لوازم تشرف به مقام لقاء

لوازم تشرف به مقام لقاء

مرحوم جواد آقای ملکی تبریزی، از بزرگان اهل است که استاد سیر و سلوک و اخلاق حضرت امام (ره ) هم بوده اند. ایشان کتابی دارند به نام لقاء الله. در آن کتاب شریف ابتدا به این بحث پرداخته اند که دستیابی به مقام لقاء برای انسان ممکن است. بعضی معتقدند که انسان ممکن نیست به لقاء خدای متعال برسد. ایشان ابتدا با استناد به روایات به مضامینی که در کتاب سنت آمده اثبات می کنند که مقامی به نام لقاء دست یافتنی است و انسان می تواند به لقاء خدای متعال برسد؛ یعنی آنقدر کمال پیدا کند که حجاب بین او و خدای متعال برداشته شود.یعنی بین او و خدای متعال حجابی نباشد و خدای متعال را ملاقات کند.

کمال انقطاع یعنی چه؟

در مناجات شعبانیه آمده: إِلَهِی هَبْ لِی کَمَالَ الانْقِطَاعِ إِلَیْکَ وَ أَنِرْ أَبْصَارَ قُلُوبِنَا بِضِیَاءِ نَظَرِهَا إِلَیْکَ حَتَّى تَخْرِقَ أَبْصَارُ الْقُلُوبِ حُجُبَ النُّورِ فَتَصِلَ إِلَى مَعْدِنِ الْعَظَمَهِ وَ تَصِیرَ أَرْوَاحُنَا مُعَلَّقَهً بِعِزِّ قُدْسِکَ إِلَهِی ؛ خدایا! کمال انقطاع را به ما عطا کن. انقطاع به معنی بریدن است. انقطاع یعنی قبول قطع کردن. یعنی کسی انسان را ببرد جدا بکند و انسان هم این جدا شدن را بپذیرد. خدایا !کمال انقطاع را به من بده که تو من را جدا کنی و من این جدایی را بپذیرم. جدایی از چه؟ جدایی از همه چیز. آن هم انقطاع کامل که هیچ تعلق، وابستگی و گرایشی در من نباشد. اما این انقطاع اگر با یک پیوند و گره خوردن همراه نباشد، کار انسان را تمام نمی کند.
در مضمون دعا آمده: خدایا کمال انقطاع یعنی جدا شدن از غیر به سوی خودت به من عنایت کن. وَ أَنِرْ أَبْصَارَ قُلُوبِنَا بِضِیَاءِ نَظَرِهَا إِلَیْکَ خدایا !کمال انقطاع را به من بده و دیده های دلم را به پرتو نگاهی به خودت نورانی کن؛ یعنی انسان دلش دیدگانی دارد که این دیدگان حقایقی را می بینند. نوری که در پرتو آن می شود حقایق را ببینی. تا دیدگان دل حجاب های انسان را بدرد . نه فقط حجاب های ظلمانی را که حتی حجاب های نورانی را.
یک نوع حجاب، ظلمت است. انسان وقتی به آن مبتلاست، از نور محروم می شود. حجاب دیگری داریم که نوعی حجاب نورانی است و انسان وقتی به آن حجاب مبتلا می شود، در نور است، ولی حجابی بین او و خداست. خدایا دیدگان دلم را به پرتو نگاه به خودت نورانی کن تا اینکه بتواند این حجاب ها را بدرد و به معدن عظمت واصل بشود. واصل الی معدن العظمه. و جان های ما به محل قدس آویخته شود.
باستناد این گونه تعابیر، این بزرگوار ابتدا می فرماید که مقام لقاء، مقامی است دست یافتنی. لازم نیست تأویل کنیم. بنده می تواند آن قدر سیر و سلوک داشته باشد که از همه چیز منقطع بشود. وقتی از همه چیز منقطع شد و به سوی خدای متعال پر کشید، آنگاه زمینه ای فراهم می شود که بتواند حجاب ها را یک به یک پشت سر بگذارد و واصل شود.
راه رسیدن به مقام لقا
بعد از این وارد دستورالعمل می شوند که راه رسیدن به این مقامات چیست؟ این سه دستورالعمل چنین است: 1. مرابطه با نفس؛ 2. توبه؛ 3. تفکر. این سه گامی است که انسان باید بردارد تا بتواند برای پا گذاشتن به بساط قرب و نزدیک شدن به حق وصال حق و لقاء حق کم کم مهیا شود.
آنچه بزرگان از علمای اخلاق و دیگران فرمودند این است که انسان نفسی دارد و عقلی. نفس انسان بسیار خوب است. مثل مرکب به کار انسان می آید، ولی شرطش این است که انسان اسیر آن مرکب نباشد. اگر او هرکجا می خواهد مرا ببرد این مفید نیست. مرکبی مفید است که او مسخر انسان باشد. شرط اینکه این نفس مفید باشد این است که انسان این نفس را تحت فرمان وحی و عقل دربیاورد؛ یعنی او را تسلیم دستورات خدای متعال کند. اگر تسلیم شد مثل مرکب راهواری است که ادب شده.
یکی از دستورات این است که باید بین نفس و عقل مرابطه ای برقرار شود. این ارتباط چند جزء دارد: یکی این است که باید مشارطه ای باشد بعد مراقبه ای باشد بعد محاسبه ای بعد معاتبه و معاقبه ای.

مشارطه

معنی مشارطه این است که انسان می بایست نفس را آزاد نگذارد که هر کاری می خواهد بکند. روزانه با نفس شرایطی بکند نه که اثر ندارد خیلی هم موثر است. به اصطلاح امور را بر او معین کند. می گوید این کارها امروز باید انجام بدهی؛ در این حریم ها نباید پا بگذاری. آنچه تکلیف است برای نفس شرط بکند. سر صبح فرصتی را معین کند که در روایات نقل شده روزی یک بار آدم این محاسبات را داشته باشد. بنشیند با خودش شرط بکند که تو داری از من بهره می بری؛ شرطش این است باید این کارها را نکنی و این کارها را هم انجام بدهی. باید همه شروط هم در محور احکام خدا باشد. نباید این گناه را بکنی این اطاعتها نباید از تو ترک بشود.
سطح مشارطه هم با توجه به درجات انسان ها متفاوت است. انسان گاهی فقط در حد محرمات و واجبات مشارطه می کند گاهی یک قدم جلوتر به وادی مستحبات هم پا گذاشته شرط می کند که مثلا امروز باید زیارت عاشورا بخوانی؛ امروز باید این مستحب را انجام بدهی؛ این دستگیری را بکنی؛ فردا آن گناه را نباید بکنی و امثال اینها. این قدم اول مشارطه است.

مراقبه

قدم دوم اینکه وقتی شرطها را کرد و وارد روز شد مراقبه بکند یعنی خدا را مراقب خودش ببیند و مواظب باشد که این شروط عمل شود و تخلف از این شروط نشود. این در حین عمل هست تا پایان روز. بعد آخر روز که شد حساب می کشد که واقعا آن شروطی که شده بود عمل شده یا نشده. محاسبه کند خودش را. بعد اگر شروط عمل شده بود که هیچ و اگر عمل نشده بود خودش را عقاب بکند؛ معاتبه بکند؛ مؤاخذه بکند. اول سرزنش و توبیخ بکند نفس را. نگذارد نفس آزاد باشد. اگر نماز قضا شد قضایش را بخواند. توبیخ باید داشته باشد و علاوه بر توبیخ معاقبه بکند.

معاقبه

در مقابل این تخلف ها نفس را مجازات بکند. اگر بنا شده که امروز نگاه نابه جا نکند و آخر شب حساب می کند که یک نگاه نا به جا کرده، یه نوع عقاب و مجازات مناسبی برای خودش قرار بدهد. مثلا چون این نگاه را کرده ای یک ساعت باید کمتر بخوابی .چون این نگاه را کرده ای باید یک جزء قرآن بخوانی. متناسب با تخلف مجازات لازم است. چون حاجت این مؤمن را روا نکردی، مجازاتت این است که دو برابر جبران کنی.
محاسبه
یکی از این گامها که شاید از همه مهمتر باشد، محاسبه است. در روایات فراوان بر آن تاکید شده که می فرماید: فَحَاسِبُوا أَنْفُسَکُمْ قَبْلَ أَنْ تُحَاسَبُوا عَلَیْهَا خودتان را محاسبه کنید قبل از اینکه از شما حساب بکشند. حتما شما را پای حساب خواهند نشاند و از شما به شدت هم حساب خواهند کشید. قبل از اینکه از شما حساب بکشند خودتان حساب خودتان را بکشید و تسویه بکنید.
این محاسبه هم باید نسبت به عمل باشد یعنی انسان در اعمالش اهل محاسبه باشد و ببیند امروز نمازش به وقت خوانده؛ اگر بنا بوده نمازها را اول وقت بخواند واقعا اول وقت خوانده یا نه؟ بنا بوده غیبت نکند غیبت کرده یا نکرده؟ بنا بوده چشمش تخلف نکند تخلف کرده یا نکرده؟ محاسبه در عمل است. محاسبه نفس هم هست.

چه بسیار خطاهایی که انسان دارد که ریشه این خطاها در صفات نفسانی انسان است. اگر انسان نتواند با آن صفت تسویه حساب بکند هزار بار هم که این صحنه تکرار شود این انسان همان انسان است و آن عمل از نو تکرار می شود. باید ریشه عمل را خشکاند. تا این حسد در دل انسان هست و انسان با حسد تسویه حساب نکرده فایده ای ندارد. انسان ببیند رقیبش برد از او؛ جلو افتاد. با هم در یک کلاس می نشستیم. در یک میز می نشستیم. در یک بازار می رفتیم و می آمدیم. چطور شد که او آنقدر وضعش خوب شد؟ هم شاگردی بودیم؛ او موفق شد من ماندم. در یک حجره بودیم؛ در یک کارخانه کار می کردیم؛ او وضع مالیش خوب شد ولی من ماندم. چطور انسان می تواند حسد نورزد؟ اگر انسان با حسد تسویه نکرده باشد، اینجا توبه می کند دوباره یک قدم می رود جلوتر و صحنه دیگری پیش می آید و به رفیق دیگری برخورد می کند. می بیند خدا به او فرزند خوب داده به این نداده. دوباره همین صحنه تکرار می شود. اگر انسان با ریشه های مفاسد در وجود خودش تسویه حساب نکرده باشد حتما دوباره صحنه که تکرار شد مبتلای به آن معصیت می شود.
بنابراین یکی دیگر از محاسبات این است که انسان نسبت به نفس حساب بکشد ببیند این نفس اصلاح شده؟ آن جوری که خدا می خواسته هست؟ آن صفت های بد را از خودش دور کرده؟ آن صفت های خوب را در خودش محقق کرده؟ ده سال یا هشت سال جنگ بوده اما چون این انسان اهل شجاعت نبوده نرفته. اگر صد سال دیگر هم جنگ بشود انسان تا این شجاعت را تحصیل نکند نمی رود. اگر خود حضرت هم تشریف بیاورند آن جنگهای تند و شدید پیدا شود منی که خودم را نساختم و از ترس جدا نشدم، دوباره تکرار می شود. پس انسان هم باید نفس را اصلاح کند، هم باید عمل انسان صالح باشد و هم باید خود انسان صالح باشد.
ما یک تعابیری در آیات الهی داریم که تعبیر به این است فَالَّذینَ آمَنُوا وَ عَمِلُوا الصَّالِحاتِ می فرماید: عده ای عملشان صالح است. عده ای خودشان صالح اند، اما عده ای فقط عملشان صالح است. این یک قدم از آن جلوتر است. انسان علاوه بر اینکه باید سعی کند عملش صالح باشد باید سعی کند خودش هم صالح باشد؛ یعنی محاسبه را هم از نفس بکشد هم از عمل.

لازم نیست برای اینکه انسان در راه خدای متعال موفق نباشد هزار عیب در وجودش باشد؛ یک عیب که باشد کافی است تا موفق نشود. دیدید یک اتومبیل را اگر بخواهید خوب حرکت بکند باید همه قسمت هایش سالم باشد؛ برق رسانیش، سوخت رسانیش و… ولی اگر بنا شد بایستد برای توقف برای نرفتن یک عیب کافی است. لازم نیست ماشین هم پنجر باشد هم رادیاتش سوراخ باشد.
انسان هم گاهی از سیر به طرف خدای متعال محروم می شود با یک عیب. محاسبه هم باید این گونه باشد که انسان بتواند نقاط قوت و ضعف را بشناسد.
انسانی که اهل حساب و کتاب نیست 20 سال کسب می کند و هر 20 سال از یک زاویه ای ضرر می کند. به عنوان مثال ماه اسفند لباس زمستانی آورده اما فروش نرفته. دوباره امسال هم ماه اسفند کلاه سرش می رود. ولی اگر اهل محاسبه بود نگاه می کند ببیند چرا امسال ضرر کرده؟ می فهمد که نباید این جنس را در این فصل بیاورد.
ده سال می خواهد نماز صبحش قضا نشود یا به نماز شب موفق بشود، ولی همان اشکالی که ده سال قبل در کارش بوده، هنوز در کارش هست. اگر صد سال دیگر هم زنده باشد، نمی تواند نماز صبح بخواند. دلش می خواهد ولی موفق نمی شود. آدم اهل محاسبه آدمی است که تا ضرر کرد می گردد نقطه ضرر را پیدا می کند. لذا دیگر به آن ضرر مبتلا نمی شود. این یکی از خاصیت های اهل حساب و کتاب بودن است.
در همه کارها هم این مسأله وجود دارد؛ در تجارت، در درس خواندن، در معماری و… یک معماری ده سال در معماری یک عیبی دارد الان هم همان عیب دارد. اما فرد دیگری خانه دوم را که می سازد از خانه اول بهتر است. یا در تجارت به عنوان مثال فلان انسان امروز نقطه ضعفی در تجارتش بوده اما چون اهل محاسبه است، در تجارت بعدی دیگر مبتلا به این نمی شود.
آدم اهل محاسبه همین که عمل را انجام داد شروع می کند به حساب کردن تا ببیند درست است یا نه. اگر خوب بود با خود می گوید: آیا از این خوب تر نمی شد؟ مثلا سائلی آمده، اما او ردش کرده؛ از ترس این که ممکن است بعد به این پول احتیاج داشته باشم. آدم اهل محاسبه می تواند حساب بکند؛ چرا رد کردی؟ علت این ترس از چیست؟ اگر توکل داشته باشد، دفعه بعد دیگر مبتلا به این خطا نمی شود.
یا ممکن است دستگیری کرده باشد؛ اما برمی گردد حسابهایش را می کند و با خود می گوید: آیا از این بهتر نمی شد دستگیری کرد؟ چه دلیل داشت که من آبروی طرف را ببرم؟ گاهی برای اینکه مبادا این صدقه ای که می دهد نابجا شود، جوری طرف را هتک می کند که اگر صدبرابرش را هم به او بدهی دیگر ارزش ندارد. سیدالشهداء وقتی سائل می آمد هر چی در خانه داشت می ریخت داخل عبایش و خودش هم پشت در مخفی می شد و فقط دستش را بیرون می آورد که مبادا سائل او را ببیند و خجالت بکشد. بعد هم عذرخواهی می کرد و می فرمود: ببخشید بیشتر از این در خانه نبود.
انسان باید با خدا معامله کند. سائل آمده اما یقین ندارم که دروغ می گوید؛ چه دلیل دارد که آبرویش را در محل بریزم؟ یا در کل فامیل بگویم که من می خواهم به او کمک کنم! خب کمک نکن! چه ضرورتی دارد انسان کار خیر را این گونه انجام بدهد؟
آبروی مؤمن بسیار ارزش دارد. اگر در جایی مثلا پولمان را زدند، آیا حاضریم آبرویمان برود تا به ما پول بدهند؟ آیا حاضریم ده برابر پول مورد نیازمان را بگیریم در ازای رفتن آبرویمان؟
یک بزرگواری که شخصیتش وصف نشدنی است از عفاف و عفت – طوری که خروار خروار پول به طرفش می آید اما او نگاه نمی کند – می گفت: در تهران من توی اضطراری گیر کردم. به کسی گفتم که من آمدم تهران و به مقداری پول به اندازه ای که تا فلان جا برسم نیاز دارم و امکان این که پیاده بروم هم نیست. به خاطر این تقاضا مدت ها استخوان درد گرفته بودم از شرم. آن شخص هم خیلی دقیق حساب کرده بود که مثلا تا فلان جا دوتا بلیت لازم داری و این هم قیمت دو تا بلیط (مثلا 5 ریال). دقیقا قیمت آن مسیر را پرداخت کرده بود. این درست است؟ می دانید خدا با انسان چه می کند؟ اگر آدم را مبتلا کرد به یک فشاری که آبروی آدم برود جا دارد.
آدم اهل محاسبه آدمی است که اگر کار خوبی هم انجام داد محاسبه می کند تا ببیند آیا می شد بهتر انجام بدهد یا نه. قانع نیست به اینکه کار خوبی انجام داده است؛ می خواهد کار خوبش خوبتر باشد. بعضی ها کار خوب را خوب انجام می دهند. خوب خوبی می کنند. با حوصله و صبر و دقت کار خوب را انجام می دهند. تقوای با صبر دارند. با صبر و حوصله عمل خوب را به جا می آورند. در مقابلِ بعضی ها که بد بدی می کنند بعضیها خوب خوبی می کنند.
آدم اهل محاسبه عمل را که انجام داد هم از اصل عمل حساب می کشد که خوب بود یا بد هم از عمل خوب حساب می کشد که آیا خوب خوبی کرد بهتر از این نمی شد. خاصیتش چیست؟ حاصیت اولش این که این انسان دیگر مبتلای به اشکال اولیش نمی شود هر روزش از روز قبل یک قدم جلوتر است. در درس خواندن و نماز خواندن و عبادت و تجارت و کار اداری؛ در هر کاری که هست هر روز یک عیبش مرتفع می شود. چرا؟ چون آخر شب می نشیند عیبهایش را محاسبه می کند. این انسان موفق است.
توبه و شکر، نتیجه محاسبه
انسانی که تقصیر خودش را فهمید موفق به توبه می شود. آدم آخر شب که می شود اگر فله ای با خدای متعال حساب بکند، می بیند خیلی از خدا طلبکار است. امروز نمازمان را خواندیم، روزه مان را هم که ماه رمضان بوده گرفتیم، حساب سالمان را هم کردیم، خمس دادیم، از مال گذشتیم و… پس از خدا طلبکار هم هستیم! اما اگر دقیق محاسبه کرد و نعمت های خدا را با عمل هایش مقایسه کرد، می فهمد چقدر بدهکار است.
اگر حساب هایش را کرد که همین امروز چقدر برای خدا خرج کرده و چقدر برای غیر خدا یا برای خدا چگونه خرج کرده و برای غیر خدا چگونه می فهمد که چقدر به خدا بدهکار است؟
پس محاسبه اولین خاصیتش این است که آدم عیب و نقطه ضعف خودش را می فهمد. دومین خاصیتش این است که بعد از محاسبه می فهمد خسارت زده است و بدهکار خداست و درنتیجه موفق به توبه می شود. انسان اگر تائب نشود بازی زندگی را باخته است.
البته خاصیت دیگر محاسبه هم شکر است. شکر هم زیادی نعمت را به دنبال خودش می آورد.

ذکر مصیبت

السَّلَامُ عَلَیْکَ یَا أَبَا عَبْدِ اللَّهِ وَ عَلَى الْأَرْوَاحِ الَّتِی حَلَّتْ بِفِنَائِکَ عَلَیْکَ مِنِّی سَلَامُ اللَّهِ مَا بَقِیتُ وَ بَقِیَ اللَّیْلُ وَ النَّهَارُ وَ لَا جَعَلَهُ اللَّهُ آخِرَ الْعَهْدِ مِنِّی لِزِیَارَتِکَ السَّلَامُ عَلَى الْحُسَیْنِ وَ عَلَى عَلِیِّ بْنِ الْحُسَیْنِ وَ عَلَى اولاد ا الْحُسَیْنِ وَ عَلَى أَصْحَابِ الْحُسَیْنِ.
آنگه که من از ناقه افتادم و غش کردم     بابا تو کجا بودی از ما تو جدا بودی
دخترم؛
آنگاه که تو از ناقه افتادی و غش کردی     من بر سر نی بودم مشغول دعا بودم
کی از تو جدا بودم؟
از خواب بیدار شد بهانه پدر را می گیرد. هر چه کردند آرامش کنند آرام نشد. وقتی مأیوس شد شروع کرد بابا را صدا زدن: بابا، بابای خوبم! آنقدر عاشقانه صدا زد که اهل بیت دیدند طبقی وارد خرابه شد. طبق را مقابلش گذاشتند. روپوش را برداشت. ابتدا خیره خیره نگاه کرد. سر بابا رو در آغوش کشید.
همه جلوه های مصیبت سیدالشهداء قلب را می لرزاند دل انسان را پاک می کند، ولی دختر سیدالشهداء، تو چه سفره ای پهن کرده ای؟ کمتر کسی است که این مصیبت را بشنود و دلش متوجه خدا نشود. چه در این ضیافت بین سیدالشهدا و دختر سه ساله اش گذشته خدا می داند.
یکی از نکته هایی که در این مصیبت است این است که دختر سیدالشهداء جانش را بالای این زیارت گذاشته: ثمّ وضعت فمها على فم الشهید المظلوم.
دادی تو جان و بوسه گرفتی ز روی بابا     قربان مهربانی و این جان فشانی ات
اشک دیده من بسترم نبود     می سوختم چو شمعی و خاکسترم نبود
منزل به منزل آمدم اما هزار حیف     در راه شام سایه تو بر سرم نبود
بابا
آن شب که من زناقه فتادم به روی خاک     از ترس مرده بودم اگر مادرم نبود
وقتی می خواهند دختر بچه ای را آرام کنند اسباب بازی برایش می آورند. مثل اینکه یزید خیلی به تنگ آمده بود؛ گفت سر بریده را ببرید. رقیه، وقتی سر بریده پدرش را دید، گفت: بابا، کاش نمی خواستمت! من نمی دانستم. معلوم نشد این بچه با سر بریده چه گفت. فقط زینب شنید که می گوید: بابا؛ خدا عمه ام را از ما نگیرد؛ اگر عمه نبود ما را می کشتند، آنقدر می زدند تا کشته می شدیم.
عدوّ بر زخم های ما نمک زد     به هر جا عمه ما را کتک زد
بابا مدد از عمه گرفتم که مرا راه برد
یک قدم رفت ولی دست به دیوار گرفت، دیدند آرام آرام ساکت شد. خانم¬ها خواستند داد بزنند اما زینب فرمود: داد نزنید. مأمورین خواستند سر بریده را ببرند؛ خانم فرمود: صبر کنید؛ اگر سر را از پیشش بردارید بیدار خواهد شد. بی بی زینب کبریعلیهاالسلام خواست خودش آرام آرام هم رقیه را بغل کند و هم سر را بردارد که یک مرتبه، زینب فریاد زد: رقیه، سلام من را به بابا برسان، بگو عمه ام غریب است.

حجهالاسلام و المسلمین میرباقری

مطالب مشابه

دیدگاهتان را ثبت کنید