سید مهدی !

سید مهدی !

عالم فاضل , شیخ على مهدى دجیلى (دجیل شهرى است حدود پنجاه کیلومترى سامرا) فرمود: سـفـر اولـى کـه به زیارت حضرت سیدالشهداء (ع ) مشرف شدم , قصد داشتم به زیارت جناب حر (رض ) نیز بروم .
حیوانى را براى رفت و برگشت کرایه کردم و مکارى همراه من نیامد.
ساعت چهار بـعـد از ظـهر بود که به زیارت جناب حر مشرف شدم .
درمراجعت , هیچ کس از زوار با من نبود و آفـتـاب در حال غروب کردن بود.
رو به طرف شهر روانه شدم وقتى به خط آهن , که نزدیک مرقد جناب حر است رسیدم به خاطرتنها بودن , آن هم نزدیک غروب آفتاب , ترس مرا گرفت .
نـاگهان گلوله اى از نزدیک سرم گذشت .
گلوله دوم , سوم , چهارم و پنجم هم به همین ترتیب .
یقین کردم که شلیک کنندگان دزدند و به قصد غارت و چپاول آمده اند.
همان جا به حضرت ولى عـصـر عـجـل اللّه تعالى فرجه الشریف متوسل شدم و عرض کردم : مولى جان ,من زائر جدت (ع ) مى باشم و این اولین زیارت من است آیا شما راضى مى شوید که مرا در شهر غربت غارت کنند؟ نـاگـاه رعـب و وحـشـت مـن از بین رفت و قلبم آرام گرفت و فراموش کردم که به آن حضرت متوسل شده ام .
همان لحظه سیدى را که عمامه سیاهى داشت , دیدم .
ایشان در سن چهل سالگى و در لباس اهل علم بود.
نفهمیدم که از طلاب نجف اشرف است یا کربلاى معلى و یا جاى دیگر.
او از کوچه باغها ظاهر شد و سلام کرد و فرمود:
سامراچطور است ؟
گفتم : بحمداللّه خوب است .
آنگاه از حال حجه الاسلام آقا میرزا محمد تهرانى پرسید.
گفتم : خوب است .
همین طور از حال ثقه الاسلام جناب شیخ آقا بزرگ تهرانى پرسید.
گفتم : در بهترین حالات است .
فرمود: حال شما طلاب سامرا چطور است ؟
گفتم : خوب است .
فرمود: امر معیشت شما چگونه مى گذرد؟
عرض کردم : از برکت حضرت صاحب الزمان (ع ) خوب است .
تـعـارف کردم که سوار شود, ولى ایشان ابا نمود.
پیاده شدم و بر سوار شدن او اصرارنمودم .
مقدار کمى سوار و زود پیاده شد و دوباره خودم سوار شدم ناگاه خود را نزد قهوه خانه اى که در کنار نهر حـسـیـنیه است دیدم , قهوه خانه اى که ابتداى شهر کربلااست .
سید وداع نمود و به یکى از کوچه باغها رفت .
وقـتـى تشریف برد, به فکر افتادم که من الان کنار خط آهن بودم که آفتاب غروب کرد وبه فاصله پانزده دقیقه خودم را در شهر کربلا مى بینم و صداى اذان بلند است با این که مسافت از یک فرسخ بـیـشتر است .
این سید چه کسى بود که از اهل سامرا و اوضاع آن سؤال نمود؟ واصلا چطور فهمید که من از آن جا هستم ؟
تازه من همان اول به چه کسى متوسل شدم ؟
لـذا یـقـیـن کـردم کـه آن آقا, حضرت ولى عصر عجل اللّه تعالى فرجه الشریف بوده است و آنچه یـقـیـنـم را مـحـکـم مـى کـنـد این است که در راه از ایشان پرسیدم :
نام شما چیست ؟
فرمودند: سیدمهدى .
بلافاصله برگشتم که ببینم کجا رفت , اما با کمال تعجب از آن بزرگوار اثرى نبود, درحالى که در باغ یا راه دیگرى غیر از مسیرى که آمده بودیم , دیده نمى شد!
منبع: کمال الدین، ج 1, ص 118

مطالب مشابه

دیدگاهتان را ثبت کنید