پسرانت چه شدند؟

پسرانت چه شدند؟
پس از شهادت علی علیه السلام و تسلط مطلق معاویه بن ابی سفیان برخلافت اسلامی ، خواه و ناخواه ، برخوردهایی میان او و یاران صمیمی علی علیه السلام واقع می شد. همه کوشش معاویه این بود تا از آنها اعتراف بگیرد که از دوستی و پیروی علی سودی که نبرده اند، سهل است همه چیز خود را در این راه نیز باخته اند. سعی داشت یک اظهار ندامت و پشیمانی از یکی از آنها با گوش خود بشنود، اما این آرزوی معاویه هرگز عملی نشد. پیروان علی بعد از شهادت آن حضرت ، بیشتر واقف به عظمت و شخصیت او شدند. از این رو بیش از آنکه در حال حیاتش فداکاری می کردند، برای دوستی او و برای راه و روش او و زنده نگهداشتن مکتب او، جراءت و جسارت و صراحت به خرج می دادند. گاهی کار به جایی می کشید که نتیجه اقدام معاویه معکوس می شد و خودش و نزدیکانش تحت تاءثیر احساسات و عقاید پیروان مکتب علی قرار می گرفتند. یکی از پیروان مخلص و فداکار و با بصیرت علی ، عدی پسر حاتم بود. عدی در راءس قبیله بزرگ طی قرار داشت . او چندین پسر داشت . خودش و پسرانش و قبیله اش سرباز فداکار علی بودند. سه نفر از پسرانش به نام طرفه و طریف و طارف در صفین در رکاب علی شهید شدند. پس از سالها که از جریان صفین گذشت و علی علیه السلام به شهادت رسید و معاویه خلیفه شد، تصادفات روزگار، عدی بن حاتم را با معاویه مواجه کرد. معاویه برای آنکه خاطره تلخی برای عدی تجدید کند و از او اقرار و اعتراف بگیرد که از پیروی علی چه زیان بزرگی دیده است به او گفت : این الطرفات : پسرانت طرفه و طریف و طارف چه شدند؟ در صفین ، پیشاپیش علی بن ابیطالب ، شهید شدند. علی انصاف را در باره تو رعایت نکرد.
چرا؟ چون پسران تو را جلو انداخت و به کشتن داد و پسران خودش را در پشت جبهه محفوظ نگهداشت . من انصاف را در باره علی رعایت نکردم
چرا؟ برای اینکه او کشته شد و من زنده مانده ام ، می بایست جان خود را در زمان حیات او فدایش می کردم . معاویه دید منظورش عملی نشد. از طرفی خیلی مایل بود اوصاف و حالات علی را از کسانی که مدتها با او از نزدیک به سر برده اند و شب و روز با او بوده اند بشنود. از عدی خواهش کرد، اوصاف علی را همچنانکه از نزدیک دیده است برایش بیان کند. عدی گفت :معذورم بدار. حتما باید برایم تعریف کنی . به خدا قسم ، علی بسیار دوراندیش و نیرومند بود. به عدالت سخن می گفت و با قاطعیت فیصله می داد. علم و حکمت از اطرافش می جوشید. از زرق و برق دنیا متنفر بود و با شب و تنهایی شب ماءنوس بود. زیاد اشک می ریخت و بسیار فکر می کرد. در خلوتها از نفس خود حساب می کشید و بر گذشته دست ندامت می سود. لباس کوتاه و زندگی فقیرانه را می پسندید. در میان ما که بود مانند یکی از ما بود. اگر چیزی از او می خواستیم می پذیرفت و اگر به حضورش می رفتیم ما را نزدیک خود می برد و از ما فاصله نمی گرفت . با این همه آنقدر با هیبت بود که در حضورش جراءت تکلم نداشتیم و آنقدر عظمت داشت که نمی توانستیم به او خیره شویم . وقتی که لبخند می زد دندانهایش مانند یک رشته مروارید آشکار می شد. اهل دیانت و تقوا را احترام می کرد و نسبت به بینوایان مهر می ورزید. نه نیرومند از او بیم ستم داشت و نه ناتوان از عدالتش نومید بود. به خدا سوگند! یک شب به چشم خود دیدم در محراب عبادت ایستاده بود در وقتی که تاریکی شب همه جا را فرا گرفته بود اشکهایش بر چهره و ریشش ‍ می غلطید، مانند مار گزیده به خود می پیچید و مانند مصیبت دیده می گریست . مثل این است که الا ن آوازش را می شنوم ، او خطاب به دنیا می گفت : ای دنیا متعرض من شده ای و به من رو آورده ای ؟ برو دیگری را بفریب (یا هرگز فرصتی این چنین تو را نرسد) تو را سه طلاقه کرده ام و رجوعی در کار نیست ، خوشی تو ناچیز و اهمیتت اندک است . آه !آه ! از توشه اندک و سفر دور و مونس کم . سخن عدی که به اینجا رسید، اشک معاویه بی اختیار فروریخت . با آستین خویش اشکهای خود را خشک کرد و گفت :خدا رحمت کند ابوالحسن را! همین طور بود که گفتی . اکنون بگو ببینم حالت تو در فراق او چگونه است ؟ شبیه حالت مادری که عزیزش را در دامنش سر بریده باشند. آیا هیچ فراموشش می کنی ؟ آیا روزگار می گذارد فراموشش کنم؟
داستان راستان / استاد مطهری

مطالب مشابه

یک دیدگاه

  1. احمد
    1394-02-21 در 21:17 - پاسخ

    جانم به فدایت یاعلی

دیدگاهتان را ثبت کنید