پیغامی بود که در مورد فرزنددار شدن شما گفتم:
اگر دائم نمایم بی قراری
ندارم دیگر از خود اختیاری
چه خواهد شد اگر یک شب بیایی
قدم بر دیدگان من گذاری
دلم در دام زلفت چون شکاری
شکاری خسته جان و بی قراری
برای اینکه دل آرام گیرد
عنایت کن به من یک یادگاری

پیام‌ها و برداشت‌ها

1.معمولاً کسانی که واسطه فیض و از اوتاد هستند، افرادی به ظاهر ساده و گمنام‌اند، و اگر هم کسی از طریقی پی به راز و اسرار آنها برَد، از او تعهّد می‌گیرند که تا زنده هستند جایی بازگو نکنند. بنابراین نباید به هیچ انسان ساده‌پوشی از نظر ظاهری، کم نگریست.
2.حاج محمد حسین تبریزی ثروت زیادی داشت ولی فرزند نداشت. مال و فرزند ضمن آنکه وسلیه آزمایش انسان است،1 زینت زندگان دنیا نیز می‌باشد، در عین حالی که می‌تواند به عنوان باقیات الصالحات نیز از آنها یاد شود؛ خدای متعال فرموده است: «مال و فرزند زینت زندگی دنیاست و باقیات الصالحات (ارزش‌های پایدار و شایسته) ثوابش نزد پرودگارت بهتر و امید بخش‌تر است».
بیان صفت «باقیات» بدون ذکر موصوف آن، با صراحت، در واقع یک نوع توجه دادن به امری فطری است که «حبّ بقاء» نامیده می‌شود. و تصریح نکردن به موصوفی که باقی است، دلیل بر عمومیّت آن است یعنی هر آنچه که برای انسان باقی است. چنانچه امر باقی وقتی ضمیمه به کلمه صالح می‌شود مطلوب و مقصود خردمندان می‌گردد.
3.توسل به انوار مقدسه معصومین (ع) در همه امور و از جمله برای فرزنددار شدن مؤثر است، زیرا آنها واسطه فیض بین خداوند متعال و خلق هستند و اگر خیری به کسی می‌رسد از کانال آنها است. به این جمله که در زیارت رجبیه آمده، توجه کنید: «به واسطه شما معصومین(ع)؛ دل‌های شکسته جبران می‌شود و مریض شفا می‌یابد و رحم‌ها زیاد یا کم می‌زاید».2 و در زیارت جامعه کبیره می‌خوانیم: «هرگاه ذکر [امر] خیری در میان آید، شما [معصومین(ع) آغاز]، اصل، ریشه، نتیجه، جایگاه و نهایت آن هستید».
و البته اولی بودن معصومین (ع) برای هر چیزی در این عبارت به معنای اولیت در مرحله ظهور و تجلّی است نه اوّلیت در مرحله صدور و منشأ که آن خاصّ خداوندـ جل ذکره ـ است.
پس بعد از آنکه به اراده الهی، خیر صادر شد اوّلین جایی که ظاهر و آشکار می‌شود همان ذوات مقدّسه ائمّه اطهار ـ علیهم‌ صلوات الله ـ است. در ضمن لازم است بدانیم که واسطه بودن آنها و توسّل به آنها به معنای تعطیلی حکم عقل نیست. پس در حالی که انسان به حکم عقل اقدام به معالجه بیماری می‌نماید، توسل را هم کند فراموش نماید و بداند هر علّتی که در طبیعت وجود دارد، به اذن خداوند متعال تأثیر می‌گذارد و بدون اراده او، از هیچ علّتی، هیچ کاری ساخته نیست.
4.گاه، مصلحت در معرفی یک ولیّ خدا در زمان حیات او یا اواخر حیات او و یا حتی بعد از موت اوست تا درسی برای دیگران در رسیدن به درجات بالای معنویت باشد. و الّا حضرت ولی‌عصر(ع) می‌توانند نام و اسرار دوستان خود را برای همیشه مخفی نگه دارند.
5. بسیار هستند کسانی که از نام افراد، مشکل زندگی آنها و چگونگی حلّ آن به اذن خداوند متعال خبر دارند و هر گاه صلاح باشد، اقدام به حلّ آن نیز می‌نمایند.
6. اذان گفتن آثار و فواید زیادی دارد، به خصوص اگر در منزل با صدای بلند اذان بگوید. هشام بن ابراهیم نزد امام هشتم، حضرت علی‌بن موسی(ع) از بیماری خویش و نداشتن اولاد شکایت کرد. امام(ع) برای معالجه او و دارا شدن اولاد، به او فرمان دادند که در منزلش با صدای بلند اذان بگوید. هشام می‌گوید، من این کار را انجام دادم و هم بیماری من از بین رفت و هم فرزندان زیادی پیدا کردم.3 حضرت رسول(ص) فرمودند: کسی که یک سال در شهری از شهرهای مسلمین اذان بگوید، بهشت برای او واجب خواهد شد.
7. خوردن غذای ساده در خدمت اولیای خداوند، بسیار لذیذتر از غذاهای رنگارنگ و متنوّعی است که تنها لذّت جسمانی زودگذر دارد. زیرا آن لذّت روحی که در مجالست و همنشینی با اولیای خدای متعال وجود دارد از نوع امر باقی است و به خاطر آن لذّت، خوردن غذای ساده نیز به دهان انسان، شیرین و لذیذ جلوه می‌نماید.
8. حقّ میهمان بر صاحب‌خانه، اکرام نمودن اوست. حضرت رسول(ص) فرمودند: «کسی که مؤمن به خدا و روز قیامت است، باید اکرام به مهمان نماید».4 ولی نباید خود را برای میهمان به زحمت غیر متعارف بیندازد که پیامبر(ص) فرمودند: «کسی خودش را برای میهمانش به زحمت آن چه در توان او نیست نیندازد».5
امام رضا(ع) می‌فرمایند: «مردی حضرت امیرالمؤمنین(ع) را به منزل خویش دعوت کرد: امام(ع) فرمودند می‌آیم به شرطی که سه چیز را برای من تضمین نمایی: 1. چیزی از خارج منزل برایم نیاوری، 2. چیزی را در داخل منزل از من پنهان نکنی، 3. جور و ستم به عیالت روا نداری. آن شخص پذیرفت و امام(ع) دعوت او را اجابت نمودند».6
9. غذای حلال یکی از مؤثرترین عواملی است که می‌تواند زمینه ترقّی و سیر روحی و معنوی انسان را زیاد کند. علمای اخلاق روی بحث غذای حلال تأکید زیادی دارند. و شاید علت آنکه خوردن غذای پاکیزه و طیّب در قرآن کریم مقدّم بر عمل صالح ذکر شده، به خاطر همین است که خوردن غذای طیّب مؤثر در ایجاد انگیزه برای عمل صالح است. چنان‌که غذای ناپاک می‌تواند مقدمه‌ای برای اعمال ناشایست باشد: «یا أیّها الرّسل کلوا من الطّیّبات و اعلموا صالحاً إنّی بما تعملون علیم؛ ای پیامبران! از غذاهای پاکیزه بخورید و عمل صالح انجام دهید که من به آنچه انجام می‌دهید آگاهم».7
به همین علت آن جوان که از اوتاد و واسطه فیض بین امام زمان(ع) و مردم بود، از غذای آن ارتشی زمان طاغوت اجتناب می‌کرد.
10. انسان می‌تواند در ایام جوانی از اوتاد دهر باشد. مسافر به کوی دوست سفرش کوتاه است: و أنّ الرّاحل إلیک قریب المسافه»8 و به تعبیر بزرگی که گفته بود: راه رسیدن به خداوند متعال دو قدم است. اوّل، قدم گذاشتن بر روی نفس و خواهش‌های آن و دوم، قدم گذاشتن برای عبودیت و بندگی خداوند سبحان.
بر هم زنید یاران، این بزم بی صفا را
مجلس صفا ندارد بی یار مجلس آرا
بی شاهدی و شمعی هرگز مباد جمعی
بی‌لاله شور نبوَد مرغان خوش نوا را
بی سرو قدّ دلجوی هرگز مجو لب جو
بی سبزه خطش نیست آب روان گوارا
از دولت سکندر بگذر، برو طلب کن
با پای همّت خضر سر چشمه بقا را
بیگانه باش از خویش وز خویشتن میندیش
جز آشنا نبیند دیدار آشنا را
پروانه وش ز آتش هرگز مشو مشوّش
دانند اهل دانش عین بقا فنا را
داروی جهل خواهی بطلب ز پادشاهی
کاقلیم معرفت را امروزه اوست دارا
عنوان نسخه غیب سرّ کتاب لا ریب
عکس مقدس از عیب محبوب دل ربا را
ناموس اعظم حق، غیب مصون مطلق
کاندرشهود اویند روحانیان حیاریٰ9
اصل اصیل عالم نوع نبیل خاتم
فیض نخست اقدم، سرّ عیان خدا را
در دست قدرت او لوح قدر زبونست
با کلک همّت او وقعی مده قضا را
ای مصطفی شمائل وی مرتضی فضائل
وی احسن الدلائل یاسین و طا و ها را
ای کعبه حقیقت وی قبله طریقت
رکن یمان ایمان عین الصفا صفا را
ای رویت آیه نور، وی نور وادی طور
سرّ حجاب مستور از رویت آشکارا
ای هر دل از تو خرّم پشت و پناه عالم
بنگر دوچارصد غم، یک مشت بینوا را
ای رحمت الهی دریاب «مفتقر» را
شاها به یک نگاهی بنواز از این گدا را
علامه شیخ محمدحسین اصفهانی (مفتقر)

پی نوشت ها :

1.فرازی از دعای عرفه امام حسین(ع).
2.مفاتیح الجنان، اعمال ماه رجب.
3.وسائل‌الشیعه، ج4 ، ص 613.
4.بحارالأنوار، ج 62، ص 292.
5.لا یتکلّفن احد لضیفه ما لا یقدر.
6.بحارالانوار، ج 75، ص 451.
7.سوره مؤمنون (23)، آیه 51.
8.فرازی از دعای ابوحمزه.
9.حالت مدهوشی و حیرانی.

مطالب مشابه

دیدگاهتان را ثبت کنید