فطرت در قرآن

فطرت در قرآن

مقدمه
یکی از مباحثی که در قرآن و سنت، با اهمیت‏ویژه‏ای، مطرح گردیده بحث فطرت است.فطرتمندی انسان، فطری بودن دین، فطرت‏پسندی حسن عدل و قبح ظلم، معلوم بودن ‏فجور و تقوی به الهام فطری، اعتراف رسمی‏انسان به ربوبیت الهی در عالم ذر و عهد و پیمان خداوند با او در عدم تبعیت از شیطان ازجمله مسائلی است که آیات قرآن و روایات ‏ائمه معصومین – ‏علیهم السلام- بر آن دلالت صریح دارند.
اما آنچه مهم‏است اینکه گرچه در پاره‏ای ‏آیات، انسان فطرتمند معرفی شده و بحث از الهام فطری فجور و تقوی به انسان به میان آمده‏است ولی در بعضی آیات دیگر، انسان به عنوان‏موجودی ظلوم، جهول، هلوع، کفار و طغیانگرمطرح شده است.
اگر، در پاره‏ای از آیات، دین امری فطری‏معرفی گردیده و یا اقامه عدل هدف ارسال‏پیامبران دانسته شده است، که به دنبال فطری ‏بودن دین، عدالتخواهی و اقامه قسط و عدل نیزفطری خواهد بود، اما در پاره‏ای دیگر ازآیات، سبب تشریع دین، بروز اختلاف اولیه‏بین انسانها و نیاز اضطراری آنها به دین وقوانین لازم برای رفع اختلافات، بیان گردیده ‏است که بر اساس آن، چنین استنباط می‏شود که‏دین مولودی اجتماعی است که انسانها به حکم ‏اضطرار و به منظور رفع اختلاف به آن پناه‏برده‏اند، نه به حکم فطرت. البته این مطلب بانظریه برخی از جامعه‏شناسان نزدیکی زیادی‏ دارد.
همچنین اگر در برخی آیات، از اعتراف‏رسمی انسان به ربوبیت الهی و عهد و پیمان‏خداوند با او در تبعیت نکردن از شیطان سخن‏به میان آمده است در برخی دیگر از آیات،خالی بودن ذهن انسان در بدو تولد از هرگونه‏شناخت و معلومی مطرح شده است که این نیز بانظریه روان‏شناسان قرابت دارد.
لذا، در این مقال، برآنیم تا ضمن بحث ازمعنای لغوی فطرت، با توجه به وزن و صیغه آن‏در کلام عرب، کاربرد و مشتقات آن در قرآن وتفاوت آن با طبیعت و غریزه، به تبیین بینش‏خاص قرآن درباره فطرت و پیامدهای‏اجتماعی آن بپردازیم. کوشش شده است تا بابهره‏جویی از نظریه بدیع علامه طباطبائی‏رحمه الله‏در تفسیر المیزان، که کمتر بدان توجه‏شده است، به زدودن پاره‏ای از ابهامات‏بپردازیم.
معنای لغوی فطرت
واژه «فطره‏» بر وزن «فعله‏» دلالت‏بر نوع‏خاصی از آفرینش دارد; مانند جلسه یعنی نوع‏خاصی از نشستن; مثلا، اگر بگوییم: جلست‏جلسه زید; یعنی مانند زید و به نوع نشستن وی‏نشستم. بنابراین، واژه «فطره‏» از ماده «فطر»یعنی خلقت و آفرینشی بی‏سابقه که از آن به‏ابداع تعبیر می‏شود.
راغب‏اصفهانی درمفردات درباره‏معنای‏فطرت چنین می‏گوید: «و خداوند خلق را فطرنموده است و این فطر یعنی ایجاد کردن شی‏ء به‏شکلی بدیع و تازه بر کیفیتی که فعلی از افعال ازآن صادر گردد.»[1]
ابن اثیر نیز، در نهایه، در توضیح ماده‏«فطر»، در حدیث نبوی «کل مولود یولد علی‏الفطره‏»،[2] می‏گوید:
«فطر به معنای ابتداء و اختراع است و فطره‏حالت آن ابتدا و اختراع را بیان می‏کند; مانندجلسه و رکبه یعنی نوعی خاص از نشستن وسوار شدن و معنای حدیث این است که هرفردی بر نوعی خاص از صفات جبلی و طبیعی‏متولد می‏شود، به طوری که آماده پذیرش دین‏الهی می‏گردد و اگر او را با همان صفات‏واگذارند پیوسته بر آن صفات استمرار دارد واز آنها مفارقت نمی‏کند و همانا علت عدول‏انسانها از آن آفتی از آفات بشری یا تقلیدی‏است که از غیر در آنها اثر می‏گذارد…»[3]
بیان این مقاله، درباره فطرت، با تعبیرراغب به «و ابداعه علی هیئه مترتبه لفعل من‏الافعال‏» و نیز با تعبیر ابن اثیر به «انه یولد علی‏نوح من الجبله والطبع‏المتهیئ بقبول الدین‏»هماهنگ است.
در قرآن مجید، واژه‏های «فطرت‏»[4], «فطرکم‏»[5], «فطرنا»[6], «فطرنی‏»[7], «فطرهن‏»[8], «فطور»[9], «فطر»[10], «منفطربه‏»[11], «انفطرت‏»[12], و«فاطر»[13] به‏کار رفته است که در تمامی این موارد به معنی‏ابداع و آفرینش بدون سابقه است.
طبیعت، غریزه، فطرت
«طبیعت‏» یعنی سرشتی که اشیای مادی بر آن‏آفریده شده‏اند. این کلمه بیشتر در مورد اشیای‏بی‏جان به کار می‏رود. اگر هم در موردجانداران به کار رود به‏آن جنبه‏هایی ازجانداران که با بی‏جانها مشترک است اطلاق‏می‏شود.
«غریزه‏» بیشتر در مورد حیوانات به کارمی‏رود و اگر در مورد انسان به کار رود به‏جنبه‏های حیوانی موجود در انسان اطلاق‏می‏شود و عبارت از یک حالت تسخیری،غیرآگاهانه یا نیمه‏آگاهانه از ناحیه خلقت است‏که بر خودمحوری و یا بقای نوع استوار است وبه عضوی مادی از بدن انسان مربوط می‏شود;مانند غریزه گرسنگی که با سیستم عصبی‏هیپوتالاموس و یا غریزه تشنگی که هم با سیستم‏عصبی هیپوتالاموس و هم غده هیپوفیز درارتباط است و این دو از نوع گرایشات‏فیزیولوژیکی‏اند که برای ادامه حیات حیوان‏ضروری است‏یا مانند غریزه جنسی که از نوع‏گرایشاتی است که برای بقای نسل لازم است‏ولی ارضا نشدن آن حیات موجود زنده را به‏خطر نمی‏اندازد، بلکه بقای نوع را با مشکل‏مواجه می‏کند.
اما «فطرت‏»، که در مورد انسان و خصلتهای‏فراحیوانی او به کار می‏رود، در حد یک حالت‏آگاهانه و حاوی نوعی قداست است. این کلمه‏همچون غریزه و طبیعت دارای سیری تدریجی‏و ساختاری ثابت، اما مرحله‏ای تکاملی، است‏که پس از فعلیت‏یافتن طبیعت و غریزه و نیزپس از شکوفایی حس و خیال، یعنی همراه باپیدایش عقل، تکون می‏یابد و در پرتو آنها،گرایشات غریزی نیز می‏توانند از نوعی قداست‏برخوردار شوند.
فطریات در انسان به ترتیب در سه ناحیه‏«دانش‏»، «ارزش‏» و «گرایش‏» شکوفا می‏شوند وفعلیت می‏یابند. در زمینه دانش، گزاره‏ها به‏شکل توصیفی و خبری بیان می‏شوند. در زمینه‏ارزش، گزاره‏های حاکی از آنها شکلی دستوری‏دارند. گرایشات نیز گاهی حالات نفسانی داردکه پس از شکوفایی ارزشها در انسان پدیدمی‏آیند و موجب جهت‏گیری وی به سوی‏هدفی والا و مقدس می‏شوند. فعلیت ارزشها وگزاره‏های آنها منوط به فعلیت عقل‏نظری‏واستمدادعقل عملی از آن است، تا آنجا که اگرعقل نظری در انسان شکوفا نشود و از مرتبه‏عقل بالقوه به مرتبه عقل بالفعل نرسد امکان‏فعلیت و جولان عقل عملی نخواهد بود. [14]
در اینجا، به این اجمال بسنده می‏کنیم و به‏بررسی دو دسته آیات در این باره می‏پردازیم:دسته اول آیاتی است که معنایی سلبی از فطرت‏ارائه می‏دهند و دسته دوم آیاتی که معنایی‏ایجابی دارند.
آیات دسته اول
1- آیه 78 سوره نحل به خالی بودن لوح نفس‏از کلیه معلومات، در آغاز تولد و پیدایش‏تدریجی معلومات پس از آن از طریق حواس وفکر اشاره دارد: «والله اخرجکم من بطون‏امهاتکم لاتعلمون شیئا و جعل لکم السمع‏والابصار والافئده لعلکم تشکرون‏».
چنانچه در تفسیر المیزان[15] در ذیل آیه‏فوق آمده است، سیاق آیه، اشاره آن به مبادی‏علم حصولی (حس و فکر) و نیز پیدایش‏تدریجی معلومات در آنها، دلالت‏بر این معنی‏دارد که آنچه در این آیه از انسان دربدوتولدنفی شده‏است علم حصولی است. بنابراین،انسان در آغازبه هیچ چیزی که مبدا آن حس یاعقل باشد علم حصولی ندارد.
بدین ترتیب، بنا به تصریح کلام وحی،هیچ‏گزاره‏ای، اعم ازگزاره‏های بدیهی و فطری‏یا غیر بدیهی و نیز اعم از اینکه متعلق‏شناخت‏آن عالم‏طبیعت، ماورای طبیعت، انسان‏یا ذات احدیت و امثال‏آن باشد، درآغازتولدبرای انسان به علم حصولی معلوم نخواهد بود.
پس اگر چنین باشد که طفل در بدو تولددارای هیچ تصور وتصدیقی نیست، در این‏صورت، نه فقط دانش، بلکه ارزشها و گرایشات‏انسانی نیز در آغاز پیدایش از او نفی می‏شود;زیرا ارزش بودن یک ارزش در انسان به عنوان‏یک ارزش فطری و نه به عنوان یک غریزه ومیل ناآگاهانه حیوانی، پس از علم وی به‏ارزشمندی آن، حاصل می‏شود و با نفی هر نوع‏علم و آگاهی، ارزشها نیز منتفی می‏شوند.گرایشات فطری نیز این‏گونه است; زیرا هرگرایشی، اعم از فطری یا غیر فطری، پس ازعلم نفس به غایت آن و ارزشمندی آن غایت،برای انسان حاصل می‏شود. بر این اساس، نفس‏انسانی در آغاز پیدایش، هیچ تصور یا تصدیق‏فطری و نیز هیچ ارزش یا گرایش فطری راواجد نمی‏باشد. تنها چیزی که انسان در آغاز ونیز درهنگام کهنسالی، یعنی پس از ضعف قوی‏و از دست دادن معلوماتش، داراست علم‏حضوری نفس به خودش می‏باشد.
آیه 70 سوره نحل می‏فرماید: «والله‏خلقکم ثم یتوفاکم ومنکم من یرد الی ارذل العمرلکی لایعلم بعد علم شیئا ان الله علیم قدیر».علامه طباطبائی نیز، در تفسیر این آیه، در المیزان،[16] به این مطلب تصریح کرده وادعای خالی بودن ذهن انسان در آغاز پیدایش‏را همان چیزی می‏داند که روان‏شناسان بر آن‏تاکید کرده‏اند.
حال اگر چنین است فطری بودن دین وارزشهای انسانی به چه معنی خواهد بود؟همچنین اقرار انسان به ربوبیت الهی در عالم ذرو اعتراف وی به تبعیت نکردن از شیطان‏چگونه تفسیری معقول می‏یابد؟
2- آیه 213 سوره بقره به علت تشریع دین‏می‏پردازد: «کان الناس امه واحده فبعث الله‏النبیین مبشرین ومنذرین وانزل معهم الکتاب‏بالحق لیحکم بین الناس فیما ختلفوا فیه‏ومااختلف فیه الا الذین اوتوه من بعد ماجاءتهم البینات بغیا بینهم فهدی الله الذین‏آمنوا لماختلفوا فیه من الحق باذنه والله یهدی‏من یشآء الی صراط مستقیم‏».
علامه طباطبائی، در تفسیر این آیه، ابتدا به‏بیان تاریخ اجمالی حیات اجتماعی و دینی نوع‏انسان می‏پردازد و بنا به مفاد آیه، حکم انسان به‏زندگی اجتماعی و نیز لزوم رعایت عدل را ازجمله احکامی می‏داند که انسان اضطرارا به‏سوی آن کشیده شده است; یعنی این دو مطلب‏را معلول ضروری این حکم می‏داند که: «بایدهر چیزی را که در طریق کمال انسان مؤثر است‏برای استکمال خود استخدام نماید و به هرطریق ممکن، از موجودات دیگر، حتی ازهمنوعان خود به نفع خود و برای بقای حیات‏خویش استفاده نماید.


[1] . راغب اصفهانی، مفردات الالفاظ القرآن، ص 396، مؤسسه مطبوعاتی اسماعیلیان
[2] . احیاء العلوم، ج 3، ص 13
[3] . ابن اثیر، نهایه فی غریب الحدیث والاثر، الجزء الثالث، المکتبه الاسلامیه، ص‏457، بیروت، لبنان
[4] . سوره روم: 30
[5] . سوره اسری: 51
[6] . سوره طه: 72
[7] . سوره هود: 51، سوره یس: 22، سوره زخرف: 27
[8] . سوره انبیاء: 56
[9] . سوره ملک: 3
[10] . سوره انعام: 79 و سوره روم: 30
[11] . سوره مزمل: 18
[12] . سوره انفطار: 1
[13] . سوره انعام: 41، سوره یوسف: 101، سوره ابراهیم: 10،سوره‏فاطر: 1، سوره زمر: 46، سوره شوری: 11
[14] . ابن‏سینا،الهیات شفاء، ص 4، قطب‏الدین رازی، شرح اشارات و تنبیهات، ص 252 و 253
[15] . علامه‏طباطبائی، المیزان، (عربی)، ج 21، ص 312
[16] . علامه‏طباطبائی، پیشین، ج 12، ص 312 و نیز ر.ک. به: پی‏نوشت 38 همین مقاله
@#@» به این ترتیب، بشر، بااستناد به این اصل، به مسیر خود ادامه می‏دهد،تا آنجا که با این مشکل روبرو می‏شود که هرفردی از افراد انسان، بنا بر همین اصل، همان‏را می‏خواهد که دیگران می‏خواهند; یعنی‏همان گونه که او می‏خواهد از طبیعت و دیگران‏به نفع خود بهره‏مند شود، دیگران نیز همین رامی‏خواهند. اینجاست که زندگی اجتماعی رامی‏پذیرد و دوام اجتماع و در حقیقت، دوام‏زندگی خویش را منوط به پذیرش عدالت‏اجتماعی و اینکه هر صاحب حقی به حق خودبرسد، می‏داند. این بدان معناست که حکم بشربه اجتماع مدنی و عدل اجتماعی حکمی است‏که بشر آن را به اضطرار پذیرفته است، به‏گونه‏ای که اگر اظط‏راری در کار نبود هرگزانسانی حاضر نمی‏شد دامنه اختیار و آزادی‏خود را محدود سازد. [1]
شاید مستند نمودن اختلاف دوم، یعنی‏اختلاف پس از عرضه دین، به عنوان بغی و عدم‏استناد اختلاف اول به عنوان بغی، مؤید نظرعلامه باشد; زیرا بغی آنگاه صدق می‏کند که‏انسان چیزی را بداند ولی به دلیل منافع‏شخصی، برخلاف آن عمل نماید; اما اگر چیزی‏را نداند و اشتباه کند عنوان بغی بر آن صادق‏نمی‏باشد.
اما در این صورت، آیا این تفسیر با فطری‏بودن عدل منافات ندارد؟ مسلما اگر فطری رابدین معنی در نظر بگیریم که هر انسانی آن رادر بدو تولد می‏داند و یا پیش از هر چیزدیگری، بدان متمایل می‏شود گرایش به عدل، بنابراین تفسیر، از گرایشات فطری محسوب‏نخواهد شد; زیرا گرایش به عدل از چنین‏خاصیتی برخوردار نیست و در این صورت،فطری نبودن عدل مستلزم فطری نبودن غایت‏ارسال انبیا می‏باشد[2] و اگر غایت ارسال انبیاو سبب تشریع دین فطری نباشد آیا خود دین‏می‏تواند فطری باشد؟
علامه طباطبائی، در ادامه، به عنوان تاییدی‏از تاریخ به نفع نظریه خود، می‏فرماید: «و به‏همین دلیل، هر جا که انسانی قوت بگیرد و ازدیگران نیرومندتر شود، در آنجا حکم عدالت‏اجتماعی سست می‏شود و شخص نیرومندعدالت اجتماعی را در حق ضعیف مراعات‏نمی‏کند. لذا، همواره شاهد رنج و محنتی‏بوده‏ایم که مردم ضعیف از طبقه قوی متحمل‏می‏شوند. جریان تاریخ نیز تا به امروز، که عصرتمدن و آزادی‏است،بر همین منوال بوده است واگر عدالت اجتماعی‏اقتضای‏اولیه طبیعت انسانی‏می‏بودبایدعدالت‏اجتماعی در شؤون اجتماعات‏غالب می‏گردید، در حالی که می‏بینیم دایماخلاف این امر جریان داشته و نیرومندان‏خواسته‏های خود را به منظورنیل به مقاصد خودبر طبقه ضعیف تحمیل می‏کرده‏اند.» [3]
3- در آیات 34 سوره ابراهیم، 72 سوره‏احزاب، 19 سوره معارج و 7 سوره علق، انسان‏به صفات ظلوم، کفار، جهول، هلوع وطغیانگرتوصیف شده‏است.علامه‏طباطبائی‏این‏آیات را تاییدی برنظر خوددانسته‏اند.[4] آیااین توصیفات مستلزم نفی فطری بودن ارزشهای‏معنوی در انسان نیست؟ آیا اتصاف طبعی انسان‏به این صفات سرانجام نوعی دعوت به رذایل وغلبه شر بر خیر و هلاکت انسان را در پی‏نخواهد داشت؟
دانشمندان روان‏شناس عموما ذهن انسان رادر آغاز تولد خالی از هرگونه معلوم بالفعلی‏می‏دانند.[5] برخی از جامعه‏شناسان نیزخواسته‏های معنوی انسان را معلول ضرورتهای‏اجتماعی دانسته و معتقدند: تنها منافع و مصالح‏مادی بشر است که بر زندگی اجتماعی و وضع‏مقررات و رعایت عدالت اجتماعی اقتضا داردو علم و دانش‏اندوزی نیز تنها به این دلیل که‏بهترین ابزار تحصیل زندگی مادی و کسب‏قدرت و تسلط بر دیگران است مطلوب جامعه‏بشری است و قداست زندگی اجتماعی، عدالت‏اجتماعی، دانش‏اندوزی و امثال آنها نیز یک‏قداست فرضی به منظور نیل زودتر به مقصوداست، نه اینکه اینها ذاتا دارای قداست و ارزش‏باشند.
آیا همچون برخی عالمان جدید منکرفطریات شویم و دلایل فوق از قرآن، تفسیر،سنت تاریخی، روان‏شناسی و جامعه‏شناسی رامستمسک خود قرار دهیم یا با بی‏مهری تمام‏علامه طباطبائی را متهم به تفسیری سطحی وهمسو با اندیشمندان تجربی نماییم و یا به حکم‏عقل و تجلی عالی و اکمل آن در کلام وحی،ملاک فطریات را، در هر حوزه و مقام، متناسب‏با آن معرفی کنیم؟
آیا، در ناحیه تصورات از دانشها، فطری راآن بدانیم که یا عارض ذهن نمی‏شود – اگر انسان‏در مرتبه‏ای نباشد که بتواند آن را تصور کند – ویا اگر عارض ذهن شد، به دلیل بساطت، آن راءءخالی از هر نوع ابهام و پیچیدگی بدانیم و درناحیه تصدیقات از دانشها نیز فطری را چنان‏تعریف کنیم که همین قدر که انسان در مسیررشد خود به مرحله‏ای رسید که بتواند طرفین‏حکم، یعنی موضوع و محمول، را تصور کندارتباط آنها را تصدیق نماید و در این خصوص،به آموزش و استدلال نیاز نداشته باشد؟ در این‏صورت، پذیرش فطریات با آیه 78 سوره نحل‏منافاتی نخواهد داشت و روان‏شناسان نیز متهم‏به انکار فطریات نخواهند گشت.
آیا در ناحیه ارزشها نیز، پس از شناخت‏مراحل و مراتب گوناگون مقام انسانیت، نیل به‏ارزشمندی هر ارزش فطری را به راهیابی انسان‏به مقام و مرتبه ویژه آن مشروط نماییم تا در آن‏مقام از مقامات انسانی، بدون احتیاج به هرگونه‏آموزش و استدلال و به طور خودجوش، به‏ارزشمندی و قدسی بودن آن حکم نماید -گرچه در مراحل پایین‏تر ممکن است مسائلی ازقبیل اختلافات انسانها زمینه‏ساز صعود انسان به‏مرتبه بالاتر و تصدیق ارزشمندی چیزی مانندحسن عدل و قبح ظلم گردد – و پس از آن، به‏سوی آن جهت‏گیری نماید، بدون اینکه برای‏این جهت‏گیری و گرایش خویش، به عنوان یک‏گرایش فطری، دلیلی جز قرار گرفتن وی درمرتبه و مقام انسانی ویژه آن و علم به‏ارزشمندی آن غایت داشته باشد.
براین‏اساس،تفسیرعلامه در ذیل‏آیه 213سوره بقره، در خصوص منفعت‏طلبی انسان، درمرتبه‏ای و گرایش وی به زندگی اجتماعی وبروز اختلاف، به عنوان امری طبیعی، درمرتبه‏ای بالاتر و حرکت وی به سوی عدالت‏اجتماعی، در مرتبه‏ای از مراتب قبلی، بیانگرسیر تدریجی او به سوی کمال و التزام تکوینی‏وی به لوازم هر مرتبه خواهد بود.
طبیعی است، به حکم قاعده ضرورت بین‏علت و معلول، نیل به هر مرتبه پس از تحصیل‏کلیه شرایط لازم اجتناب‏ناپذیر خواهد بود واین اجتناب‏ناپذیری نافی فطری بودن لوازم‏ذاتی و تکوینی هر مرتبه نخواهد بود; زیرا هم‏غیر فطری و هم فطری، پس از تحصیل شرایطلازم برای شکوفایی آنها، ضرورتا فعلیت‏می‏یابند و در نیازمندی یکی به تامل و نظر وعدم نیاز دیگری به تامل و نظر در هر مرتبه‏متفاوت می‏گردند. به عبارتی دیگر، در هرمرتبه، فطریات از لوازم ذاتی آن مرتبه خواهندبود، به گونه‏ای که خود آن مرتبه و فعلیت‏یافتن‏آن در شکوفایی آن امر فطری کافی خواهدبود; اما در غیر فطریات، تامل و نظر نیز لازم‏خواهد بود; یعنی تامل و نظر شکوفایی آنهامحسوب می‏شود.
در این صورت، نظریه جامعه‏شناسان نیز درمورد خاستگاه اجتماعی دین، به شرط عدم‏انحصار آن در اجتماع و نیز به شرط اینکه دین‏را ساخته و پرداخته دست انسان در اوضاع‏اجتماعی ویژه ندانند، مقبول خواهد بود; زیرا بایک تامل منطقی می‏توان فهمید که گزاره «هراجتماع و به دنبال آن هر بروز اختلافی، نیازمندقانون و دستورالعمل است‏» منعکس به موجبه‏کلیه «هر قانون و دستورالعملی مولد ضرورتی‏اجتماعی است‏» نمی‏شود، بلکه به موجبه جزئیه‏منعکس می‏گردد و بر این اساس، خاستگاه دین‏صرفا اجتماع و اختلافات افراد نخواهد بود، بلکه نیازهای معنوی فردی وی نیز در مسیررشد و تکامل او را نیازمند دین می‏گرداند.همچنین اتصاف انسان به داشتن طبعی ظلوم،جهول، کفار، هلوع و جز آن بیانگر لوازم ذاتی‏انسان در مرتبه معینی از وجود است، که این‏مرتبه اولا، در طول سایر مراتب و مقامات‏انسانی قرار دارد; ثانیا، شرط لازم شکوفایی‏مراتب بعدی است و گذر از آن لازم و حتمی.لذا، در آیه 72 سوره احزاب می‏فرماید: «اناعرضنا الامانه علی السماوات والارض والجبال فابین ان یحملنها و اشفقن منها و حملهاالانسان انه کان ظلوما جهولا».
اتصاف انسان به ظلم و جهل مصحح عرضه‏امانت الهی، یعنی ولایت الهیه و کمال عبودیت‏از ناحیه اعتقاد و عمل صالح و سلوک راه کمال‏و ارتقا از ماده دون به اوج اخلاص، به انسان‏معرفی شده است; زیرا موضوعی که قابل ظلم وجهل است می‏تواند متصف به دو وصف عدل‏و علم شود و در مسیر رشد و تعالی به مرتبه‏ای‏نایل گردد که تدبیر امرش را به دست‏خداوندبسپارد و ولایت الهیه شامل حال او گردد. [6]
بر همین اساس، در آیات 19-35 سوره‏معارج (ان الانسان خلق هلوعا اذا مسه الشرجزوعا و اذا مسه الخیر منوعا الا المصلین‏الذین هم علی صلاتهم دائمون والذین هم فی‏اموالهم حق معلوم للسائل و المحروم …)
هلوع بودن انسان از جمله صفاتی معرفی‏شده که به اقتضای حکمت الهی و به منظوراهتدای او به سوی خیر و سعادت بدان متصف‏شده است; زیرا این صفت تنها وسیله‏ای است‏که انسان را به سعادت و کمال می‏رساند، مشروط بر اینکه از این صفت‏سوء استفاده نکندو آن را در شمار صفات رذیله قرار ندهد. لذا،استثنای انسانهای نمازگزار نه به این معناست که‏صفت هلع در این دسته از انسانها وجود ندارد،بلکه به این معناست که اینان این صفت را درهمان جنبه کمالی و مثبت آن، یعنی تنها وسیله‏صعود به مراتب بالاتر و رسیدن به لوازم ذاتی‏آن نگه‏داشته و آن را به یک صفت رذیله مبدل‏نکرده‏اند. [7]
این همه بیانگر این معناست که هر مرتبه‏لوازمی دارد که منفک از آن مرتبه نیست.


[1] . علامه طباطبائی، پیشین، ج 2، ص 117
[2] . زیرا بنابر آیه 25 سوره حدید هدف ارسال انبیا و تشریع دین اقامه قسط و عدل است: «انا ارسلنا رسلنابالبینات وانزلنا معهم الکتاب والمیزان لیقوم الناس بالقسط‏».
[3] . علامه طباطبائی، همانجا
[4] . م. منصور و پ. دادستان، دیدگاه پیاژه در گستره تحول روانی ونیز م.منصور و پ. دادستان، روان‏شناسی‏ژنتیک‏2
[5] . لوئیس کوزر، زندگی و اندیشه بزرگان جامعه‏شناسی،ترجمه محسن ثلاثی، ص 197 به بعد، نظریه دورکیم، انتشارات علمی، چاپ اول
[6] . علامه طباطبائی‏7 پیشین، ج 20، ص 348 – 350
[7] . علامه طباطبائی، همانجا،ص‏13 و14و297
@#@ انسان‏در حالی که طفل است‏خیر و شر خویش را به‏وسیله تجهیزات غریزی تشخیص می‏دهد و برهمین حال است تا به مرحله بلوغ و رشدعقلانی برسد و ادراک حق و باطل برایش‏میسور گردد. در این هنگام، بسیاری از مصادیق‏خیر و شر در نزد وی تغییر می‏یابند. اگر برهمان مسیر قبلی، یعنی پیروی از هواهای نفسانی‏و پافشاری بر مشتهیات نفسانی، اصرار ورزد ازاتباع حق غافل می‏گردد و تارها بر فطرت‏فعلیت‏یافته خود می‏تند. پس انسان، با رسیدن به‏بلوغ عقلانی، به اولین منزل و مرتبه ویژه‏انسانیت می‏رسد و از این اولین منزل، نسیم‏روح‏بخش فطرت وزیدن آغاز می‏کند و صفاتی‏که در مورد فطریات، به عنوان وجه فارق‏فطری از غریزی، بر شمردیم آشکار می‏گردد.
پس فطری نه آن است که در آغاز تولدهمراه انسان است و نه آن که هر انسانی در هرمرتبه‏ای آن را تصدیق می‏کند، بلکه آن است که‏در مسیر تکوینی انسان به سمت کمال، پس ازرسیدن وی به مرتبه بلوغ عقلانی، در پرتواعمال صالحه شکوفا می‏گردد و از لوازم ذاتی‏آن مرتبه محسوب می‏شود و نماز و راه یافتن به‏عمق آن و برقرار کردن ارتباط بین خالق ومخلوق، از زبان خالق آگاه به کلیه عوالم ومراتب وجود، اولین شرط این شکوفایی است‏که نمازگزار، با توجه به مرتبه و مقامی که در آن‏قرار دارد، نماز، لوازم و مشکوفاتش در هرمرتبه‏ای منحصر به همان مرتبه است و در هرصورت، نیل به مقصود با «ایاک نعبد» و نه‏ایاک اعبد، در اولین خطاب به خداوند آغاز وبا سلام، یعنی رجوع به کثرات، به شرط سلامت‏از حجب آنان و بقای به حق، محقق می‏شود واین آغاز و پایان اهمیت و نقش جامعه صالح رادر عبادت خداوند و نیل به کمالات انسانی‏آشکار می‏سازد.
آیات دسته دوم
در اینجا، به بررسی آن دسته از آیات‏می‏پردازیم که معنایی ایجابی درباره فطرت‏دارند. آیا این دسته آیات، پس از شکوفایی‏عقل و رسیدن انسان به مرتبه عقلانی، درباره‏فطرت، سخن می‏گویند یا پیش از آن؟
1- در آیات متعددی، از قرآن با عنوان‏«ذکر» نام برده شده است، حتی خود پیامبرصلی الله علیه وآله‏اکرم نیز با عنوان «مذکر» خطاب شده است. درآیه 21 سوره غاشیه، خداوند پیامبر اکرم‏صلی الله علیه وآله‏را مورد خطاب قرار می‏دهد و می‏فرماید: «فذکرانما انت مذکر»; یادآوری کن که تو فقطیادآوری‏کننده هستی. این خطاب قرآن به‏پیامبرصلی الله علیه وآله این معنی را القا می‏کند که گویی‏انسانها چیزهایی را در بدو تولد و پیش از آن‏می‏دانسته و با آنها متولد شده‏اند، آنچنان که بایادآوری‏و به‏واسطه وحی‏آنهارابه‏یاد می‏آورند.
2- در بعضی آیات، استفهام تقریری به‏کاررفته و سؤالاتی بدون جواب مطرح شده است:
– سوره زمر، آیه 9 :«هل یستوی الذین‏یعلمون والذین لایعلمون‏»;
– سوره ص، آیه 28 :«ام نجعل الذین آمنواو عملوا الصالحات کالمفسدین فی الارض ام‏نجعل المتقین کالفجار»;
– سوره رعد، آیه 19: «افمن یعلم انما انزل‏الیک من ربک الحق کمن هو اعمی‏».
چنین به نظر می‏رسد که این نوع‏استفهامهای بدون جواب بر این مطلب دلالت‏دارد که جواب آنها بر همگان آشکار و فطرتامعلوم است.
3- در سوره شمس، به الهام فطری فجور وتقوی تصریح فرموده و آن را فعل الهی‏می‏داند: سوره شمس، آیات 7 و 8 : «و نفس وما سویها فالهمها فجورها و تقویها»
4- در آیه 30 سوره روم، برای اولین بارواژه «فطرت‏» را به کار می‏برد و ابتنای دین برفطرت و سرشت انسانها را یادآور می‏شود وخلق و آفرینش را دگرگون ناشدنی معرفی‏می‏نماید: «فاقم وجهک للدین حنیفا فطرت‏الله التی فطر الناس علیها لاتبدیل لخلق الله‏ذلک الدین القیم ولکن اکثر الناس لایعلمون‏».
5- آیه میثاق و اقرار به ربوبیت‏خداوند نیزبر نوعی پیمان بین انسان و ذات احدیت دلالت‏دارد: سوره اعراف، آیه 172: «واذ اخذ ربک‏من بنی آدم من ظهورهم ذریتهم و اشهدهم علی‏انفسهم الست‏بربکم قالوا بلی شهدنا ان تقولوایوم القیامه انا کنا عن هذا غافلین‏».
6- آیات 60 و 61 سوره یس نیز، بر نوعی‏عهد و پیمان بر پرستش خداوند و نپرستیدن‏شیطان دلالت دارد.«الم اعهد الیکم یا بنی آدم ان‏لاتعبدوا الشیطان انه لکم عدو مبین و ان‏اعبدونی هذا صراط مستقیم‏».
این آیات همگی بر این مطلب دلالت دارندکه انسان از نوعی فطرت برخوردار است که‏گویا پیش از تولد با انسان همراه بوده است.
حال که چنین است چگونه می‏توان این‏آیات را با آیات دسته اول جمع نمود؟ آیا، به‏استناد این آیات، معنای عوام‏پسند فطرت را به‏قرآن نسبت دهیم و از آیات دسته اول چشم‏بپوشیم و به سیل غافلان بپیوندیم؟ یا مراتب‏کلام وحی را بشناسیم و در این شناسایی از خودقرآن استمداد جوییم تا مرتکب خطا نیز نشده‏باشیم؟
آیا مقام تذکر و یادآوری به هر انسانی و درهر مرتبه‏ای تعلق دارد; از کودک تا پیر و ازجاهل تاعالم؟قرآن،در سوره‏رعد،آیات‏19-24این مقام را به خردمندان و صاحبان اعمال صالح‏و ترسند از خداوند نسبت می‏دهد:«انما یتذکراولواالالباب الذین یوفون بعهدالله و لاینقضون‏المیثاق و الذین یصلون ما امرالله به ان یوصل ویخشون ربهم و یخافون سؤ الحساب و الذین‏صبروا ابتغاء وجه ربهم و اقاموا الصلوه و انفقوامما رزقناهم سرا و علانیه…»
بنابراین، مقام تذکر لازمه مرتبه خاصی ازمراتب وجودی انسان است که به صاحبان الباب‏و عمل صالح و ترس از خداوند اختصاص‏دارد. انسان، در این مرتبه، به شکلی خودجوش‏و بدون نیاز به استدلال، متذکر برخی مسائل‏می‏گردد. لذا، بلافاصله، پس از استفهام تقریری‏به‏کار رفته در آیه 19 سوره رعد(افمن یعلم انماانزل الیک من ربک الحق کمن هو اعمی)،عبارت «انما یتذکراولواالالباب‏» آمده است;یعنی این صاحبان عقل‏اند که متذکر جواب‏صحیح می‏شوند. همچنین در آیه 50 سوره‏انعام، پس از عبارت «هل یستوی الاعمی والبصیر»، عبارت «افلاتتفکرون‏» آمده است;یعنی آنان که به مرتبه فکر نرسیده‏اند گمان‏می‏برند که اعمی و بصیر مساوی‏اند.
در آیه 16 از سوره رعد (قل هل یستوی‏الاعمی و البصیر ام هل تستوی الظلمات و النورام جعلوا لله شرکاء خلقوا کخلقه فتشابه الخلق‏علیهم)، به این مطلب اذغان شده است که آنان‏که خلق و آفرینش برایشان مشتبه گشته وشرکائی را برای خداوند قرار می‏دهند اینان‏گمان می‏کنند که اعمی و بصیر و ظلمات و نور باهم مساوی‏اند و غیر خداوند را به عنوان ولی‏می‏گیرند; یعنی چون به مرتبه عقلانی لازم‏نرسیده‏اند و نسیم دلنواز فطرت بر آنان نوزیده‏گمان تساوی اعمی و بصیر و ظلمات و نور رامی‏برند.
آیات ذیل نیز چنین است:
– سوره غافر، آیه 58 :«و ما یستوی الاعمی‏و البصیر و الذین آمنوا و عملواالصالحات و لاالمسئ قلیلا ما تتذکرون‏»;
– سوره هود، آیه 24: «مثل الفریقین‏کالاعمی و الاصم والبصیر و السمیع هل‏یستویان مثلا افلا تذکرون‏»;
– معلوم بودن فجور و تقوی به الهام فطری‏در آیات 7 و 8 سوره شمس، در آیه «فالهمهافجورها و تقویها»، با فاء تفریع و پس از آیه «ونفس و ما سویها» – که اشاره به تسویه نفس وتفریع الهام فطری فجور و تقوی بر تسویه نفس‏و تعدیل قوای آن دارد – آمده است. علامه‏طباطبائی نیز به این مطلب در تفسیر آیات‏مذکور تصریح کرده‏اند. [1]
بنابراین، الهام تقوی و فجور از سوی‏خداوند به انسان پس از تسویه نفس و تعدیل‏قوای انسان صورت می‏گیرد، به گونه‏ای که اگرانسانی از تسویه و تعدیل قوا برخوردار نگرددبه مقام و مرتبه دریافت الهام فطری فجور وتقوی نیز نایل نمی‏شود. تا زمانی هم که به این‏مقام نایل نگردیده است‏خیر و شر خویش را به‏وسیله تجهیزات غریزی تشخیص می‏دهد. اما به‏محض اینکه به این مرتبه و مقام رسید، یعنی به‏مرحله بلوغ و رشد عقلانی واصل شد و در پرتواین رشد بین قوا عدالت‏برقرار نمود، ادراک‏فجور و تقوی به الهام فطری بر وی معلوم‏می‏گردد و چه بسا، بسیاری از مصادیق خیر وشر، که در مرحله پیش از تسویه به وسیله‏تجهیزات غریزی تشخیص داده بود، در نزدوی تغییر یابند.
هر کسی به مقام درک و الهام فجور و تقوی‏خواهد رسید; زیرا در این آیه، به آن سوگندخورده شده است. حفظ این مقام و اتباع حق‏نیز به حفظ مقام تسویه و تزکیه خویش است‏وگرنه چنانچه بر پیروی از هواهای نفسانی ومشتهیات حیوانی اصرار ورزد از اتباع حق غافل‏می‏شود و تنزل وجودی می‏یابد و به مرحله‏پیش از الهام و تسویه بازگشت می‏نماید وتجهیزات غریزی فرمانروای او می‏گردد. لذا،در ادامه این آیات، می‏فرماید: «قد افلح من‏زکیها و قد خاب من دسیها».
آیه 30 سوره روم، که در آن از واژه‏«فطره‏» استفاده شده بود (فاقم وجهک للدین‏حنیفا فطرت الله التی فطر الناس علیها لاتبدیل‏لخلق الله ذلک الدین القیم ولکن اکثر الناس‏لایعلمون)، پس از آیاتی آمده است که درصدداثبات مبدا و معاد است و در آن، متفرع بر یگانه‏بودن خداوند در خالقیت و تدبیر امور،همچنین عدم امکان نجات اعراض‏کنندگان ازفرامین خداوند، می‏فرماید: پس رو به سوی دین‏نما… .
اینکه پس از اقامه استدلال، توجه انسان رابه سوی دین جلب نموده دلیل بر این مطلب‏است که انسان تا به مقام تدبیر و تعقل، یعنی‏همان مرحله بلوغ و رشد عقلانی، نایل نیاید دین‏را مطابق با فطرت نمی‏یابد و خلقت او، پیش ازرسیدن به این مرحله، او را به سوی دین‏نمی‏خواند وگرنه دلیلی بر این تفرع وجودنداشت.[1] . علامه طباطبائی، پیشین، ج 16، ص 177، آیه 100 سوره یونس: «و ما کان لنفس ان تؤمن الا باذن الله و یجعل الرجس علی الذین لایعقلون‏»
@#@ همچنین عبارت «ولکن اکثر الناس‏لایعلمون‏» مؤید این معناست که آنان که در اثراصرار بر مشتهیات نفسانی و اتباع هواهای‏نفسانی از پیروی حق غافل و از مرتبه عقلانی ومقام تدبیر و تعقل تنزل وجودی یافته‏اند دین رامطابق فطرت نمی‏یابند و این عده غالب مردم راتشکیل می‏دهند. عبارت تفسیر المیزان در این‏باره شایان توجه است. [1]
در این صورت، فطری بودن دین نه به این‏معناست که انسان در هر مرتبه‏ای و با هر بینش وهرگونه عملی متوجه و متمایل به آن است، بلکه‏به این معناست که دین به عنوان مجموعه‏ای ازاصول، سنن و قوانین عملی، که اتخاذ آنها به‏دلیل مبتنی بودن بر حوایج‏حقیقی، سعادت‏حقیقی انسان را تضمین و او را به کمال حقیقی‏می‏رساند، از مقتضیات تکوینی خلقت انسان‏است و از آنجا که حوایج در صورتی حقیقی‏اندو رفع آنها انسان را به سعادت حقیقی می‏رساندکه نفس انسانی آن را طلب و عقل وی آن راتصدیق کند، پس دین از مقتضیات خلقت انسان‏در مرتبه عقل و نه قبل از آن، است.
بنابراین، باید کوشش کرد تا به مرتبه بلوغ‏عقلانی رسید و در آن مرتبه، باقی ماند تامصادیق حق و باطل که به تشخیص تجهیزات‏غریزی بر انسان معلوم شده است تغییر یابند وجای خود را به مصادیقی دیگر دهند. این نیزجز با رشد عقلانی، ایمان و عمل صالح، یعنی‏تربیت و پرورش صحیح، دست‏یافتنی نیست.بدینروی، قرآن رجس و پلیدی را، که مقابل‏ایمان‏است،درآیه 100 سوره یونس، به آنان که‏به تعقل و لوازم آن پای‏بند نیستند و آیات الهی(دین خدا) را تکذیب می‏کنند نسبت داده است.
در اینجا، نقش امام، ضرورت حضورمداوم و تابش وی، به منظور تعیین مصادیق‏واقعی خیر و شر و تربیت و پرورش صحیح وایجاد محیط سالم و فضای معنوی برای رشد وارتقای انسان معلوم می‏گردد و مضرات‏واگذاری اجتماع به حال خود و یا عودت آنهابه مقتضیات جهازات تکوینی غریزه ودنیاپرستی روشن می‏گردد.
لذا، تفاوت بعضی از واژه‏ها در دو فرهنگ‏مادی و دینی بسته به اختلاف مراتب وجودی‏این دو فرهنگ و مدعیان آنها آشکار می‏گرددو اشتراک آنها جز در لفظ نخواهد بود; زیرا به‏عنوان مثال، مفهوم آزادی به عنوان یکی ازلوازم دستگاه تکوینی انسان در مرتبه عقل بامفهوم آزادی به عنوان یکی از مقتضیات‏تکوینی انسان در مرتبه غریزه متفاوت می‏شود;یکی آزادی را در تسلیم نشدن در برابر شهوات‏می‏داند و دیگری آزادی را در بی‏بندو باری وغرق شدن در شهوات.
بنابراین، مفهوم اخلاق و ارزشهای انسانی‏و نقش بنیادین آنها در سیستم اقتصادی وسیاسی جایگاه ویژه خود را می‏یابند; زیرا هم‏تجهیزات غریزی می‏توانند در جهت آمال‏معنوی عقل در برقراری عدالت اجتماعی وحاکمیت ارزشهای معنوی در نظام اقتصادی وسیاسی، قداست‏یابند و هم عقل می‏تواند لباس‏مادیت‏بر تن کند و در ردیف غرایز و برای‏پیشبرد آنها، به منفعت‏طلبی و خود محوری‏شخص قدرت‏طلب و دنیاپرست کمک کند وبهره‏ها نصیب او نماید. لذا آیات سوره معارج‏درباره نقش نماز و سایر اعمال صالحه معنی‏می‏یابد و راهگشا خواهد بود.
اما اگر فطرت مرحله‏ای تکاملی است که‏پس از فعلیت‏یافتن طبیعت و غریزه و نیز پس‏از شکوفایی حس و خیال، یعنی همراه باپیدایش عقل، تکون می‏یابد و اگر فطری بودن‏دین و ارزشهای انسانی از لوازم تکوینی خلقت‏انسان در مرتبه عقل و نه قبل از آن است، دراین صورت، اقرار انسان به ربوبیت الهی درعالم ذر و عهد و پیمان او با خداوند در پیروی‏نکردن از شیطان چگونه تفسیری معقول‏می‏یابند؟
تفاسیر آیه میثاق
درباره آیه میثاق سه تفسیر وجود دارد:
1- خداوند، پس از آفرینش آدم به صورت‏انسان، نطفه‏هایی را که در صلب او تکون یافته وبعد اولاد بلافصل او می‏شدند، بیرون آورد و ازآن نطفه‏ها نیز نطفه‏های دیگری را که بعدفرزندان نطفه‏های اول می‏شدند بیرون کشید وبدینسان، سایر نطفه‏ها و فرزندان را تا آن‏نطفه‏ها، که متناظر با کلیه آحاد بشر بودند، به‏صورت ذراتی بی‏شمار درآمدند. آنگاه هر یک‏از این ذرات را به صورت انسانی تام‏الخلقه وعینا نظیر انسان دنیوی، که آن ذره جزئی از این‏بود درآورد، به طوری که مثلا، جزئی که ازاجزای زید بود عینا زید شد و همه را جان دادو دارای گوش، چشم، عقل و ادراک گردانید.سپس خود را به ایشان معرفی کرد و از ایشان‏درباره ربوبیت‏خویش اقرار گرفت. پس از آن،آنها را به موطن اصلی‏شان، که همان اصلاب‏بود، برگردانید و همه در صلب آدم جمع شدند،در حالی که به ربوبیت‏خداوند معرفت داشتند.
بنابراین قول، این نطفه‏ها، همچنان دراصلاب می‏گردند تا اجازه ورود به دنیا به آنهاداده شود و به دنیا بیایند، در حالی که معرفت‏به‏ربوبیت‏خداوند را همراه دارند و با مشاهده‏ذات خود حکم می‏کنند که محتاج رب و مالک‏و مدبری هستند تا امور آنان را اداره کند.
2- این سؤال و جواب، درباره ربوبیت‏خداوند سبحان، مربوط به همین عالم دنیاست;یعنی خداوند، پس از اینکه هر فردی از افرادانسان را از اصلاب و ارحام به سوی مرحله‏انفصال و جدایی از پدران سوق می‏دهد، آنهارا متوجه خود می‏گرداند و آنها در احتیاج ونیاز مستغرق می‏گردند و از ربوبیت‏خود از آنهاسؤال می‏کند. آنها نیز به زبان حال به ربوبیت اواعتراف می‏کنند. بنابراین، این میثاق در سراسردنیا و تا آنگاه که انسانی به وجود می‏آید ادامه‏دارد و جریان خواهد داشت.
3- خداوند سبحان در عالمی که به حسب‏زمان هیچ انفکاک و جدایی از نشات دنیوی‏ندارد، اما محیط بر آن است; یعنی سابق بر این‏نشات دنیوی است اما نه به نحو سابقیت زمانی،بلکه به نوع سابقیت رتبی، با انسان درباره‏ربوبیت‏خویش میثاق بسته است; یعنی‏همان‏گونه که انسان، علاوه بر زندگانی دنیا،دارای زندگانی دیگری در عوالم برزخ و قیامت‏است، به گونه‏ای که عالم برزخ محیط بر عالم‏دنیا و عالم قیامت محیط بر عالم برزخ است وانسان با همان وجود و شخصیت‏خود در آن دوعالم به زندگی خود ادامه می‏دهد و در عین‏حال، احکام و نظام هر یک از این عوالم به‏تناسب شدت و ضعف مرتبه وجودی آنها،متفاوت از دیگری است، همچنین بنابر آیه «وان من شی‏ء الا عندنا خزائنه و ما ننزله الا بقدرمعلوم‏» (سوره حجر:21)، انسان دارای یک سابقه‏وجودی وسیع و نامحدود در نزد خداوند و درخزاین اوست که پس از نازل شدن به این‏نشات، محدود گردیده است، به نحوی که آن‏سابقه وجودی وسیع و نامحدود و این وجودمحدود دنیوی دو وجه یک شی‏ءاند که در عین‏وحدت، احکامشان متفاوت است.
به عبارت دیگر، عالم انسانی، با همه‏وسعتی که دارد، مسبوق به یک نشات انسانی‏دیگر، به وجود جمعی در نزد خداوند متعال‏است که در آن، هیچ انسانی از خدا و خداوندنیز از انسانها غایب نیست; زیرا غیبت فعل ازفاعل و صنع از صانع در آن مقام معقول نیست‏و در آن عالم، هر فردی وحدانیت پروردگار رادر ربوبیت، از طریق مشاهده نفس خود و نه ازطریق استدلال، مشاهده می‏کند. در آن نشات،هیچ فردی از ذات احدیت منقطع نیست و حتی‏یک لحظه او را غایب نمی‏بیند وهمواره به‏وجود او اعتراف می‏کند.
آن وجود جمعی امری مستقل و جدا از این‏نشات دنیایی نیست، بلکه روی و وجه دیگراین‏نشات است; یعنی هر موجود مادی، از جمله‏انسان، دارای دو وجه است; یکی وجهی که روبه خداوند دارد و دیگری وجهی که روی آن به‏دنیاست. وجهی که روی آن به خداوند است‏باکلمه «کن‏»[2] و بدون تدریج، یعنی دفعتا، بیان‏می‏شود; یعنی هرچه رالازم‏است درهمان اولین‏مرحله ظهورش داراست و این همان حقیقتی‏است که خداوند از آن به ملکوت تعبیر کرده‏است:«و کذلک نری ابراهیم ملکوت السموات‏و الارض و لیکون من الموقنین‏». (انعام: 75) اماآن وجهی که رو به دنیا دارد، بتدریج، از قوه به‏فعل و از عدم به وجود می‏آید و از آن به‏«فیکون‏»[3] تعبیر شده است. این وجه به‏تکامل خود ادامه می‏دهد تا از این عالم مفارقت‏کند و به سوی خداوند باز گردد.
علامه طباطبائی قول سوم را پذیرفته و قول‏اول و دوم را مردود دانسته است و آن رامخالف عقل و نقل می‏داند. اشکالات قول اول‏و دوم به نقل از تفسیرالمیزان[4] به شرح ذیل‏است:
در قول اول، با توجه به اینکه حجت عقلی‏و نقلی قطعی قائم است‏بر اینکه انسانیت انسان‏به نفس اوست که امری مجرد اما حادث به‏حدوث دنیوی می‏باشد، در این صورت،چگونه می‏توان تصور کرد که یک ذره از ذرات‏بدن زید عینا خود زید و دارای عقل و ادراک وگوش و چشم باشد و از او عهد و میثاق گرفته‏شود، حجت‏بر او تمام گردد و مورد توجه وتکلیف و به دنبال آن، مورد ثواب و عقاب‏واقع شود، بخصوص آنکه زوال عقل این ذره‏هنگامی که به موطن اصلی‏اش برمی‏گردد وبه‏طور قطع، در هنگام طفولیت تا رسیدن به حدبلوغ، تمامیت این حجت را مختل می‏گرداند.
در قول دوم، نظر به اینکه خطاب در آیه‏مورد نظر متوجه ما شنوندگان و مخاطبان آیات‏قرآن است و بنا به گفته ایشان، خطابی است‏دنیوی و ظرف وقوع آن نیز همین زندگی دنیایی‏ما و یا زندگی نوع بشر و مدت اقامت او درزمین است و خلاصه آنکه، ظرف داستان موردبحث آیه عین ظرف وجود نوع انسان دردنیاست، با این حال، چرا از این ظرف با لفظ‏«اذ» تعبیر فرموده است; لفظی که دلالت دارد براینکه داستان به نحوی پیش از نقل آن واقع شده‏است؟
این اشکالات و چندین اشکال دیگر و ازهمه مهمتر، همخوانی آیات سوره با یکدیگرقول سوم را تقویت می‏کند و به این ترتیب، باپذیرفتن قول سوم، نه تنها هیچ منافاتی بین‏نظریه فطرت در این مقاله و آیه میثاق دیده‏نمی‏شود، بلکه این دو با یکدیگر در یک‏جهت‏اند.


[1] . علامه طباطبائی، پیشین، ج‏10، ص 127 فی معنی الرجس و الذین لایعقلون
[2] . سوره یس، آیه 82: «انما امره اذا اراد شیئا ان یقول له کن فیکون‏».
[3] . سوره یس، آیه 82: «انما امره اذا اراد شیئا ان یقول له کن فیکون‏».
[4] . علامه طباطبائی، پیشین، ج 8، ص 314 – 323
@#@ در مورد آیه عهد در سوره یس نیز،اگر عهد خداوند با انسان را در تبعیت نکردن ازشیطان، چنانچه بعضی از مفسران گفته‏اند[1] همان عهدی بدانیم که خدای تعالی از انسانها درعالم ذر گرفت قول سوم می‏تواند به عنوان‏تفسیر آن در نظر گرفته شود و اگر آن را عهدی‏بدانیم که به زبان انبیا و رسولان خود به بشرابلاغ فرموده[2] در این صورت، ارتباطی بانظریه فطرت نخواهد داشت.
ارزیابی نهایی
انسان در نحوه وجود و واقعیتش بالقوه آفریده‏شده است; یعنی بذر انسانیت در وجود او به‏صورت بالقوه موجود است تا به تدریج، اززمینه وجود وی سربرآورد.[3] بنابراین،نظریه فطرت در مفهوم اسلامی آن،به این معنی‏نیست که انسان در بدو تولد، پاره‏ای از ادراکات‏یا گرایشها را بالفعل دارد، همچنان که به این‏معنی نیز نیست که انسان در آغاز تولد پذیرا ومنفعل محض است و هر نقشی به او داده شود،می‏پذیرد،[4] بلکه انسان موجودی ذو مراتب‏است که در هر مرحله از مراحل رشد وشکوفایی‏اش، در مرتبه‏ای از مراتب انسانی واقع‏می‏شود ومتناسب با آن مرتبه، لوازم آن مرتبه رادارا می‏گردد. بدین ترتیب، گرایش به علم، خیراخلاقی، جمال و زیبایی، تقدیس و پرستش وامثال آن از جمله گرایشات انسانی است که درمراحل گوناگون رشد و نمو انسان، به تدریج والبته متناسب با معرفت انسان درباره متعلق‏هریک از این گرایشات، شکوفا می‏شود تا انسان‏به معرفت عقلانی نایل آید و فارق دیگر انسان‏از سایر موجودات، یعنی قدرت تعقل ودوراندیشی، پا به میدان گذارد و او را از نفوذجبری این گرایشها و میلهای مادی و طبیعی،مانند میل به غذا، خواب، امور جنسی و چون‏آن، آزاد نماید و همه آنها را تحت فرمان عقل‏قرار دهد و انسان را به آزادی واقعی و مقام‏خلیفه‏اللهی نزدیک گرداند.
بنابراین، اینکه می‏بینیم در قرآن از سویی،انسان به عنوان خلیفه خدا در زمین، دارای‏فطرتی خداآشنا، آزاد، مستقل، امانت‏دار وملهم به الهام فطری فجور و تقوی معرفی شده‏است و از سوی دیگر، ظلوم، جهول، طغیانگر وعجول توصیف شده نه به این دلیل است که‏انسان موجودی دوسرشتی است که نیمی از آن‏متعالی و ستودنی ونیمی ازآن پست ونکوهیدنی‏است، بلکه به این جهت است که انسان کمالات‏مذکور رابالقوه دارد واین خود اوست‏که بایدسازنده و معمار آنها باشد و شرط اصلی وصول‏انسان به آن کمالات ایمان، تقوی و عمل صالح‏است.[5] پس انسان منهای ایمان، ناقص،حریص، ظالم، نادان، بخیل و گاهی از حیوان‏پست‏تر است. دراین صورت، واضح است که‏انسانیت زیست‏شناسی و بیولوژیکی ملاک انسان‏بودن نیست.
از اینرو، مفهوم خودآگاهی انسانی که‏می‏گوید: «انسانها مجموعا از یک وجدان‏مشترک انسانی بهره‏مندند» رخ می‏نماید.خودآگاهی انسانی و وجدان مشترک تنها درانسانهای به انسانیت رسیده یافت می‏گردد.انسانهایی که در حد طفولیت و بالقوه باقی‏مانده‏اند و نیز انسانهای مسخ شده کجا دارای‏خودآگاهی انسانی و وجدان مشترک انسانی‏خواهند بود؟ چه وجهی وجود دارد که موسی‏را هم‏پیکر فرعون و ابوذر را همدرد معاویه‏بپنداریم؟ پس آنچه واقعا انسانها را به صورت‏انسان واقعی و دارای وجدان مشترک اخلاقی‏می‏گرداند و روح واحد در آنها می‏دمد«هم‏ایمانی‏» است، نه هم‏ریشه‏ای که در سخن‏سعدی نیز آمده است. [6]
لذا در سخن پیامبر اکرم‏صلی الله علیه وآله وسلم به جای‏سخن از هم‏پیکری بنی‏آدم، از هم‏اندامی وهمدردی مؤمنان، سخن به میان آمده است:
«المؤمنون فی تبارهم و تراحمهم وتعاطفهم کمثل الجسد اذا اشتکی‏تداعی له سائره‏بالسهر والحمی‏»[7] ; مؤمنان اعضای‏یک اندامند، هرگاه عضوی به دردآید سایراعضا با تب و بی‏خوابی با او همدردی می‏کنند.بنابراین، انسان به انسانیت رسیده نسبت‏به همه‏انسانها، حتی نسبت‏به انسانهای مسخ شده و به‏اشیا نیز مهر می‏ورزد و«رحمه للعالمین‏»می‏گردد. پس ایمان است که انسان‏ساز و سرمایه‏خودآگاهی است[8] و کرامت ذاتی، که انسان‏از آن برخوردار است و به موجب آن، بربسیاری از مخلوقات برتری دارد، آنگاه وجودخواهد داشت که در پرتو ایمان، خویشتن واقعی‏و کرامت و شرافت ذاتی‏اش را درک کند و خودرا برتر از پستیها و شهوترانیها بشمارد و آنگاه‏که خویشتن واقعی خود را دریافت‏خدای خودرا می‏یابد. [9]
واضح است که بین فرهنگ غربی، که‏فرهنگ جهان‏آگاهی و خودفراموشی است وفرهنگ شرقی، که فرهنگ خودآگاهی‏می‏باشد، تفاوت بسیار است و آشکارتر آنکه:آنگاه که انسان خود را ببازد به دست آوردن‏جهان او را به کار نیاید تا چه رسد به اینکه ‏الگوی دیگران نیز قرار گیرد.


[1] . فخر رازی، تفسیر قرآن، ج 25، ص 96
[2] . علامه طباطبائی، پیشین، ج 17، ص 102
[3] . مرتضی مطهری، مقدمه‏ای بر جهان‏بینی اسلامی، انسان در قرآن (4)، ص 293
[4] . همان، ص 294، پاورقی 8
[5] . همان، ص 253
[6] . بنی‏آدم اعضای یکدیگرند که در آفرینش ز یک گوهرند.
[7] . کنزالعمال، ج 2، ص 143، بحارالانوار، ج 74، ص 234، ذیل همین حدیث از امام صادق(علیه‏سلام)
[8] . مرتضی مطهری، مقدمه‏ای بر جهان‏بینی اسلامی، انسان در قرآن (4)، ص 296 و 297
[9] . سوره حشر، آیه 18: «ولا تکونوا کاالذین نسواالله فانسیهم انفسهم اولئک هم الفاسقون‏»
مرتضی حاج حسینی- مجله معرفت, ش 15

مطالب مشابه

دیدگاهتان را ثبت کنید