داستان موسی و خضر (ع)

داستان موسی و خضر (ع)

از داستان‎های جالب زندگی موسی ـ علیه السلام ـ ماجرای شیرین او با حضرت خضر ـ علیه السلام ـ است که در قرآن سوره کهف آمده و دارای نکات و درسهای آموزنده گوناگونی است، در این راستا نظر شما به فرازهایی زیر از آن داستان جلب می‎کنیم.
سخنرانی موسی ـ علیه السلام ـ و ترک اولی او
هنگامی که فرعون و فرعونیان در دریای نیل غرق شده و به هلاکت رسیدند، بنی‎اسرائیل به رهبری حضرت موسی ـ علیه السلام ـ پس از سالها مبارزه، پیروز شدند و زمام امور رهبری به دست موسی ـ علیه السلام ـ افتاد.
او در یک اجتماع بسیار بزرگ (که می‎توان آن را به عنوان جشن پیروزی نامید) در حضور بنی‎اسرائیل سخنرانی کرد، مجلس بسیار باشکوه بود، ناگاه یک نفر از موسی ـ علیه السلام ـ پرسید: «آیا کسی را می‎شناسی که نسبت به تو اعلم (عالم‎تر) باشد؟»
موسی ـ علیه السلام ـ در پاسخ گفت: نه.
و مطابق بعضی از روایات، پس از نزول تورات و سخن گفتن مستقیم خدا با موسی ـ علیه السلام ـ، موسی در ذهن خود به خودش گفت: «خداوند هیچکس را عالم‎تر از من نیافریده است.» در این هنگام خداوند به جبرئیل وحی کرد موسی را دریاب که در وادی هلاکت افتاده. (یعنی براثر حالتی شبیه خودخواهی، در سراشیبی نزول از مقامات عالیه معنوی قرار گرفته، به یاریش بشتاب تا اصلاح شود. جبرئیل به سراغ موسی آمد…)
خداوند همان‎دم به موسی ـ علیه السلام ـ وحی کرد: آری داناتر از تو عبد و بنده ما خضر ـ علیه السلام ـ است، او اکنون در تنگه دو دریا،[1] در کنار سنگی عظیم است.
موسی ـ علیه السلام ـ عرض کرد: «چگونه به حضور او نایل شوم؟»
خداوند فرمود: «یک عدد ماهی بگیر و در میان زنبیل خود بگذار، و به سوی آن تنگه دو دریا برو، در هر جا که آن ماهی را گم کردی، آن عالم در همانجا است.»[2] موسی‎ ـ علیه السلام ـ در جستجوی استاد
موسی ـ علیه السلام ـ که دانش‎دوست بود، گفت: من دست از جستجو برنمی‎دارم تا به محل آن تنگه دو دریا برسم، هرچند مدّت طولانی به راه خود ادامه دهم.
موسی دوست و همسفری برای خود انتخاب کرد که همان مرد رشید و شجاع و با ایمان بنی‎اسرائیل به نام یوشع بن نون بود، موسی یک عدد ماهی در میان زنبیل نهاد و اندکی زاد و توشه راه‎ برداشت و همراه یوشع به سوی تنگه دو دریا حرکت کردند. هنگامی که به آنجا رسیدند در کنار صخره‎ای اندکی استراحت کردند، در همان‎جا موسی و یوشع، ماهی‎ای را به همراه داشتند، فراموش کردند. بعد معلوم شد که ماهی براثر رسیدن قطرات آب به طور معجزه‎آسایی خود را در همان تنگه به دریا افکنده و ناپدید شده است.
موسی و همسفرش از آن محل گذشتند، طولانی بودن راه و سفر موجب خستگی و گرسنگی آنها گردید، در این هنگام موسی ـ علیه السلام ـ به خاطرش آمد که غذایی به همراه خود آورده‎اند، به یوشع گفت: «غذای ما را بیاور که از این سفر سخت خسته شده‎ایم.»
یوشع گفت: آیا به خاطر داری هنگامی که ما به کنار آن صخره پناه بردیم، من در آنجا فراموش کردم که ماجرای ماهی را بازگو کنم، و این شیطان بود که یاد آن را از خاطر من ربود، و ماهی راهش را به طرز شگفت‎انگیز در دریا پیش گرفت و ناپدید شد.
و از آنجا که این موضوع به صورت نشانه‎ای برای موسی ـ علیه السلام ـ در رابطه با پیدا کردن عالِم، بیان شده بود موسی ـ علیه السلام ـ مطلب را دریافت و گفت: این همان چیزی است که ما می‎خواستیم و به دنبال آن می‎گشتیم. در این هنگام از همانجا بازگشتند و به جستجوی آن عالِم پرداختند، وقتی که به تنگه رسیدند حضرت خضر ـ علیه السلام ـ را در آنجا دیدند.[3] پس از احوالپرسی، موسی ـ علیه السلام ـ به او گفت:
«آیا من از تو پیروی کنم تا از آنچه به تو تعلیم داده شده است و مایه رشد و صلاح است به من بیاموزی؟»
خضر: تو هرگز نمیغتوانی همراه من صبر و تحمّل کنی، و چگونه می‎توانی در مورد رموز و اسراری که به آن آگاهی نداری شکیبا باشی؟
موسی: به خواست خدا مرا شکیبا خواهی یافت، و در هیچ کاری مخالفت فرمان تو را نخواهم کرد.
خضر: پس اگر می‎خواهی به دنبال من بیایی از هیچ چیز سؤال نکن، تا خودم به موقع، آن را برای تو بازگو کنم.
موسی ـ علیه السلام ـ مجدّداً این تعهّد را داد که با صبر و تحمّل همراه استاد حرکت کند و به این ترتیب همراه خضر ـ علیه السلام ـ به راه افتاد.[4] دیدار موسی از سه حادثه عجیب
موسی و یوشع و خضر ـ علیه السلام ـ با هم به کنار دریا آمدند و در آنجا سوار کشتی شدند آن کشتی پر از مسافر بود، در عین حال صاحبان کشتی آنها را سوار کردند. پس از آنکه کشتی مقداری حرکت کرد، خضر ـ علیه السلام ـ برخاست و گوشه‎ای از کشتی را سوراخ کرد و آن قسمت را شکست و سپس آن قسمت ویران شده را با پارچه و گل محکم نمود که آب وارد کشتی نشود.
موسی ـ علیه السلام ـ وقتی این منظره نامناسب را که موجب خطر جان مسافران می‎شد دید، بسیار خشمگین شد و به خضر گفت: «آیا کشتی را سوراخ کردی که اهلش را غرق کنی، راستی چه کار بدی انجام دادی؟»
حضرت خضر ـ علیه السلام ـ گفت: «آیا نگفتم که تو نمی‎توانی همراه من صبر و تحمّل کنی؟!»
موسی گفت: مرا به خاطر این فراموشکاری، بازخواست نکن و بر من به خاطر این اعتراض سخت نگیر.
از آنجا گذشتند و از کشتی پیاده شدند به راه خود ادامه دادند، در مسیر راه خضر ـ علیه السلام ـ کودکی را دید که همراه خردسالان بازی می‎کرد، خضر به سوی او حمله کرد و او را گرفت و کشت.
موسی ـ علیه السلام ـ با دیدن این منظره وحشتناک تاب نیاورد و با خشم به خضر ـ علیه السلام ـ گفت: «آیا انسان پاک را بی‎آنکه قتلی کرده باشد کشتی؟ به راستی کار زشتی انجام دادی.» حتّی موسی ـ علیه السلام ـ بر اثر شدّت ناراحتی به خضر ـ علیه السلام ـ حمله کرد و او را گرفت و به زمین کوبید که چرا این کار را کردی؟
خضر گفت: به تو نگفتم تو هرگز توانایی نداری با من صبر کنی؟
موسی ـ علیه السلام ـ گفت: اگر بعد از این از تو درباره چیزی سؤال کنم، دیگر با من مصاحبت نکن، چرا که از ناحیه من معذور خواهی بود.
از آنجا حرکت کردند تا اینکه شب به قریه‎ای به نام ناصره رسیدند، آنها از مردم آنجا غذا و آب خواستند، مردم ناصره، غذایی به آنها ندادند و آنها را مهمان خود ننمودند، در این هنگام خضر ـ علیه السلام ـ به دیواری که در حال ویران شدن بود نگاه کرد و به موسی ـ علیه السلام ـ گفت: به اذن خدا برخیز تا این دیوار را تعمیر و استوار کنیم تا خراب نشود. خضر ـ علیه السلام ـ مشغول تعمیر شد.
موسی ـ علیه السلام ـ که خسته و کوفته و گرسنه بود، و از همه مهمتر احساس می‎کرد شخصیت والای او و استادش به خاطر عمل نامناسب اهل آن آبادی سخت جریحه‎دار شده و در عین حال خضر ـ علیه السلام ـ به تعمیر دیوار آن آبادی می‎پردازد، بار دیگر تعهّد خود را به کلّی فراموش کرد و زبان به اعتراض گشود، اما اعتراضی سبکتر و ملایمتر از گذشته، گفت: «می‎خواستی در مقابل این کار اجرتی بگیری؟» اینجا بود که خضر ـ علیه السلام ـ به موسی ـ علیه السلام ـ گفت:
«هذا فِراقُ بَینِی وَ بَینِکَ…؛ اینک وقت جدایی من و تو است، اما به زودی راز آنچه را که نتوانستی بر آن صبر کنی، برای تو بازگو می‎کنم.»[5] موسی ـ علیه السلام ـ سخنی نگفت، و دریافت که نمی‎تواند همراه خضر ـ علیه السلام ـ باشد و دربرابر کارهای عجیب او صبر و تحمّل داشته باشد.
توضیحات خضر ـ علیه السلام ـ در مورد سه حادثه عجیب
حضرت خضر ـ علیه السلام ـ راز سه حادثه شگفت‎انگیز فوق را برای موسی ـ علیه السلام ـ چنین توضیح داد:
اما آن کشتی مال گروهی از مستمندان بود که با آن در دریا کار می‎کردند، و من خواستم آن را معیوب کنم و به این وسیله آن کشتی را از غصب ستمگر زمان برهانم. چرا که پشت سرشان پادشاه ستمگری بود که هر کشتی سالمی را به زور می‎گرفت. معیوب کردن من، برای نگهداری کشتی برای صاحبانش بود.
و امّا آن نوجوان، پدر و مادرش با ایمان بودند و بیم داشتیم که آنان را به طغیان و کفر وادارد، از این رو خواستیم که پروردگارشان به جای او فرزندی پاک‎سرشت و با محبّت به آن دو بدهد.[6] و امّا آن دیوار از آنِ دو نوجوان یتیم در آن شهر بود، گنجی متعلّق به آن یتیمان در زیر دیوار وجد داشت، و پدرشان مرد صالحی بود، و پروردگار تو می‎خواست آنها به حدّ بلوغ برسند و گنجشان را استخراج کنند. این رحمتی از پروردگار تو بود، من آن کارها را انجام دادم تا زیر دیوار محفوظ بماند و آن گنج خارج نشود و به دست بیگانه نیفتد، من این کارها را خودسرانه انجام ندادم. این بود راز کارهایی که نتوانستی در برابر آنها تحمّل کنی.[7] موسی ـ علیه السلام ـ از توضیحات حضرت خضر ـ علیه السلام ـ قانع شد.
توصیه خضر ـ علیه السلام ـ و نوشته لوح گنج
هنگام جدایی خضر ـ علیه السلام ـ از موسی ـ علیه السلام ـ، موسی به او گفت: مرا سفارش و موعظه کن، خضر مطالبی فرمود از جمله گفت: «از سه چیز بپرهیز و دوری کن: 1. لجاجت 2. و از راه رفتن بی‎هدف و بدون نیاز 3. و از خنده بدون تعجّب، خطاهایت را بیاد بیاور و از تجسّس در خطاهای مردم پرهیز کن.»
از حضرت رضا ـ علیه السلام ـ نقل شده آن گنجی که زیر دیوار مخفی بود، لوح طلایی بود که در آن چنین نوشته شده بود:
«بِسْمِ اللهِ الرَّحْمنِ الرَّحِیم، مُحَمَّدٌ رَسولُ اللهِ، عَجِبْتُ لِمَنْ اَیقَنَ بِالمَوْتِ کَیفَ یفْرَحُ، عَجِبْتُ لِمَنْ اَیقَنَ بِالْقَدَرِ کَیفَ یحْزَنُ؟ و عَجِبْتُ لِمَنْ رأی الدُّنیا و تَقَلُّبَها بِاَهْلِها کیفَ یرْکَنُ اِلَیها، و ینْبَغِی لِمَنْ غَفَلَ عَنِ اللهِ اَلّا یتَّهَمَ اللهُ تَبارَکَ و تَعالی فی قَضائِهِ و لا یسْتَبْطِئَهُ فِی رِزْقِهِ؛ به نام خداوند بخشنده مهربان ـ تعجّب می‎کنم برای کسی که یقین به مرگ دارد چگونه شادی مستانه می‎کند؟ تعجّب می‎کنم برای کسی که یقین به قضا و قدر الهی دارد، چگونه اندوهگین می‎شود، تعجّب می‎کنم برای کسی که دنیا و دگرگونیهای آن را با اهلش می‎نگرد، چگونه بر آن اعتماد می‎کند؟ و سزاوار است آن کسی که از خداوند غافل می‎گردد، خداوند متعال را در قضاوتش متّهم نکند، و در رزق و روزی رساندن او را به کندی و تأخیر یاد ننماید.»[8][1] . به گفته اکثر مفسّران، منظور از این تنگه دو دریا، محل اتّصال خلیج عقبه با خلیج سوئز است.
[2] . بحارالانوار، ج 13، ص 278.
[3] . در حدیثی از پیامبر ـ صلی الله علیه و آله ـ نقل شده فرمود: هنگامی که موسی ـ علیه السلام ـ با خضر ـ علیه السلام ـ در کنار دریا ملاقات کرد، پرنده‎ای در برابر آن دو ظاهر شد، قطره‎ای آب دریا با منقارش برداشت، خضر به موسی ـ علیه السلام ـ گفت: «آیا می‎دانی این پرنده چه می‎گوید؟ موسی گفت: چه می‎گوید؟
خضر گفت: می‎گوید «وَ رَبِّ السَّماواتِ و الاَرضِ وَ رَبِّ الْبَحْرِ ما عِلْمُکُما مِنْ عِلْمِ اللهِ اِلّا قَدْرَ ما اَخَذْتُ بِمِنْقارِی مِنْ هذَا الْبَحْرِ؛ و سوگند به پروردگار آسمانها و زمین و پروردگار دریا، دانش شما دو نفر (موسی و خضر) در مقایسه با علم خدا نیست مگر به اندازه آنچه از آب در منقارم گرفته‎ام نسبت به این دریا» (بحارالانوار، ج 13، ص 302).
و در روایت دیگر آمده: «این پرنده کوچکتر از گنجشک بود و از نوع پرستو بود و گفت: «علم شما در مقابل علم محمّد و آل محمّد ـ صلی الله علیه و آله ـ به اندازه مقدار آبی است که به منقار گرفته‎ام نسبت به دریا.» (همان مدرک؛ پاورقی).
[4] . مضمون آیات 60 تا 70 سوره کهف.
[5] . کهف، 71 تا 78؛ بحارالانوار، ج 13، ص 280. روایت شده: پیامبر ـ صلی الله علیه و آله ـ فرمود: «خدا برادرم موسی ـ علیه السلام ـ را رحمت کند، اگر تحمّل می‎کرد، عجیبترین شگفتیها را (از دست خضر) می‎دید و نیز فرمود: اگر صبر می‎کرد، هزار شگفتی می‎دید. (نورالثقلین، ج 3، ص 282) و از امام باقر ـ علیه السلام ـ یا امام صادق ـ علیه السلام ـ نقل شده فرمود: «لَوْ صَبَرَ مُوسی لَاَراهُ الْعالِمُ سَبْعِینَ اُعْجُوبَهٍ؛ اگر موسی ـ علیه السلام ـ صبر و تحمّل می‎کرد، آن عالِم (خضر) هفتاد حادثه عجیب به موسی ـ علیه السلام ـ نشان می‎داد.» (بحارالانوار، ج 13، ص 284 و 301).
نیز روایت شده: از موسی ـ علیه السلام ـ پرسیدند: سخت‎ترین حادثه زندگی تو چه بود؟ موسی ـ علیه السلام ـ در پاسخ گفت: «هیچیک از آن همه مشکلات (عصر فرعون و عصر حکومت بنی‎اسرائیل با آن همه رنجها) همانند گفتار خضر ـ علیه السلام ـ برایم رنج‎آور نبود که خبر از فراق و جدایی خود از من داد و مرا از علوم خود محروم ساخت.» (تفسیر ابوالفتوح رازی، ذیل آیه 78 کهف).
[6] . کارهای خضر ـ علیه السلام ـ به خصوص کشتن نوجوان گرچه ظاهری بسیار زننده داشت، ولی باید توجّه داشت که فرق است بین نظام تشریع و تکوین، خداوند حاکم بر هر دو نظام است، در این صورت هیچ مانعی ندارد که خداوند گروهی مانند موسی ـ علیه السلام ـ را مأمور اجرای نظام تشریع کند، و گروهی یا شخصی (مانند خضر) را مأمور اجرای نظام تکوین، از نظر نظام تکوین، هیچ مانعی ندارد که خداوند حتّی کودک نابالغی را دچار حادثه‎ای کند که جان بسپارد، چرا که وجودش ممکن است در آینده موجب خطرهای عظیم گردد، مانند اینکه پزشک دست یا پای کسی را قطع می‎کند تا میکرب سرطان از آن به سایر اعضاء سرایت ننماید.
کارهای حضرت خضر ـ علیه السلام ـ در ماجرای فوق در محدوده نظام تکوین بوده، ولی حضرت موسی ـ علیه السلام ـ مأمور کارها در محدوده تشریع بود، از این رو مقام موسی ـ علیه السلام ـ در این راستا از حضرت خضر ـ علیه السلام ـ بالاتر بود، اگرچه در محدوده نظام تکوین، مقام خضر ـ علیه السلام ـ بالاتر بود.
از سوی دیگر این کار خضر ـ علیه السلام ـ از نشانه‎های رحمت الهی و پاداش او به پدر و مادر با ایمان بود، خضر به دستور خدا آن کودک کافر را ـ که اگر می‎ماند موجب کفر و انحراف پدر و مادر می‎شد، کشت، ولی به جای آن کودک، خداوند دختری به آن پدر و مادر مرحمت فرمود، که کانون ایمان و تقوا بود و به فرموده امام صادق ـ علیه السلام ـ از نسل او هفتاد پیامبر، به وجود آمد. (تفسیر نورالثقلین، ج 3، ص 286).
[7] . کهف، 79 تا 83.
[8] . بحارالانوار، ج 13، ص 294.
@#@
نیز روایت شده: بین آن پدر صالح و یتیمان که آن گنج را برای فرزندانش ذخیره کرده‎ بود، هفتاد پدر واسطه بود، خداوند به خاطر نیکوکاری آن پدر (جدّ هفتادم) گنج او را به دو یتیم از نوه‎هایش رسانید، و پاداش نیکوکاری او را این گونه ادا کرد.[1] ملاقات ابلیس با موسی ـ علیه السلام ـ
رسول خدا ـ صلی الله علیه و آله ـ فرمود: موسی ـ علیه السلام ـ در مکانی نشسته بود، ناگاه شیطان که کلاه دراز و رنگارنگی بر سر داشت، نزد موسی ـ علیه السلام ـ آمد و (به عنوان احترام موسی) کلاهش را از سرش برداشت و دربرابر موسی ـ علیه السلام ـ ایستاد و سلام کرد، و بین آن دو چنین گفتگو شد:
موسی: تو کیستی؟
ابلیس: من شیطان هستم.
موسی: ابلیس تو هستی،‌ خدا تو را دربدر و آواره کند.
ابلیس: من نزد تو آمده‎ام تا به خاطر مقامی که در پیشگاه خدا داری، به تو سلام کنم.
موسی: این کلاه چیست که بر سر داری؟
ابلیس: با (رنگها و زرق و برق) این کلاه دل مردم را می‎ربایم.
موسی: به من از گناهی خبر بده که هرگاه انسان مرتکب آن گردد، تو بر او مسلط گردی.
ابلیس گفت: «اِذا اَعْجَبَتْهُ نَفْسُهُ، وَ اسْتَکْثَرَ عَمَلَهُ وَ صَغُرَفِی عَینیهِ ذَنْبُهُ؛
در سه مورد بر انسان مسلّط می‎شوم: 1. هنگامی که او از خود راضی شود (و اعمال خود را بپسندد و خودبین باشد) 2. هنگامی که او عملش را زیاد تصوّر کند 3. هنگامی که او گناهش را کوچک بشمرد.»[2] دیدار موسی ـ علیه السلام ـ از غذای کرم در دل سنگ
هنگامی که حضرت موسی ـ علیه السلام ـ از طرف خداوند، برای رفتن به سوی فرعون و دعوت او به خداپرستی، مأمور گردید، موسی ـ علیه السلام ـ (که احساس خطر می‎کرد) به فکر خانواده و بچّه‎های خود افتاد، و به خدا عرض کرد: «پروردگارا چه کسی از خانواده بچّه‎های من، سرپرستی می‎کند؟!»
خداوند به موسی ـ علیه السلام ـ فرمان داد: «عصای خود را بر سنگ بزن.»
موسی ـ علیه السلام ـ عصایش را بر سنگ زد، آن سنگ شکست، در درون آن، سنگ دیگری نمایان شد، با عصای خود یک ضربه دیگر بر سر آن سنگ زد، آن نیز شکسته شد و در درونش سنگ دیگری پیدا گردید، موسی ـ علیه السلام ـ ضربه دیگری با عصای خود بر سنگ سوم زد، و آن سنگ نیز شکسته شد، او در درون آن سنگ، کرمی را دید که چیزی به دهان گرفته و آن را می‎خورد.
پرده‎های حجاب از گوش موسی ـ علیه السلام ـ به کنار رفت و شنید آن کرم می‎گوید:
«سُبْحانَ مَنْ یرانِی و یسْمَعُ کَلامِی و یعْرِفُ مَکانِی و یذْکُرُنِی و لا ینْسانِی؛ پاک و منزه است آن خداوندی که مرا می‎بیند، و سخن مرا می‎شنود، و به جایگاه من آگاه است، و به یاد من هست، و مرا فراموش نمی‎کند.»[3] به این ترتیب، موسی ـ علیه السلام ـ دریافت که خداوند عهده‎دار رزق و روزی بندگان است، و با توکّل بر او، کارها سامان می‎یابد.
توبه‎ای که موجب بارندگی پربرکت شد
عصر حضرت موسی ـ علیه السلام ـ بود، مدّتی باران نیامد و زراعتها خشک شدند و بلای قحطی همه جا را فراگرفته بود، مردم به محضر موسی ـ علیه السلام ـ آمدند و با التماس از او خواستند، نماز استسقاء بخواند تا باران بیاید. موسی ـ علیه السلام ـ با جمعیتی بالغ بر هفتادهزار نفر به صحرا رفتند و نماز باران خواندند و هرچه دعا کردند، باران نیامد. موسی ـ علیه السلام ـ عرض کرد: «خدایا! با هفتادهزار نفر، هرچه دعا می‎کنیم باران نمی‎آید، علّتش چیست؟ مگر مقام و منزلت من در پیشگاهت کهنه شده است.»
خداوند به موسی ـ علیه السلام ـ خطاب کرد: «در میان شما یک نفر است که چهل سال است معصیت مرا می‎کند، به او بگو از میان جمعیت خارج شود، تا دعایت مستجاب گردد.»
موسی ـ علیه السلام ـ عرض کرد: صدای من ضعیف است و به هفتادهزار نفر جمعیت نمی‎رسد. خداوند فرمود: «تو اعلام کن من صدایت را به همه می‎رسانم.» موسی ـ علیه السلام ـ اعلام کرد، همه شنیدند. آن مرد گنهکار دید هیچکس خارج نشد، دریافت که آن شخص خودش است، با خود گفت: اگر برخیزم و بیرون روم، رسوا می‎شوم، و اگر بیرون نروم، باران نمی‎آید.» همانجا نشست و توبه حقیقی کرد، پس از آن بیدرنگ باران پربرکت آمد. موسی ـ علیه السلام ـ عرض کرد: خدایا! کسی از میان جمعیت خارج نشد، پس چطور شد باران آمد؟
خداوند فرمود: «سَقَیتُکُمْ بِالَّذِی مَنَعْتُکُمْ بِهِ؛ شما را به خاطر همان شخصی که به سبب او باران را قطع کرده بودم، سیراب کردم.» (یعنی توبه او باعث باریدن باران گردید)
موسی ـ علیه السلام ـ عرض کرد: «خدایا! او را نشان بده تا زیارتش کنم» خداوند فرمود: «آنگاه که او گناه می‎کرد رسوایش نکردم، حالا که توبه کرده رسوایش کنم، من که نمّامی را دشمن دارم هرگز نمّامی نمی‎کنم، من که عیب‎پوش هستم هرگز عیب کسی را فاش نمی‎سازم و آبروی کسی را نمی‎ریزم.»[4] عذرخواهی موسی ـ علیه السلام ـ از خداوند
روزی حضرت موسی ـ علیه السلام ـ هنگام عبور فقیر برهنه و تهیدستی را دید که بر روی ریگ بیابان خوابیده بود، او وقتی که موسی ـ علیه السلام ـ را دید، نزدش آمد و گفت: «ای موسی! دعا کن تا خداوند هزینه اندکی به من بدهد که از نداری و فقر جانم به لب رسیده است.»
موسی ـ علیه السلام ـ برای او دعا کرد، و از آنجا گذشت و به سوی کوه طور برای مناجات رفت. پس از مدّتی از همان مسیر بازمی‎گشت دید مردم همان فقیر را دستگیر کرده و جمعیتی بسیار در گِردش اجتماع نموده‎اند، پرسید: «چه حادثه‎ای رخ داده است؟»
حاضران گفتند: این مرد شراب خورده و با عربده و جنگ‎طلبی، به یک نفر حمله کرده و او را کشته است، اکنون او را دستگیر کرده‎اند، تا به عنوان قصاص اعدام کنند. به گفته لطیفه‎گوها:
گربه مسکین اگر پر داشتی تخم گنجشک در زمین نگذاشتی
موسی به حکم الهی اقرار کرد و از جسارت خود در مورد آن فقیر بدسیرت استغفار نمود.
بنده چـو جـاه آمد و سیم و زرش سیلی خواهد به ضرورت سرش
آن نشنیدی که فِلاطون چه گفت؟ مـور هـمان بـه که نباشد پَرَش[5][1] . همان، ص 289.
[2] . اصول کافی، ج 2، ص 624.
[3] . تفسیر روح البیان، ج 4، ص 96 و 97.
[4] . ثمرات الحیاه، ج 3.
[5] . گلستان سعدی، باب سوم.

مطالب مشابه

دیدگاهتان را ثبت کنید