وادی السلام ، حریم وصال (1)

وادی السلام ، حریم وصال (1)

نویسنده:علی اکبر مهدی پور

در میان‌ افراد بی‌شماری‌ که‌ همه‌ روزه‌ از اقطار و اکناف‌ جهان‌ به‌ سرزمین‌ مقدس‌ نجف‌ اشرف‌ تشرف‌ یافته، پس‌ از آستان‌ بوسی‌ حرم‌ مطهر مولای‌ متقیان‌ امیرمؤ‌منان(ع) در وادی‌ السلام‌ حضور پیدا کرده، به‌ سوی‌ مقام‌ حضرت‌ مهدی(عج) رهسپار می‌شوند، در کوی‌ یار گام‌ نهاده، با محبوب‌ دل‌ و کعبهِ‌ آمال‌ و آرزوهایش‌ به‌ گفت‌وگو پرداخته، در حومهِ‌ مغناطیسی‌ معشوق‌ قرار می‌گیرند، نیک‌ بختانی‌ یافت‌ می‌شوند که‌ مشمول‌ عنایات‌ خاص‌ حضرت‌ حق‌ قرار می‌گیرند، به‌ تماشای‌ جمال‌ عالم‌ آرای‌ یوسف‌ زهرا مفتخر شده، طلوع‌ خورشید جهان‌ افروز امامت‌ را از افق‌ وادی‌ السلام‌ و مقام‌ حضرت‌ صاحب‌ الزّمان(عج) مشاهده‌ می‌کنند.
تعداد این‌ افراد سعادتمند در طول‌ قرون‌ و اعصار بسیار فراوان‌ می‌باشد، ما در این جا با نقل‌ چند نمونه‌ از آن ها تبرک‌ می‌جوییم:

۱. باریافته‌ای‌ از دارالمؤ‌منین‌ کاشان‌
علامه مجلسی‌ به‌ نقل‌ از گروهی‌ از اهالی‌ نجف‌ اشرف‌ نقل‌ می‌کند که‌ مردی‌ از اهل‌ کاشان‌ به‌ قصد حج‌ وارد نجف‌ اشرف‌ گردید، در آن جا به‌ شدّت‌ مریض‌ شد؛ به‌ طوری‌ که‌ پاهایش‌ فلج‌ شد و از راه‌ رفتن‌ باز ماند.
همراهانش‌ او را در نزد مردی‌ از صلحا که‌ در یکی‌ از حجره‌های‌ صحن‌ مقدس‌ مسکن‌ داشت،‌ گذاشتند و به‌ سوی‌ زیارت‌ خانهِ‌ خدا حرکت‌ نمودند.
این‌ مرد هر روز درِ حُجره‌ را به‌ روی‌ او می‌بست‌ و خود به‌ دنبال‌ کسب‌ و زندگی‌ می‌رفت.
روزی‌ مرد کاشی‌ به‌ صاحب‌ حجره‌ گفت: من‌ در این‌ حجره‌ ملول‌ و دلتنگ‌ گشته‌ام، امروز مرا بیرون‌ ببر و در جایی‌ بینداز و هر کجا خواهی‌ برو.
او را به‌ مقام‌ حضرت‌ مهدی(ع) در بیرون‌ نجف‌ (وادی‌ السلام) برد و در گوشه‌ای‌ نشاند. پیراهن‌ خود را در حوض‌ شست، بر بالای‌ درختی‌ آویخت، آن‌گاه‌ به‌ سوی‌ صحرا حرکت‌ کرد.
شخص‌ مفلوج‌ کاشانی‌ می‌گوید: هنگامی‌ که‌ او مرا غریب‌ و تنها در مقام‌ گذاشت‌ و رفت، غم‌های‌ عالم‌ بر دلم‌ فرو ریخت. در عاقبت‌ کار خود می‌اندیشیدم‌ و راه‌ به‌ جایی‌ نمی‌بردم. ناگهان‌ جوانی‌ خوب‌ روی‌ و گندم‌گون‌ داخل‌ صحن‌ شده‌ بر من‌ سلام‌ کرد و وارد مقام‌ شد، چند رکعت‌ نماز در مقام‌ در نهایت‌ خضوع‌ و خشوع‌ به‌ جای‌ آورد که‌ هرگز چنین‌ خضوع‌ و خشوعی‌ از احدی‌ ندیده‌ بودم.
چون‌ از نماز فارغ‌ شد، از مقام‌ بیرون‌ آمد و از حالم‌ جویا شد، گفتم: به‌ بلایی‌ دچار شده‌ام‌ که‌ به‌ سبب‌ آن‌ دلم‌ تنگ‌ شده، خداوند منان‌ نه‌ شفایم‌ می‌دهد که‌ سالم‌ شوم، نه‌ جانم‌ را می‌گیرد که‌ راحت‌ گردم.
فرمود: (اندوهگین‌ مباش‌ که‌ خداوند منّان‌ این‌ هر دو را به‌ تو عنایت‌ می‌کند) [یعنی‌ هم‌ شفا می‌دهد که‌ تندرست‌ شوی، هم‌ قبض‌ روحت‌ می‌کند که‌ راحت‌ شوی].
هنگامی‌ که‌ آن‌ جوان‌ نورانی‌ بیرون‌ رفت، آن‌ پیراهن‌ از درخت‌ افتاد، من‌ بی‌توجه‌ به‌ وضع‌ خودم، از جای‌ برخاستم، آن‌ را از روی‌ زمین‌ برداشتم، در حوض‌ شستم‌ و بر بالای‌ درخت‌ انداختم.
یک‌ مرتبه‌ به‌ خود آمدم‌ و گفتم: من‌ که‌ قدرت‌ حرکت‌ نداشتم، پس‌ چگونه‌ برخاستم‌ و حرکت‌ نمودم‌ و پیراهن‌ را شستم. چون‌ در وضع‌ خویش‌ اندیشیدم، دیدم‌ که‌ از آن‌ بیماری‌ مُزمن‌ و مهلک‌ هیچ‌ اثری‌ در بدنم‌ نمانده‌ است.
پس‌ متوجه‌ شدم‌ که‌ آن‌ جوان‌ کسی‌ جز یوسف‌ زهرا نبوده‌ است، پس‌ بیرون‌ دویدم‌ و اطراف‌ را به‌ دقت‌ نگریستم‌ و کسی‌ را ندیدم. هنگامی‌ که‌ صاحب‌ حجره‌ آمد، از وضع‌ من‌ دچار شگفت‌ شد و از وضعم‌ جویا شد، داستان‌ را نقل‌ کردم. از این‌ که‌ از چنین‌ فیضی‌ دست‌ من‌ و ایشان‌ کوتاه‌ شده، بسیار متأ‌ثر شد، آنگاه‌ با یکدیگر به‌ سوی‌ حجره‌ رفتیم.
سپس‌ علامه‌ مجلسی‌ می‌نویسد:
اهالی‌ نجف‌ برای‌ من‌ نقل‌ کردند که‌ ایشان‌ کاملاً بهبودی‌ یافت، دوستانش‌ از سفر حج‌ بازگشتند، چند روزی‌ با آن ها مأ‌نوس‌ شد، سپس‌ بیمار گشت‌ و در گذشت‌ و در صحن‌ مطهر امیرمؤ‌منان(ع) مدفون‌ گردید.
روی‌ این‌ بیان‌ هر دو خواستهِ‌ ایشان، همان‌ طور که‌ حضرت‌ ولی‌ عصر(ارواحنافداه) اشاره‌ فرموده‌ بود، تحقق‌ یافت. ۱
علامه‌ مجلسی‌ تأ‌کید می‌کند که‌ این‌ داستان‌ در میان‌ اهالی‌ نجف‌ بسیار مشهور بود و عدّه‌ای‌ از افراد صالح‌ و مورد اعتماد برای‌ من‌ نقل‌ کردند.
شیخ‌ حرّ عاملی‌ نیز آن‌ را به‌ نقل‌ از علامه‌ مجلسی‌ نقل‌ کرده‌ است. ۲
محدّث‌ نوری‌ پس‌ از نقل‌ این‌ داستان‌ می‌فرماید: از امثال‌ این‌ قضایا معلوم‌ می‌شود که‌ این‌ مقام‌ شریف‌ در آن‌ زمان‌ وجود داشت‌ و انتساب‌ آن‌ به‌ حضرت‌ مهدی(ع) معروف‌ و مشهور بوده‌ است. ۳
میرزا عبداللّه‌ افندی‌ تبریزی‌ (صاحب‌ ریاض‌ العلما، شاگرد ممتاز علامه‌ مجلسی‌ و متوفای‌ ۱۱۳۰ ه.ق) نیز به‌ این‌ نکته‌ توجه‌ نموده، در جمع‌ بندی‌ خود از مجلدات‌ مختلف‌ بحار، در گزارشی‌ که‌ به‌ خدمت‌ علامه‌ مجلسی‌ تقدیم‌ می‌کند، می‌نویسد: شما در جلد سیزدهم‌ بحار معجزات‌ و کراماتی‌ را از حضرت‌ حجت(ع) نقل‌ فرموده‌اید که‌ در (وادی‌ السلام) رخ‌ داده‌ است. ۴

۲. حاج‌ ملاعلی‌ محمد بهبهانی‌ (متوفای‌ حدود ۱۳۰۰ ه .ق)
عراقی، صاحب‌ دارالسلام، از مرحوم‌ حاج‌ ملاعلی‌ محمد کتاب فروش، معاصر شیخ‌ انصاری‌ و داماد ملاباقر بهبهانی۵ که‌ او را به‌ عنوان‌ اهل‌ تقوی‌ و فضیلت‌ ستوده، نقل‌ می‌کند که‌ مبتلا به‌ سل‌ می‌شود و بدنش‌ به‌ طور کلی‌ به‌ تحلیل‌ می‌رود و پزشک‌ معالج‌اش‌ کاملاً از او مأ‌یوس‌ می‌شود، ولی‌ برای‌ این‌ که‌ او از زندگی‌ نومید نشود داروهایی‌ برایش‌ تجویز می‌کند.
روزی‌ یکی‌ از دوستانش‌ او را با اصرار به‌ (وادی‌ السلام) می‌برد، در وادی‌ السلام‌ با شخصیّت‌ بزرگواری‌ در لباس‌ عرب‌ها مواجه‌ می‌شود که‌ با جلالت‌ و متانت‌ خاصی‌ به‌ سویش‌ می‌آید و چیزی‌ را به‌ او می‌دهد و می‌فرماید: (بگیر).
او هر دو دستش‌ را به‌ طرف‌ آن‌ مرد جلیل‌ القدر دراز می‌کند و می‌بیند که‌ قطعه‌ نانی‌ به‌ مقدار پشت‌ ناخن‌ می‌باشد.
با توجه‌ به‌ شخصیت‌ آن‌ شخص، با ادب‌ تمام‌ آن‌ نان‌ را می‌گیرد، ولی‌ در همان‌ لحظه‌ آن‌ شخص‌ از دیدگانش‌ ناپدید می‌شود.
حاج‌ علی‌ محمد آن‌ نان‌ را می‌بوسد و می‌بوید، سپس‌ در دهان‌ نهاده،‌ می‌خورد.
به‌ مجرد این‌ که‌ آن‌ قطعه‌ نان‌ را می‌بلعد احساس‌ می‌کند که‌ کاملاً بهبودی‌ یافته، غم‌ و اندوهش‌ برطرف‌ می‌شود، حالت‌ خفگی‌ و دل‌مردگی‌ از او زایل‌ می‌شود، انبساط‌ خاطر و نشاط‌ عجیبی‌ به‌ او دست‌ می‌دهد.
اطمینان‌ پیدا می‌کند که‌ صاحب‌ آن‌ دم‌ مسیحایی، کسی‌ جز یوسف‌ زهرا، محبوب‌ دل‌ها، کعبهِ‌ آرزوها، وجود اقدس‌ امام‌ عصر(ع) نبوده‌ است.
حاج‌ علی‌ محمد بهبهانی‌ می‌گوید: با سرور و شادی‌ به‌ منزل‌ آمدم‌ و هیچ‌ اثری‌ از آن‌ بیماری‌ خانمان‌ سوز در خود احساس‌ نکردم. روز بعد به‌ خدمت‌ پزشک‌ معالج‌ خود۶ رفتم، تا نبض‌ مرا در دست‌ گرفت‌ تبسّمی‌ کرد و فرمود: چه‌ کار کرده‌ای؟ گفتم: هیچ.
فرمود: از من‌ پوشیده‌ مدار، راستش‌ را بگوی. چون‌ اصرار زیادی‌ کرد داستان‌ را گفتم، فرمود: آری‌ نفس‌ مسیحایی‌ یوسف‌ زهرا به‌ تو رسیده، تو دیگر به‌ هیچ‌ طبیبی‌ نیاز نداری.
حاج‌ علی‌ محمد کتاب فروش‌ می‌گوید:
آن‌ شخص‌ بزرگواری‌ که‌ آن‌ قطعه‌ نان‌ را در وادی‌ السلام‌ به‌ من‌ عنایت‌ فرمود، دیگر او را ندیدم، جز یک‌ بار در حرم‌ مطهر مولای‌ متقیان(ع) که‌ بی‌تابانه‌ به‌ سویش‌ دویدم، ولی‌ پیش‌ از آن‌ که‌ پیشانی‌ ادب‌ بر آستانش‌ بسایم‌ از دیدگانم‌ غایب‌ گشت. ۷

۳. بار یافته‌ای‌ از خاندان‌ عثمانی‌
بانوی‌ محترمی‌ از خاندان‌ سلاطین‌ عثمانی‌ به‌ نام‌ (ملکه) که‌ از هر دو چشم‌ نابینا شده‌ بود، روز سوم‌ ربیع‌المولود ۱۳۱۷ ه .ق در مقام‌ حضرت‌ مهدی(ع) به‌ پیشگاه‌ آن‌ حضرت‌ شرفیاب‌ شد و دیدگانش‌ روشن‌ گردید.
محدّث‌ نوری‌ که‌ در آن‌ ایام‌ در نجف‌ اشرف‌ اقامت‌ داشت، در این‌ رابطه‌ می‌نویسد:
در این‌ ایام‌ معجزهِ‌ ظاهره‌ و کرامت‌ باهره‌ای‌ از سوی‌ حضرت‌ مهدی(ع) در مورد بانویی‌ وابسته‌ به‌ یکی‌ از افراد برجستهِ‌ دولت‌ عثمانی‌ به‌ وقوع‌ پیوست‌ که‌ همانند خورشید درخشان‌ در آسمان‌ نجف‌ درخشید و لذا به‌ نقل‌ آن‌ با یک‌ سند عالی‌ تبرک‌ می‌جوییم:
مدرّس، خطیب‌ و فاضل‌ گرامی، سید محمد سعید افندی‌ به‌ خط‌ خود برای‌ ما نوشت:
کرامت‌ باهره‌ای‌ از خاندان‌ رسالت‌ در این‌ ایام‌ ظاهر گشته‌ که‌ شایسته‌ است‌ برای‌ اطلاع‌ برادران‌ مسلمان‌ خود آن‌ را مشروحاً بیان‌ کنیم:
زنی‌ به‌ نام‌ (ملکه) دختر عبدالرحمن‌ و همسر ملاّ امین، که‌ همکار ما در ادارهِ‌ مدرسهِ‌ حمیدی‌ در نجف‌ اشرف‌ می‌باشد، در شب‌ دوم‌ ربیع‌ المولود امسال‌ (۱۳۱۷ ه) که‌ مصادف‌ با شب‌ سه‌شنبه‌ بود؛ به‌ سردرد شدیدی‌ مبتلا شد. چون‌ شب‌ به‌ سر آمد، هر دو چشم‌ خود را از دست‌ داد، دیگر چیزی‌ را تشخیص‌ نمی‌داد.
هنگامی‌ که‌ همسرش‌ این‌ خبر اسفبار را به‌ من‌ گفت، او را دلداری‌ دادم‌ و گفتم: او را شبانه‌ به‌ حرم‌ مولای‌ متقیان(ع) ببرید و به‌ آن‌ حضرت‌ توسل‌ بجویید و آن‌ حضرت‌ را شفیع‌ خود قرار دهید، امید است‌ خداوند به‌ او شفا عنایت‌ فرماید.
آن‌ شب‌ که‌ شب‌ چهارشنبه‌ بود از‌شدت‌ ناراحتی‌ نتوانسته‌ بود به‌ حرم‌ مشرف‌ شود.
چون‌ پاسی‌ از شب‌ گذشته‌ بود، خواب‌ بر وی‌ مستولی‌ شده، در عالم‌ روِ‌یا دیده‌ بود که‌ به‌ همراه‌ شوهرش‌ و بانوی‌ دیگری‌ به‌ نام‌ (زینب) به‌ زیارت‌ امیرمؤ‌منان(ع) مشرف‌ می‌شود، در سرِ راهش‌ به‌ یک‌ مسجد بزرگی‌ می‌رسد که‌ پر از جمعیت‌ بوده، وارد مسجد می‌شود که‌ ببیند چه‌ خبر است، یک‌ مرتبه‌ صدای‌ آقای‌ بزرگواری‌ را می‌شنود که‌ خطاب‌ به‌ او می‌فرماید: (ای‌ خانمی‌ که‌ دیدگانت‌ را از دست‌ داده‌ای‌ غمگین‌ مباش، ان‌شاءاللّه‌ خداوند هر دو چشم‌ تو را شفا عنایت‌ می‌کند).
عرض‌ می‌کند: خداوند عنایاتش‌ را بر شما مستدام‌ بدارد، شما کی‌ هستید؟ می‌فرماید: (من‌ مهدی‌ هستم).
با خوشحالی‌ و شادمانی‌ از خواب‌ بیدار می‌شود، برای‌ فرا رسیدن‌ وعدهِ‌ مولا ثانیه‌ شماری‌ می‌کند، سرانجام‌ آفتاب‌ روز چهارشنبه‌ می‌دمد و شهر مقدس‌ نجف‌ اشرف‌ را منور می‌سازد، (ملکه) با گروهی‌ از بانوان‌ به‌ مقام‌ حضرت‌ مهدی(ع) در بیرون‌ نجف‌ (وادی‌ السلام) مشرف‌ می‌شود و به‌ تنهایی‌ وارد مقام‌ می‌شود، ناله‌ها سر می‌دهد، گریه‌ها می‌کند تا از هوش‌ می‌رود، در آن‌ حال‌ بیهوشی‌ دو مرد جلیل‌ القدر را می‌بیند که‌ یکی‌ با صلابت‌ و جلالت‌ خاصی‌ در پیشاپیش، و دیگری‌ در سنین‌ جوانی‌ با متانت‌ خاصی‌ در پشت‌ سر تشریف‌ فرما شدند.
آن‌ مرد عظیم‌الشأ‌نی‌ که‌ در جلو حرکت‌ می‌کرد، خطاب‌ به‌ آن‌ زن‌ می‌فرماید: (هیچ‌ ترس‌ و واهمه‌ای‌ به‌ خود راه‌ مده).
می‌پرسد: شما کی‌ هستید؟ می‌فرماید: (من‌ علی‌ بن‌ ابی‌طالب، و او فرزندم‌ مهدی(ع) است).
آن‌گاه‌ امیرمؤ‌منان(ع) خطاب‌ به‌ بانوی‌ بزرگواری‌ که‌ در محضرشان‌ بوده‌ می‌فرماید:
قُومی یا خَدیجَه`ُ وَامسَحی عَلی عَینَی هذِهِ المِسکینَه`ِ.
ای‌ خدیجه۸ برخیز و دست‌ خود را بر دیدگان‌ این‌ زن‌ بینوا بکش.
پس‌ خدیجه‌ برخاسته‌ بر دیدگان‌ او دست‌ می‌کشد، در همان‌ لحظه‌ ملکه‌ به‌ هوش‌ می‌آید و می‌بیند که‌ دیدگانش‌ نه‌ تنها شفا یافته، بلکه‌ از اول‌ هم‌ بهتر شده‌ است.
بانوانی‌ که‌ در معیّت‌ ملکه‌ به‌ مقام‌ حضرت‌ مهدی(عج) شرفیاب‌ شده‌ بودند با یک‌ دنیا شادی‌ و سرور، هلهله‌ کنان‌ او را به‌ حرم‌ مطهر مولای‌ متقیان(ع) می‌آورند و با نثار صلوات‌ و سلام‌ توجه‌ همگان‌ را به‌ این‌ کرامت‌ باهره‌ جلب‌ می‌کنند.
و اینک‌ دیدگان‌ او خیلی‌ بهتر از قبل‌ می‌بیند. ۹
مرحوم‌ نهاوندی‌ به‌ هنگام‌ بروز این‌ معجزهِ‌ باهره‌ در نجف‌ اشرف‌ حضور داشته‌ و هلهلهِ‌ بانوان‌ همراهِ ملکه‌ را با چشم‌ خود دیده‌ و با گوش‌ خود شنیده، به‌ هنگام‌ تأ‌لیف‌ کتاب‌ (عبقری‌ الحسان) داستان‌ ملکه‌ را از روی‌ دستنویس‌ سید محمد سعید نقل‌ کرده، تصریح‌ می‌کند که‌ وی‌ از علمای‌ اهل‌ سنت‌ بوده، در مدرسهِ‌ (حمیری) -که‌ در طرف‌ شرق‌ وادی‌ السلام‌ و در نزدیکی‌ درب‌ وادی‌ قرار داشت‌ – خطیب‌ و مدرّس‌ بوده، مکرّر با او تماس‌ داشته، در قرائت‌ قرآن‌ بی‌نظیر بوده‌ است.
سپس‌ به‌ هنگام‌ گزارش‌ صلوات‌ و سلام‌ و صدای‌ هلهلهِ‌ بانوان‌ می‌نویسد:
صدای‌ هلهلهِ‌ آن‌ها را اهالی‌ نجف‌ از وادی‌ السلام‌ می‌شنیدند از جمله‌ مؤ‌لّف‌ این‌ کتاب.
سپس‌ اضافه‌ می‌کند: الان‌ که‌ نزدیک‌ چهارده‌ سال‌ از آن‌ قضیّه‌ می‌گذرد، صدای‌ آن ها هنوز در گوش‌های‌ من‌ طنین‌انداز است. ۱۰

پی نوشتها:

۱. بحارالانوار، ج‌ ۵۲، ص‌ ۱۷۶؛ دارالسّلام‌ عراقی، ص‌ ۳۰۱.
۲. اثبات‌ الهداه`، ج‌ ۳، ص‌ ۷۰۸؛ منتخب‌ الا‌ثر، ج‌ ۲، ص‌ ۵۴۸.
۳. کشف‌ الا‌ستار، ص‌ ۲۰۶.
۴. بحارالانوار، ج‌ ۱۱۰، ص‌ ۱۷۴.
۵. ملا باقر بهبهانی‌ نیز داستان‌ مفصلی‌ دارد که‌ در دارالسلام‌ عراقی، ص‌ ۳۱۳ – ۳۱۶ آمده‌ است.
۶. پزشک‌ معالج‌ او فقیه‌ گرانمایه‌ سید علی‌ شوشتری‌ بود که‌ سرآمد اطبا بود، ولی‌ به‌ شغل‌ طبابت‌ اشتغال‌ نداشت، فقط‌ شیخ‌ مرتضی‌ انصاری(ره) را معالجه‌ می‌کرد، و چون‌ حاج‌ علی‌ محمد از فضلای‌ پارسا بود، او را نیز تداوی‌ می‌نمود.
۷. دارالسلام‌ عراقی، ص‌ ۳۲۹؛ العبقری‌ الحسان، ج‌ ۲، ص‌ ۸۹.
۸. ظاهراً این‌ خدیجه‌ دختر مولای‌ متقیان‌ می‌باشد که‌ در همین‌ منابع‌ در شمار فرزندان‌ امیرمؤ‌منان‌ از دختری‌ به‌ نام‌ (خدیجه) نام‌ برده‌اند که‌ از آن‌ جمله‌ است: ارشاد مفید، ذخائر العقبی، تاریخ‌ یعقوبی، اعلام‌ الوری، روضه`‌الواعظین، مروج‌ الذهب، مناقب‌ آل‌ ابی‌ طالب، مقاتل‌ الطالبییّن، کامل‌ ابن‌ اثیر و غیر آن‌ها، و اینک‌ حرم‌ با صفایی‌ در مقابل‌ مسجد اعظم‌ کوفه، به‌ عنوان‌ حرم‌ خدیجه‌ دخت‌ امیرمؤ‌منان(ع) همه‌ روزه‌ پذیرای‌ هزاران‌ زائر می‌باشد.
۹. کشف‌ الاستار، ص‌ ۲۰۵؛ منتخب‌ الا‌ثر، ج‌ ۲،
ص‌ ۵۴۰؛ رخسار پنهان، ص‌ ۳۶۶.
۱۰. العبقری‌ الحسان، ج‌ ۲، ص‌ ۱۶۴.

مطالب مشابه

دیدگاهتان را ثبت کنید