غیرت دینی

غیرت دینی

نویسنده: محمد غفارنیا

در سال پنجم هجری، قبیله‌ای از خزاعه به نام بنی المصطلق به ریاست حارث بن ابی ضرارپدرجویریّه همسر رسول خدا – خود را آماده جنگ با رسول خدا کرد؛ لذا در نزدیکی مدینه در کنار چاهی به نام مریسیع منزل کردند.
وقتی پیامبر از این موضوع اطلاع یافت، با سپاه اسلام برای جنگ با آنها از شهر بیرون آمد. در کنار چاه مزبور بین دو سپاه جنگ در گرفت؛ در نتیجه بنی المصطلق شکست خوردند، عده‌ای کشته شدند و بقیه فرار کردند. پیامبر هم دستور داد زنان و اطفال کسانی که در جنگ شرکت کرده بودند را به اسارت بگیرند و مال‎‌های ایشان را به غنیمت ببرند.
پس از خاتمه جنگ، میان دو نفر از مسلمانان، یکی از طایفه انصار و دیگری از مهاجان به هنگام گرفتن آب از چاه اختلاف افتاد. در این هنگام یکی قبیله انصار را به یاری خود طلبید و دیگری مهاجران را. یک نفر از مهاجران به نام جعال به کمک دوستش آمدو عبدالله بن ابی که از سرکرده‎‌های منافقان بود نیز به یاری مرد انصاری شتافت. بین جعال و عبدالله مشاجره لفظی شدیدی در گرفت. عبدالله در حالی که جمعی از قومش در کنار او بودند، سخت خشمگین شد و گفت: ما این گروه مهاجران را پناه دادیم و کمک کردیم؛ اما اکنون کار ما مانند همان مثل معروف شده است که می‌گوید: «سمّن کلبک یأ کلک»: سگت را فربه کن تا تو را بخورد. به خدا سوگند، اگر به مدینه باز گردیم، عزیزان، ذلیلان را بیرون خواهند راند. (1) سپس رو به اطرافیانش کرد و گفت: این نتیجه کاری است که شما خود بر سر خودتان آوردید. این گروه را در شهر خود جای دادید؛ اموالتان را با آنها قسمت کردید. اگر شما زیادی و ته مانده غذای خود را به اینان نمی‌دادید، این طور بر گردن شما سوار نمی‌شدند، و از سرزمین شما می‌رفتند و به قبایل خود می‌پیوستند.
در اینجا زید بن ارقم که جوانی نو خاسته بود، رو به عبدالله کرد و گفت: به خدا سوگند ذلیل و بی‌کس تویی و محمد (صلی الله علیه و آله و سلم) در عزت الهی و محبت مسلمین است. به خدا سوگند بعد از این دیگر تو را دوست نخواهم داشت.
عبدالله فریاد زد: تو دیگر خاموش؛ کودک بازیگوش! زید بن ارقم هم خدمت رسول خدا آمد و جریان را نقل کرد.
پیامبر کسی را به سراغ عبدالله فرستاد و فرمود: این چیست که برای من نقل کرده اند؟
عبدالله گفت: به خدایی که کتاب آسمانی را بر تو نازل کرده، من چیزی نگفتم و زید دروغ می‌گوید.

جمعی از انصار که حاضر بودند عرض کردند: ای رسول خدا، عبدالله بزرگ ماست، سخنی از یک کودک انصار بر ضد او را نپذیر. پیامبر هم عذر آنها را پذیرفت و طایفه زید بن ارقم را ملامت کردند.
سخنان عبدالله به گوش فرزندش رسید. خدمت رسول خدا (صلی الله علیه و آله و سلم) آمد و عرض کرد: شنیده‌ام، می‌خواهید پدرم را به قتل برسانید. اگر چنین است، به خود من دستور دهید تا سرش را جدا کرده برای شما بیاورم…
پیامبر فرمودند: نه، مساله کشتن پدرت در بین نیست؛ بلکه مادامی که او با ماست، تو هم با او مدارا کن.
سپس پیامبر دستور حرکت داد و شب و روز به راه خود ادامه دادند، تا پیامبر وارد مدینه شد.
زید بن ارقم می‌گوید: من از شدت اندوه و شرم در خانه ماندم و بیرون نیامدم. در این هنگام سوره منافقون نازل شد و زید را تصدیق و عبدالله را تکذیب کرد. پیامبر گوش زید را گرفت و فرمود: ای جوان، خداوند سخن تو را تصدیق کرد و آیاتی درباره آنچه شنیده و گفته بودی نازل فرموده است.
در این هنگام عبدالله بن ابی نزدیک مدینه رسیده بود، وقتی خواست وارد شود، پسرش آمد و راه را بر پدر بست. گفت: به خدا سوگند جز با اجازه رسول خدا نمی‌توانی وارد شهر شوی. امروز خواهی فهمید که عزیز کیست و ذلیل کیست!؟
عبدالله ناراحت شد و شکایت پسر را خدمت رسول خدا فرستاد. پیامبر به پسرش پیغام داد: بگذار پدرت وارد شهر شود.
فرزندش گفت: حالا که اجازه رسول خدا آمد مانعی ندارد.
عبدالله به شهر آمد، اما چند روزی بیشتر نگذشت که بیمار شد و از دنیا رفت. (2)
آیات 5تا 8 سوره منافقون چهره‎‌های باطنی آنها را آشکار نموده و عاقبت کارشان را بیان می‌کند:
وَ إِذا قِیلَ لَهُمْ تَعالَوْا یَسْتَغْفِرْ لَکُمْ رَسُولُ اللّهِ لَوَّوْا رُؤُسَهُمْ وَ رَأَیْتَهُمْ یَصُدُّونَ وَ هُمْ مُسْتَکْبِرُونَ
سَواءٌ عَلَیْهِمْ أَسْتَغْفَرْتَ لَهُمْ أَمْ لَمْ تَسْتَغْفِرْ لَهُمْ لَنْ یَغْفِرَ اللّهُ لَهُمْ إِنَّ اللّهَ لایَهْدِی الْقَوْمَ الْفاسِقِینَ

هُمُ الَّذِینَ یَقُولُونَ لاتُنْفِقُوا عَلى مَنْ عِنْدَ رَسُولِ اللّهِ حَتّى یَنْفَضُّوا وَ لِلّهِ خَزائِنُ السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ وَ لکِنَّ الْمُنافِقِینَ لایَفْقَهُونَ
یَقُولُونَ لَئِنْ رَجَعْنا إِلَى الْمَدِینَهِ لَیُخْرِجَنَّ الْأَعَزُّ مِنْهَا الْأَذَلَّ وَ لِلّهِ الْعِزَّهُ وَ لِرَسُولِهِ وَ لِلْمُؤْمِنِینَ وَ لکِنَّ الْمُنافِقِینَ لایَعْلَمُونَ (3)
هنگامی که به آنها گفته شود: «بیایید تا رسول خدا برای شما استغفار کند»، سرهای خود را (از روی استهزاء و کبر و غرور) تکان می‌دهند؛ و آنها را می‌بینی که از سخنان تو اعراض کرده تکبر می‌ورزند.
برای آنها تفاوت نمی‌کند، خواه استغفار کنی بر ایشان یا نکنی، هرگز خداوند آنان را نمی‌بخشد؛ زیرا خداوند قوم فاسق را هدایت نمی‌کند.
آنها کسانی هستند که می‌گویند: «به افرادی که نزد رسول خدا هستند انفاق نکنید تا پراکنده شوند (غافل از این که) خزاین آسمانها و زمین از آن خداست ولی منافقان نمی‌فهمند.
آنها می‌گویند: «اگر به مدینه باز گردیم عزیزان ذلیلان را بیرون می‌کنند!»در حالی که عزت مخصوص خدا و رسول او و مؤمنان است و منافقان نمی‌دانند.

پی‌نوشت‌ها:

1-مراد وی از عزیزان، خود و قوم انصار بود، و از ذلیلان جعال و مردان مهاجر.
2-مجمع البیان: ج10، ص293-294. با تلخیص؛ تفسیر قمی به نقل از نور الثقلین: ج5، ص331؛ کنزالدقایق: ج13، ص555-556.
3-منافقون: 5-8.
منبع مقاله :
غفارنیا، محمد، (1387) 142 قصّه از قرآن: همراه با شأن نزول آیاتی از قرآن، قم: جامعه القرآن الکریم، چاپ اول

مطالب مشابه

دیدگاهتان را ثبت کنید