یوسف؛ مصداق کلمه طیبه
این که خداوند داستان -پر عبرت و موعظه- یوسف را «أحسن القصص» یعنى نیکوترین داستان نامیده است، به علت سیرت یوسف است، نه به خاطر صورت یوسف.
رسول خدا(صلی الله علیه و آله وسلم) مى فرماید: «اِنَّ اللّه َ لایَنْظُرُ إلى صُوَرِکُم وَ لا إلى أموالکم و لکن یَنْظُرُ إلى قُلُوبِکُم و أعمالکم»[1]؛ «خدا به صورت و ثروت شما نظر ندارد، بلکه به باطن شما نظر دارد.»
کارى که حضرت یوسف(علیه السلام) براى باطن خود کرد، چنانچه از آیات قرآن استفاده مى شود، کار بسیار بزرگى بود. این انسان الهى و ملکوتى، از همان حدود شش، هفت سالگى زمانى که در دامان پدر و مادر خود بود، همه مقامات معنوى پدرش، یعقوب و جدّ خود، اسحاق و پدر جدّ خود، ابراهیم را که از پدرش مى شنید، کسب کرد و شروع به رشد دادن و تربیت کردن حقایق باطن خود نمود. نعمت «عقل» را با استفاده از مقامات ملکوتى پدر، جدّ و جدّ پدر خود رشد داد و فطرت الهى خود را با همان مقامات و به کار گرفتن آن ها پرورش داد و روح خود را با به کار گرفتن آن معنویات تقویت کرد و «نفس» را به دایره تزکیه کشید و به تدریج، همه این نیروهاى معنوى را در اعضا و جوارح بدن ظهور داد.
«ضَرَبَ اللّه ُ مَثَلاً کَلِمَهً طَیِّبَهً کَشَجَرَهٍ طَیِّبَهٍ أَصْلُهَا ثَابِتٌ وَ فَرْعُهَا فِى السَّمَاءِ * تُؤْتِى أُکُلَهَا کُلَّ حِینِ»[2]
«آیا ندانستى که خدا چه مثلى زده است؟ کلمه پاک )که اعتقاد واقعى به توحید است( مانند درخت پاک است، ریشه اش استوار و پابرجا و شاخه اش در آسمان است. میوه اش را به اجازه پروردگارش در هر زمانى مى دهد.»
قرآن کریم از وجود «مسیح» به «کلمه» تعبیر کرده است:
«إِذْ قَالَتِ الْمَلاَئِکَهُ یَامَرْیَمُ انَّ اللّه َ یُبَشِّرُکِ بِکَلِمَهٍ مِنهُ اسْمُهُ الْمَسِیحُ»[3]
)یاد کنید( زمانى که فرشتگان گفتند: «اى مریم! یقیناً خدا تو را به کلمه اى از سوى خود، که نامش مسیح )عیسى بن مریم( است، مژده مى دهد.»
در سوره لقمان آمده است که همه موجودات عالم «کلمه اللّه » هستند. یوسف هم کلمه اى از کلمات خدا است.
کلمه انسانى از مصادیق همین آیه است که «ضَرَبَ اللّه ُ مَثَلاً کَلِمَهً طَیِّبَهً» کلمه «طیبه»، ریشه در خدا دارد؛ «أَصْلُهَا ثَابِتٌ» چون قرآن مى فرماید که بعضى از درخت ها ریشه در جهنم دارند:
«إِنَّهَا شَجَرَهٌ تَخْرُجُ فِى أَصْلِ الْجَحِیمِ»[4]
«آن درختى است که در قعر دوزخ مى روید.»
خدا حق است؛ یعنى «ثابت» است: «أَصْلُهَا ثَابِتٌ» ریشه این شجره «ثابت» است؛ یعنى حق و خدایى است. شاخ و برگ آن، آسمان معنویت را پر کرده و میوه اش دائمى شده است. امروزه هم که چند هزار سال از سفر یوسف گذشته است، اگر بخواهیم مى توانیم از طریق داستان یوسف در قرآن از میوه آن شجره، روح و عقل و فطرت و اخلاق خود را تغذیه کنیم.
پیامبران؛ الگوى ارزش ها
یوسف از همان آغاز خردسالى که در دامان مادر و پدر بود، همه هوش و حواس او متوجه مقامات معنوى پدر است که از انبیاى خدا است، متوجه مقامات معنوى اسحاق، جدّ خود و از انبیاى خدا و جدّ پدرش ابراهیم، یعنى ریشه همه انبیاى قبل از خود است. یوسف از راه هوش و حواس، اصول ارزش ها را از این سه پیامبر مى گیرد. این مطلب را از آیات بعد که مسأله خواب یوسف را مطرح مى کنند، درمى یابیم. یوسف در آن خواب، ظهور ارزش هاى خود را در آینده مى بیند و خواب را براى پدر نقل مى کند، پدر به او مى گوید:
«وَ یُتِمُّ نِعْمَتَهُ عَلَیْکَ وَ عَلَى آلِ یَعْقُوبَ کَمَا أَتَمَّهَا عَلى أَبَوَیْکَ مِن قَبْلُ إِبْرَاهِیمَ وَ إِسْحَاقَ»[5]
«و نعمتش را بر تو و بر آل یعقوب تمام مى کند؛ چنانکه پیش از این، بر پدرانت، ابراهیم و اسحاق تمام کرد.»
آن اتمام نعمتى که خدا براى جدّ تو و جدّ پدرت کرده است، براى تو هم خواهد نمود. البته این نعمت، نعمت خوراک نبوده است. خوراک نصیب همه حیوانات هم مى شود. قرآن مى فرماید: شما در خوراک، با چهارپایان شریک هستید و امتیازى ندارید. سخن قرآن این است که این سوره را به کار بگیرید تا حالات حیوانى شما به حالات انسانى و حالات انسانى به حالات الهى تبدیل شود؛ نه این که حالات انسانى را هم به حالات حیوانى برگردانید که در این صورت، چنانکه قرآن مى فرماید:
«أُولَئِکَ کَالأَْنْعَامِ»[6]
«آنان مانند چهارپایانند.»
اگر قواى شما در راه شیطنت، مکر و حیله به کار گرفته شود، ابعاد انسانى شما به ابعاد حیوانى تبدیل مى شوند؛ اما اگر یوسف را الگو قرار دهید، براى این که ابعاد حیوانى به ابعاد انسانى تغییر یابند و ابعاد انسانى هم به ابعاد الهى تغییر پیدا کنند، مى شوید. همانطور که خدا فرمود:
«عَبدى أَطِعنى حَتّى أجْعَلَکَ مَثَلى»[7]
«مطیع من شو تا تو را نمونه خودم قرار دهم.»
این کار بزرگ یوسف است؛ یعنى در دوران کودکى، تحقق کرامت انسانى را با به کار گرفتن مقامات معنوى پدر، جد و جد اعلاى خود قرار داد. این خیلى عجیب است که پیامبر(صلی الله علیه و آله وسلم) هر وقت خود مى خواستند اسم «یوسف» را ببرند و به دیگران هم سفارش مى کردند که هر گاه مى خواهید اسم ایشان را ببرید، این گونه بگویید: «الکریم بن الکریم بن الکریم، ابن یعقوب بن اسحق بن ابراهیم»[8] این کودک در همان سن کودکى همه نیروهاى معنوى سه پیامبر را به خود منتقل کرد.
در لغت آمده است که «کَرَم» یعنى جمع ارزش ها و «کریم» یعنى انسانى که همه ارزش ها را در خود جمع کرده است. وجود یوسف، از ارزش هاى انسانى و الهى پر بود. این کارى است که یوسف به اختیار خود کرده است که با به کارگیرى معنویات پدر، جد و جدّ اعلاى خود، عقل را کامل کرد، فطرت را روشن ساخت، روح را تقویت و نفس را تزکیه نموده، عمل را صالح و اخلاق را حسنه کرد. بنابراین به خاطر این دلایل است که عزیز مصر شده است. رفتار او با ملّت مصر، به ویژه با برادران خود که از آنان کتک خورده و تحقیر شده است و او را در چاه انداخته اند، کریمانه است. اکنون که در یک مملکت بزرگ به قدرت رسیده است پس از ورود ستم گران مى گوید: «پول کم خود را بدهید، من همه ظرف هاى شما را پر مى کنم.» همه ظرف ها را پر کرد و به مأموران گفت: «هر چه پول داده اند، به آنها برگردانید.» به آنها محبت کرد. روزى هم که شناخته شد، یعقوب به پسرش یوسف گفت: مى خواهم با تو تنهایى ملاقات کنم که حتى مادرت هم نباشد. گفت:«پسرم! مى خواهم از زبان خودت بشنوم که سى سال پیش که تو را از دامن من جدا کردند، با تو چه کردند؟»
یوسف گفت:
«عَفَا اللّه ُ عَمَّا سَلَفَ»[9]
«خدا از (گناه) کشتن شکارهایى که پیش از این حکم انجام گرفته، درگذشت.»
خدا از سى سال پیش برادران من گذشت کرده است. وقتى او گذشت کرده است، من چیزى ندارم که بگویم. پدر اصرار کرد که آنان چه کار کردند. یوسف گفت: «جاده را باز کردند و من به سلطنت رسیدم.» سخن دیگرى هم نگفت. این انسان، «کریم» است و این، کار یوسف است.
در کتاب «المنهج القوى» نقل شده است که رسول خدا(صلی الله علیه و آله وسلم) فرمود:
«الناقص ملعون»؛ کسى که عمر بر او بگذرد و عقل، فطرت، روح، نفس و اخلاق او بچّه گانه بماند یعنى لج باز، متعصب و بهانه گیر باشد. قطعاً این انسان، ملعون است. پیامبر(صلی الله علیه و آله وسلم) به کسى که از مادر متولد شده است و یک دست ندارد، ناقص نمى گوید.
کسى که این گونه است بنابر آیات و روایات، خداوند چنان جبرانى در آخرت براى او بکند که آرزو کند، اى کاش من اصلاً اعضا و جوارح نداشتم.
این شخص، مقرّب به عنایت خداوند است؛ اما «الناقص ملعون»؛ کسى که در صدد رشد عقل و تقویت روح و تزکیه نفس برنیاید. هشتاد سال دارد اما همانند بچه پنج ساله است. با زن و فرزند، نوه، داماد و عروس لج بازى مى کند. از کوره در مى رود، غضبناک مى شود و تهمت مى زند. این هنوز بچّه و جاهل است. پیامبر این انسان را ملعون مى داند.
کارى که یوسف کرد، فرار از لعنت خدا بود. به همین علت، پیامبر(صلی الله علیه و آله وسلم) مى فرماید: «الکریم بن الکریم …» او همه شاخه هاى شجره انسانیت را در وجود خود آبیارى کرده و به چنین مقامى رسیده بود.
یوسف؛ در مقام مخلَصین
در این سوره، با هفده عنوان از یوسف یاد کرده است که وزن یکى از آن ها از بار آسمان ها و زمین سنگین تر است:
«إِنَّا عَرَضْنَا الاْءَمَانَهَ»[10]
«یقیناً ما امانت را (که تکالیف شرعیه سعادت بخش است) بر آسمان ها و زمین و کوه ها عرضه کردیم.»
من امانت خود را به مجموع آسمان ها و زمین و کوه ها ارائه کردم؛
«فَأَبَیْنَ أَن یَحْمِلْنَهَا»[11]
«و آن ها از به عهده گرفتنش (به سبب این که استعدادش را نداشتند) امتناع ورزیدند.»
«وَ حَمَلَهَا الاْءِنسَانُ إِنَّهُ کَانَ ظَلُوماً جَهُولاً»[12]
«و انسان آن را پذیرفت. بى تردید او (به علت ادا نکردن امانت) بسیار ستمکار و (درباره سرانجام خیانت در امانت) بسیار نادان است.»
انسان تحمل کرد و پذیرفت. یکى از آن انسان ها یوسف است.
«آسمان بار امانت نتوانست کشید
قرعه کار به نام من دیوانه زدند»[13]
این امانت در عالم ملکوت، به یوسف ارائه شد و او هم پذیرفت، خوب هم پذیرفت و خوب هم این بار امانت را به منزل رساند. از این رو، به هفده ویژگى الهى ملقب شده است.
«إِنَّهُ مِنْ عِبَادِنَا الُْمخْلَصِینَ» [14]
«زیرا او از بندگان خالص شده ما (از هر گونه آلودگى ظاهرى و باطنى) بود.»
نه از مخلِصین. مخلِص کجا و مخلَص کجا؟ مخلِص مانند سلمان، حبیب بن مظاهر و مسلم بن عوسجه هستند؛ اما یوسف مخلَص بود؛ یعنى در مقام قرب به خدا، در صف اول قرار دارد و بین او و خدا حائلى نیست.
شیطان و ابلیس با همه توانایى که دارد، در محضر خداوند در این عالم راهى براى نفوذ در آنان ندارد. یوسف به این جا رسید؛ یعنى با نگاه یوسف، ابلیس و همه پیاده و سواره نظام او فرارى مى شوند. نمى خواهد از جایش بلند شود و اسلحه بکشد و داد بزند. آدم همه زیبایى ها را داشته باشد؛ اما هیچ عامل تحریک شهوانى در او اثر منفى نگذارد. ما که زیبایى نداریم. ما چهره هاى معمولى داریم. اگر ما را کنار یوسف هم بنشانند و کسى هم به او نظر کند و هم به ما، بهت زده مى شود که ما چه اندازه بدقیافه هستیم. آن وقت، ما با این قیافه در برابر یک نگاه دختر و زن زانویمان سست مى شود؛ اما یوسف با صد در صد زیبایى به همه شهوت شهوت رانان عالم پوزخند تمسخر زده است.
البته کسى به پیامبر گفت: شما زیباتر هستید یا یوسف؟ یقیناً قیافه پیامبر از یوسف زیباتر نبوده است؛ ولى ایشان چه جواب زیبایى داد!
وقتى که پیامبر 25 سال داشت و خدیجه کبرى چهل سال گمان مى کنید که خدیجه عاشق طراوت جوانى پیامبر شد؟ در هیچ جا نیامده است که ایشان عاشق قیافه پیامبر شد. وقتى کاروان تجارتى از شام برگشت و پیامبر در این کاروان شرکت داشت. خدیجه به خادم خود گفت: «کاروان امسال چگونه بود؟ گفت: ممتازترین کاروان بود.» آن گاه، این کارگزار تجارتى، ارزش هاى این جوان را بیان کرد. از حیا، وقار، امانت دارى، ادب، کرامت، کم حرفى، آرامش، حلم، صبر و رقت قلب او سخن گفت و این ارزش ها را براى خدیجه بیان کرد. خدیجه به ابوطالب پیغام داد که اگر برادرزاده ات حاضر باشد، علاقه دارم با او ازدواج کنم. ابوطالب فرمود: «من با او در میان مى گذارم و به تو پاسخ مى دهم.» ابوطالب به پیامبر گفت. پیامبر جوانى 25 ساله است و باید با دختر چهارده ـ پانزده ساله ازدواج مى کرد. پیامبر از اوصاف خدیجه پرسید که او در دوره جاهلیت، چگونه زنى بود؟ به او گفتند: در عفّت و ادب و شخصیت و وقار، در میان زنان مکّه نمونه ندارد. حضرت فرمود: حاضرم با او ازدواج کنم. دو منبع ارزش و دو سیرت ملکوتى، با هم ازدواج کردند، نه دو صورت ظاهرى. نتیجه این ازدواج هم فاطمه زهرا(سلام الله علیها) سیده نساءالعالمین شد.
خدیجه از پیامبر(صلی الله علیه و آله وسلم) مى پرسد: تو زیباترى یا یوسف؟ سؤال کننده که یوسف را ندیده بود؛ ولى پیامبر صادق است. اگر مى گفت: من زیباترم، مى گفت: راست مى گوید. فرمود: برادرم، یوسف از نظر جمال زیباتر بود؛ ولى «أنا أملح منه»، من نمکى تر از او هستم؛ یعنى من نمک خدا هستم.
پاک شدن با تدین به دین خدا
سگ «نجس العین» است. اگر موى آن به لباس بچسبد، نمى شود با آن نماز خواند. پوست و گوشت آن نجس است. خرید و فروش نجس العین، حرام است؛ ولى این سگ اگر در نمک زار بیفتد و به نمک تبدیل شود، آن نمک پاک است. به نمک طعام تبدیل مى شود و مردم آن را مى خورند. اگر انسان نیز در نمک زار دین خدا بیفتد، پاک پاک مى شود. لذا به دنبال مطالعه کتاب هاى خوب باشید. وظیفه واجب خدا بر شما این است که نفس را تزکیه کنید. باید کارى مانند یوسف انجام دهید تا شما هم در همه امور خود احسن بشوید.
همه خواسته ها روى أحسن، أفضل، أقرب و أخص مى چرخد. خدایا! به من کمک کن تا در میان بندگان تو بهترین بنده تو شوم. و به رشد سیرت و عقل و فطرت و روح و تزکیه نفس برسم. این روایت را اهل سنت هم نقل کرده اند.
امیرالمؤمنین(علیه السلام) مى فرماید: «زمانی که وارد مسجد شدم. دیدم پیامبر(صلی الله علیه و آله وسلم) تنها نشسته است. گفتم: یا رسول اللّه با زبان خودتان یک دعا در حق من بنمایید. گفت: به خدا بگو: على را بیامرز. امیرالمؤمنین مى گوید: دیدم از جا بلند شد، به گمان این که مى خواهد ایستاده دعا بکند، رو به قبله ایستاد. نماز را بست و در سجده رکعت دوم، سجده آخر، شنیدم که مى گوید:
«اللّهم بحقّ علىّ أغفر لعلىّ»
«خدایا! به حق على، على را بیامرز.»
سلام نماز را که داد گفتم: آقا! چرا خدا را به حق من قسم دادى؟ فرمود: على جان! همه عالم را نگاه کردم، دیدم بنده اى محبوب تر از تو نزد خدا نیست. به همین جهت خدا را به اسم تو قسم دادم.»[15]
حجه الاسلام و المسلمین انصاریان
. [1] الأمالى، شیخ طوسى، ص 536.
[2] . ابراهیم:24 ـ 25. [3] . آل عمران: 45. [4] . صافات: 64. [5] . یوسف: 6. [6] . اعراف: 179. [7] . بحار الأنوار، ج 105، ص 165، حدیث الهامش. [8] . بحار الأنوار، ج 46، ص 289، حدیث 12. [9] . مائده: 95. [10] . احزاب: 72. [11] . همان [12] . همان [13] . حافظ شیرازی. [14] . یوسف: 24. [15] . شرح نهج البلاغه، ج 20، ص 316، حدیث 625.