سیره عملی امام محمد باقر (ع)

سیره عملی امام محمد باقر (ع)

سیره عملی امام همام حضرت محمد باقر ـ علیه السلام ـ همچون پدران بزرگوار خویش سرشار از تخلق به اخلاق الله، پیروی از سنت ناب نبوی و شکافتن علم الهی در بین یاران و خواص بوده و پرداختن به همه زوایای سیره آن بزرگوار مجال بیشتری را می طلبد ولی از آنجا که به قول شاعر:
آب دریا را اگر نتوان کشید هم به قدر تشنگی باید چشید
ما نیز به قدر وسع خویش به گوشه ای از این دریای بی کران ولی خدا اشاره می کنیم.
ابوبصیر می گوید: در خدمت امام محمد باقر ـ علیه السلام ـ وارد مسجد شدم جمعیت بسیاری در رفت و آمد بودند امام ـ علیه السلام ـ به من فرمود:از مردم بپرس آیا امام باقر را می بینند؟ از هر کس که پرسیدم اباجعفر را می دیدی می گفت: نه با اینکه آن حضرت در کنار من ایستاده بود تا اینکه ابوهارون مکفوف (نابینا) آمده، حضرت باقر ـ علیه السلام ـ فرمود: از او بپرس گفتم امام محمد باقر را دیدی؟ گفت: آری ایشان هم اینجا ایستاده اند گفتم از کجا فهمیدی؟ گفت: (وَکَیْفَ لا اَعْلَمُ وَ هُوَ نُورٌ ساطِعٌ)
سَلِ النّاسَ هَلْ یَرُونَنِی
چگونه ندانم در صورتی که آنجناب نوری است درخشان و آفتابی است تابان.
آنگاه ابوبصیر ادامه می دهد که شنیدم از امام ـ علیه السلام ـ با مردی که از أهل آفریقا بود صحبت کرد و فرمود: حال راشد چطور است عرض کرد: حالش خوب است و به شما سلام رسانید امام ـ علیه السلام ـ فرمود: خدا رحمتش کند، مرد گفت مگر از دنیا رفته است؟ فرمود: بله. گفت: چه موقع. فرمود: دو روز بعد از بیرون آمدن تو. مرد گفت: به خدا قسم مریض نبود و هیچ علتی برای مرگش وجود نداشت! امام ـ علیه السلام ـ فرمود: بالاخره مرگ فرا می رسد یا به مرض و یا به علتی ابوبصیر می گوید عرض کردم راشد چطور آدمی بود؟ فرمود:
رَجُلٌ لَنا مُوالُ و لنا مُحِبٌ ثُمَّ قالَ آترُونَ اَنْ لَیْسَ لَنا مَعَکُم اَعْیُنٌ ناظِرَهٌ أسْماعٌ سَمیعَهٌ بِئْسَ ما رَأیْتُمْ وَ اللهِ لا یَخْفی عَلَیْنا شَیْیءٌ مِنْ أعْمالِکُم فَاحْضَرونا جَمیعاً وَعَوِّدُوا اَنْفُسَکُمُ الْخَیْرَ وَ کُونُوا مِنْ اَهْلِهِ تَعْرِفوا فَاِنّیِ بِهذا آمُرُوَلَدِی و شیعَتیِ.
مردی دوستدار و محب ما بود سپس فرمود: آیا خیال می کنید که ما چشم و گوشی نداریم که از وضع شما با خبر شویم چه خیال باطلی! سوگند به پروردگار هیچیک از اعمال و رفتار شما برای مامخفی نیست. و همگی نزد ما حاضر است پس خویشتن را به کارهای خیر عادت دهید و اهل خیر باشید و بدانید که به این موضوع مهم فرزندان و شیعیانم را امر می کنم.
زراره از عبدالملک نقل می کند که بین امام محمد باقر ـ علیه السلام ـ و بعضی از فرزندان امام حسن ـ علیه السلام ـ صحبتی پیش آمده بود من خدمت امام ـ علیه السلام ـ شرفیاب شدم، خواستم در این میان سخنی بگویم تا شاید حل اختلاف شود.
امام ـ علیه السلام ـ فرمود: تو چیزی در بین ما مگو زیرا مثل ما با پسر عمویمان مانند همان مردی است که در بنی اسرائیل زندگی می کرد و او را دو دختر بود یکی از آن دو را به مردی کشاورز و دیگری را به شخصی کوزه گر شوهر داده بود.
روزی برای دیدن آنها حرکت کرد. اول پیش آن دختری که زن کشاورز بود رفت و از احوال او پرسید دختر گفت پدر جان شوهرم کشت و زراعت فراوانی کرده اگر باران بیاید حال ما از تمام بنی اسرائیل بهتر است.
از منزل آن دختر به خانه دیگری رفت و از او نیز احوال پرسید گفت: پدر، شوهرم کوزه زیادی ساخته اگر خداوند مدتی باران نفرستد تا کوزه های او خشک شود حال ما از همه نیکوتر است.
آن مرد از خانه دختر خود خارج شد در حالیکه می گفت خدایا تو خودت هر چه صلاح می دانی بکن در این میان مرا نمی رسد که به نفع یکی درخواستی بکنم هر چه صلاح آنهاست انجام بده. امام محمد باقر ـ علیه السلام ـ فرمود: شما نیز نمی توانید بین ما سخنی بگویید. مبادا در این میان بی احترامی به یکی از ما شود. وظیفه شما احترام نسبت به همه ماست به واسطه رسول الله ـ صلی الله علیه وآله ـ.[1] عمر بن حنظله به امام باقر ـ علیه السلام ـ عرض کرد: خیال می کنم من خدمت شما قدر و منزلتی دارم و مورد علاقه و عنایت شما هستم، امام ـ علیه السلام ـ فرمود: آری، عرض کرد درخواست می کنم اسم اعظم را به من بیاموزی، حضرت جواب دادند آیا نیروی پذیرش و تاب نگهداری آن را داری؟ گفتم بلی، ایشان دستور دادند داخل اطاق برو وقتی که داخل شدم، آنجناب هم وارد گردید و دست خود را بر زمین گذاشت تا ناگاه دیدم فضای خانه چنان تاریک شد که چشم هایم ابداً چیزی نمی دید مفاصل و استخوانهایم بشدت در حرکت و تکان افتاد.
حضرت باقر ـ علیه السلام ـ فرمود: میل داری به تو بیاموزم یا توان نداری؟ عرض کردم نه یابن رسول الله مرا آن نیرو نیست در این موقع دست خویش را برداشت اطاق مانند اول روشن شد و امام ـ علیه السلام ـ را دیدم که تبسم می کرد.[2] شیخ طوسی از محمد بن سلیمان و او از پدر خود نقل می کند که مردی از اهل شام خدمت حضرت امام باقر ـ علیه السلام ـ رفت و آمد داشت. مرکزش در مدینه بود. به مجلس امام ـ علیه السلام ـ نیز فراوان می آمد. می گفت: محبت و دوستی با شما مرا به این مجلس نمی آورد، در روی زمین کسی نیست که پیش من ناپسند تر و دشمن تر از شما خانواده باشد. می دانم فرمانبرداری خدا و رسول و اطاعت امیر المؤمنین به دشمنی کردن با شماست ولی چون ترا مردی فصیح زبان و دارای فنون و فضائل و آداب پسندیده می بینم از اینرو به مجلس می آیم. با این طرز سخن گفتن باز حضرت باقر ـ علیه السلام ـ با خشروئی و گرمی با او صحبت می کرد می فرمود:
لَنْ تَخْفی عَلیَ اللهِ خافِیَهٌ
هیچ چیز از خدا پنهان نیست.
پس از چند روز مرد شامی رنجور گردید، درد و رنجش شدت یافت. آنگاه که خیلی سنگین شد یکی از دوستان خود را طلبید و گفت هنگامی که من از دنیا رفتم و جامه بر روی من کشیدی، برو خدمت محمد بن علی ـ علیه السلام ـ از آنجناب درخواست کن بر من نماز بگزارد. شب از نیمه که گذشت گمان کردند او از دنیا رفته رویش را پوشیدند. بامداد رفیقش به مسجد آمد، ایستاد تا حضرت باقر ـ علیه السلام ـ از نماز فارغ گردید و مشغول تعقیب نماز شد، جلو رفته، عرض کرد یا اباجعفر فلان مرد شامی هلاک شد از شما خواسته است که بر او نماز بگزاری فرمود نه، اینطور نیست. سرزمین شام سرد است و منطقه حجاز گرم، شدت گرمای حجاز زیاد است، برگرد در کار او عجله نکنید تا من بیایم، آنگاه حضرت حرکت کرده دوباره وضو گرفت دو رکعت نماز خواند دست مبارک را آنقدر در مقابل صورت گرفت، دعا کرد پس از آن به سجده رفت تا هنگامی که آفتاب بر آمد در این موقع برخاسته به منزل مرد شامی آمد وقتی داخل شد او را صدا زد، مریض جواب داد) لَبیّک یا بن رسول الله (حضرت او را نشانید و تکیه اش داد غذایی که از آرد گندم درست شده بود طلب کرد با دست خویش آن غذا را به او داد، به خانواده اش فرمود شکم و سینه اش را با غذای سرد، خنک نگه دارید از منزل خارج شد، طولی نکشید مرد شامی حالش خوب شد و به محضر امام ـ علیه السلام ـ شرفیاب شد و عرض کرد می خواهم در خلوت با شما ملاقات کنم، امام ـ علیه السلام ـ در خلوت با او ملاقات کرد. مرد شامی گفت شهادت می دهم که تو حجت خدایی برخلق و تو آن باب و دری هستی که باید از آن در داخل شد. هرکس جز این راه برود ناامید و زیانکار است: حضرت فرمود: (ما بَدالَکَ) چه شد که تغییر موضع داد؟ عرض کرد هیچ شک و شبه ندارم که روح مرا قبض کردند، مرگ را به چشم خود آشکارا دیدم. در این هنگام ناگاه صدای کسی را به گوش خود شنیدم که می گفت روح او را برگردانید محمد بن علی ـ علیه السلام ـ بازگشت او را خواست!
امام فرمود:
اَما عَلِمتَ اَنَّ اللهَ یُحِبُّ الْعَبْدَ وَ یُبغِضُ عَملهُ وَ یُبغِضُ الْعَبْدَ وَ یُحِبُّ عَملَهُ
آیا نمی دانی خداوند بعضی از بندگان را دوست دارد ولی عملشان را نمی خواهد، برخی را دوست ندارد وعملشان را می خواهد.
یعنی تو در نظر پروردگار دشمن بودی اما ارتباط و انس تو با من در نزد خدا محبوب بود. راوی می گوید مرد شامی بعد از آن جزء یاران و اصحاب امام باقر ـ علیه السلام ـ شد.[3] سلام ابن مستنیر می گوید محضر امام محمد باقر ـ علیه السلام ـ بودم که حمران ابن اعین وارد شد و چند سؤال از آن بزرگوار کرد. در هنگام خداحافظی گفت ای پسر رسول خدا ـ صلی الله علیه و آله ـ خدا شما را طول عمر عنایت کند و ما را بیش از این بهره مند گرداند. خواستم وضع خود را برایتان شرح دهم.
وقتی ما شرفیاب خدمت شما می شویم. هنوز خارج نشده ایم قلبمان صفائی پیدا می کند و مادیات و دنیا را فراموش می کنیم. اما همینکه وارد اجتماع و تجارت و کسب می شویم باز به دنیا علاقه پیدا می کنیم.
امام ـ علیه السلام ـ فرمود: قلب چنین است گاهی سخت و زمانی نرم می شود سپس فرمود: اصحاب رسول الله ـ صلی الله علیه و آله ـ به آن حضرت عرض می کردند: ما می ترسیم منافق باشیم. پیغمبر ـ صلی الله علیه و آله ـ می پرسید به واسطه چه چیز؟ می گفتند: وقتی خدمت شما هستیم ما را بیدار نموده به آخرت متمایل می فرمائید ترس به ما روی می آورد دنیا را فراموش کرده بی میل به آن می شویم. به طوری که گویا با چشم آخرت و بهشت و جهنم را مشاهده می کنیم. این حال تا موقعی است که در خدمت شما هستیم. همینکه خارج شدیم به منزل که می رویم بوی فرزندان به شامه ما می رسد خانواده و زندگی خود را که می بینیم حالت معنوی که از محضر شما کسب کرده بودیم از دست می دهیم آیا با این خصوصیات ما گرفتار نفاق نمی شویم.
فرمود: هرگز، این پیشامد ها و تغییرات از وسوسه های شیطانی است که شما را به دنیا متمایل می کند. به خدا سوگند اگر بر همان حال اولی که ذکر کردید مداومت داشته باشید ملائکه با شما مصافحه می کنند و بر روی آب راه خواهید رفت.
و لولا اَنّکُمْ تَذْنِبُونَ فَسْتَغْفِرُونَ الله لخَلقَ اللهُ خَلْقاً حَتیَّ یَذْنِبُوا ثُمَّ یَسْتَغْفِرُ لَهُمْ اَنَّ المؤمِن تَوّابٌ
اگر اینطور نبود همینکه شما گناه می کنید و بعد از آن توبه می نمائید هر آینه خداوند دسته دیگری را خلق می کرد که گناه کنند آنگاه طلب آمرزش و توبه نمایند تا خداوند آنها را ببخشد.
به درستی که مؤمن پیوسته مورد امتحان و آزمایش واقع می شود گناه می کند و توبه می نماید باز گناه می کند فوراً توبه می نماید. نشنیده ای خداوند می فرماید:
اِن الله یُحِبُّ التوابین و یُحِبُ المُتطّهرین نیز در این آیه می فرماید: «ِاسْتَغْفِروا رَبّکُم ثُمَّ تُوبُوا اِلَیْهِ»[4] حکیم بن عتیبه گفت: خدمت حضرت باقر ـ علیه السلام ـ بودم. خانه پر از جمعیت بود در این هنگام پیرمردی که تکیه بر عصای آهنین خود داشت وارد شد. بر در خانه ایستاد گفت:
السّلام عَلیکَ یابْنَ رسُول الله وَرَحمهُ اللهِ وَ بَرکاتُه. سکوت کرد.
امام ـ علیه السلام ـ فرمود: عَلیک السَّلام وَ رَحْمَهُاللهِ وَ بَرکاتُه.
پیرمرد رو به طرف حضار مجلس نموده برهمه سلام کرد و آنها جواب سلامش را دادند آنگاه متوجه حضرت شده عرض کرد یا بن رسول الله ـ صلی الله علیه و آله ـ مرا به نزدیک خود جای ده.
به خدا قسم شما را دوست دارم، دوستان شما را نیز دوست دارم این علاقه و محبت من نسبت به شما و دوستانتان نه برای طمع در دنیاست. به خدا قسم دشمنان شما را دشمن دارم و از آنها بیزارم این دشمنی و بیزاری که نسبت به آنها ابراز می کنم خدای را شاهد می گیرد که نه به واسطه کینه و خصومتی است که بین من و آنها باشد. آنچه شما حلال بدانید حلال می دانم و آنچه حرام بدانید حرام می دانم وانتظار فرج شما و خانواده را می کشم. یابن رسول الله ـ صلی الله علیه و آله ـ فدایت شوم با این خصوصیات آیا امید نجاتی برایم هست.
امام باقر ـ علیه السلام ـ فرمود: جلو بیا، جلو بیا، او را پیش خود خواند تا در پهلوی خود بنشاند. آنگاه فرمود: پیرمرد! شخصی خدمت پدرم علی بن الحسین ـ علیه السلام ـ رسید همین سؤالی را که تو کردی، از ایشان نمود پدرم در جوابش فرمود: اگر از دنیا بروی بر پیغمبر ـ صلی الله علیه و آله ـ و علی و امام حسن و امام حسین و علی بن الحسین وارد می شوی. قلبت را خنک خواهد شد و دلت از التهاب می افتد شاد خواهی شد و چشمهایت روشن می گردد.
با کرام الکاتبین بخوبی و خوشی روبرو خواهی شد آنگاه که جانت به اینجا برسد (در این هنگام با دست اشاره به گلوی خود نمود) در زندگی نیز چیزهائی خواهی دید که باعث روشنی چشمت هست و با ما در مقامی بلند و ارجمند خواهی بود.
پیرمرد از شنیدن این مقامات چنان غرق در شادی شد که خواست برای مرتبه دوم عین جملات را از زبان امام ـ علیه السلام ـ شنیده باشد از اینرو عرض کرد یابن رسول الله چه فرمودید؟!
حضرت باقر ـ علیه السلام ـ سخنان خود را تکرار کرد پیرمرد عرض کرد اگر من بمیرم بر پیغمبر و علی و حسن و حسین و علی بن الحسین ـ علیهم السلام ـ وارد می شوم. چشم روشنی و دلم شاد و قلبم خنک می گردد و کرام الکاتبین را با شادی وخوشی ملاقات می کنم وقتی جانم به گلویم برسد. اگر زنده بمانم خدا چشمم را روشن می نماید و با شما در درجه ای بلند خواهم بود؟!
در این هنگام پیرمرد را چنان گریه گرفت که مانند ژاله اشک می ریخت و با صدای بلند های های گریه می کرد آنقدر گریه کرد که بر زمین افتاد قطرات اشک و ناله های جانگذاز که حاکی از قلب پر از محبت و ولای پیرمرد بود چنان اطرافیان را تحت تأثیر قرار داد که همه با صدای بلند شروع به گریه کردند. امام ـ علیه السلام ـ رو به طرف پیرمرد کرد نموده با دست مبارک قطرات اشک را از مژگانش می گرفت و می پاشید. پیرمرد سر بلند نمود عرض کرد یا بن رسول الله ـ صلی الله علیه وآله ـ دست مبارکت را به من بده حضرت دست خود را به طرفش دراز کرد، پیرمرد دست حضرت را گرفته شروع به بوسیدن کردو بر چشم های خود گذاشت، سینه و شکم خویش را گشود دست آنجناب را بر روی سینه و شکم خود گذاشت آنگاه از جای حرکت کرده سلام داد و رفت.
حضرت باقر ـ علیه السلام ـ تا موقعی که پیرمرد در حال رفتن دیده می شد او را با توجه مخصوصی تماشا می کرد پس از آن روی به جمعیت نموده فرمود: هر کس مایل باشد مردی از اهل بهشت را ببیند به این شخص نگاه کند. حکم بن عتیبه راوی حدیث می گوید هیچ مجلس عزائی را ندیده بودم که از نظر سوز و گداز و سیلاب اشک شباهت به این مجلس داشته باشد.[5] محمد بن مسلم می گوید از امام محمد باقر ـ علیه السلام ـ پرسیدم که بعضی از مردم را می بینم که در عبادت جدیت دارند، با خشوع بندگی می کنند ولی اقرار به ولایت ائمه ـ علیهم السلام ـ ندارند وحق را نمی شناسند آیا عبادت و خشوع آنها را نفعی می بخشد؟
امام ـ علیه السلام ـ فرمود: ای محمد مثل اهلبیت پیامبر ـ صلی الله علیه و آله ـ مثل همان خانواده ای است که در بنی اسرائیل بودند. هر یک از آن خانواده که چهل شب عبادت و کوشش کرد و پس از آن هر دعائی که می نمود مستجاب می شد.
یک نفر از همان خانواده چهل شب را به عبادت گذرانید، بعد از آن دعا کرد ولی مستجاب نشد، خدمت حضرت عیسی ـ علیه السلام ـ آمد از وضع خود شکایت کرد. عیسی ـ علیه السلام ـ تطهیر نموده نماز خواند آنگاه از خداوند راجع به آن مرد درخواست خطاب رسید ای عیسی! این بنده من از راه و دری که نباید وارد شود وارد شده او مرا خواند با اینکه در قلبش نسبت به نبوت تو شک دارد. اگر آنقدر دعا کند که گردنش قطع شود و انگشتانش از هم جدا شود دعایش را مستجاب نخواهم کرد. عیسی ـ علیه السلام ـ رو به او کرد و فرمود: خدا را می خوانی با اینکه درباره نبوت پیغمبرش مشکوکی؟ عرض کرد آنچه فرمودی واقعیت دارد از خدا بخواه این شک را از دل من بزداید عیسی ـ علیه السلام ـ دعا کرد خداوند او را بخشید و به مقام سایر آن خانواده نائل شد (که پس از چهل شب عبادت دعایشان مستجاب می شد).[6] زپیر عقل، جوانی سؤال کرد و چه گفت
که ای ز نور تو روشن چراغ انسانی
بغیر حب علی طاعتی تواند بود
که خلق را برهاند زقید نیرانی
جواب دادکه لا والله این سخن غلط است
دو بیت بشنو از من اگر سخندانی
به حق قارد بیچون خدای سبحان
بحق جمله کر و بیان روحانی
که دشمنان علی را نماز نیست درست
اگر چه سینه اشتر کنند پیشانی
محمد بن مسلم گوید: از کوفه به طرف مدینه عزم سفر کردم در حالیکه مریض و سنگین بودم، خبر به امام محمد باقر ـ علیه السلام ـ رسید که محمد بن مسلم مریض شده امام ـ علیه السلام ـ به توسط شخصی شربتی که سرپوش پارچه ای بر روی آن بود برایش فرستاد. آن شخص خود را به محمد بن مسلم رسانید و گفت: به من دستور داده اند تا از این شربت نخوری از اینجا نروی. محمد بن مسلم می گوید همینکه شربت را نزدیک دهان آوردم بوی مشک از آن ساطع بود. دیدم شربتی خوش طعم و سرد است وقتی آشامیدم مأمور امام ـ علیه السلام ـ گفت: حضرت باقر ـ علیه السلام ـ فرمودند بعد از آنکه خوردی حرکت کن و به نزد ما بیا، من از فرمایش امام ـ علیه السلام ـ در اندیشه شدم با اینکه قبل از آشامیدن قدرت بر روی پا ایستادن را نداشتم شربت که در معده ام داخل شد مثل اینکه در بندهای آهنین بسته بودم همه باز شد و در خانه آن سرور آمده اجازه ورود خواستم.
با صدای بلند فرمود: خوب شدی داخل شو.
وارد شدم در حالیکه اشک می ریختم سلام کرده دست آن حضرت را بوسیدم: فرمود: برای چه گریه می کنی؟ عرض کردم فدایت شوم گریه ام برای این است که از خدمت شما دورم و در فاصله بسیار زیادی واقع شده ام اینک که خدمتتان رسیده ام نمی توانم زیاد بمانم و شما را ببینم.
آن حضرت فرمود: اما اینک نمی توانی زیاد بمانی خداوند دوستان ما را چنین قرار داده، بلا را نسبت به ایشان سریع کرده و اما به دوری و غربت اشاره کردی، دراین موضوع باید به امام حسین ـ علیه السلام ـ تأسی بجوئی. دور از ما در فرات و عراق دفن شده ـ صلی الله علیه وآله ـ اینکه گفتی فاصله بین تو با ما زیاد است، همانا مؤمن در دنیا و میان این مردم کج رفتار غریب است تا زمانی که به سوی رحمت خدا برود اینکه می گوئی ما را دوست داری و می خواهی پیوسته ما را ببینی خداوند از قلبت آگاه است و بر این ولا و محبت ترا پاداش خواهد داد.[7] جابربن عبدالله انصاری به محضر امام باقر ـ علیه السلام ـ شرفیاب شد در آنوقت پیری ضعیف و عاجز شده بود حضرت از حالش جویا گردید گفت اکنون درحالی هستم که پیری را از جوانی، مرض را از سلامتی، مرگ را از زنده بودن بهتر می خواهم. امام ـ علیه السلام ـ فرمود: اما من اگر خداوند پیرم کند پیری را می خواهم و اگر جوان، جوانی را، اگر مریض شدم مرض را و اگر شفا دهد شفا و سلامتی را طالبم اگر بمیراند مرگ را و چنانچه زنده نگه دارد زندگی را می خواهم.
همینکه جابر این سخن را شنید صورت آنجناب را بوسیده گفت: پیغمبر ـ صلی الله علیه و آله ـ درست فرموده که تو زنده می مانی تا ملاقات کنی با یکی از فرزندان من که نام او باقر است علم را می شکافد به طوری که گاو زمین را شکاف می دهد.[8] محمد بن منکدر می گوید یک روز اراده کردم که امام باقر ـ علیه السلام ـ را موعظه کنم او مرا موعظه کرد. دوستانش گفتند: به امام ـ علیه السلام ـ چه گفتی و چه شنیدی؟
گفت یک روز که هوا بسیار گرم بود اطراف شهر مدینه رفتم. مشاهده کردم که امام ـ علیه السلام ـ با دو نفر از کارگرانش مشغول کار هستند. پیش خودم گفتم چگونه است که بزرگی از بزرگان قریش در این ساعت از روز که هوا بسیار گرم است در طلب دنیاست، تصمیم گرفتم که او را موعظه کنم، نزدیک رفتم و سلام کردم امام ـ علیه السلام ـ در حالیکه عرق از سر و رویش می ریخت با تندی پاسخم داد عرض کردم خداوند ترا اصلاح کند بزرگی از بزرگان قریش در این ساعت از روز با این حال در طلب دنیاست اگر مرگ در این موقعیت به سراغت بیاید چه خواهی کرد. گفت: امام ـ علیه السلام ـ فرمود: به خدا قسم اگر در این حال مرگ به سراغم بیاید موقعی آمده که من در طاعتی از طاعات الهی هستم. بدان من اینگونه زحمت می کشم تا از تو و مردم بی نیاز باشم. از مرگ درآن حالت بیمناکم که سرگرم گناهی باشم. آنگاه گفتم رحمت خدا بر تو باد فکر کردم که شما را موعظه کنم اما شما مرا موعظه کردید.[9] امام صادق ـ علیه السلام ـ می فرمود: پدرم امام باقر ـ علیه السلام ـ در آمد کم و خرج زیاد داشت و هر جمعه یک دینار صدقه می داد و می فرمود: صدقه دادن در روز جمعه ثواب مضاعف دارد به خاطر فضیلتی که روزهای جمعه بر سایر روزها دارد.[10] همو فرمود: پدرم کثیر الذکر بود و بقدری ذکر می گفت که گاهی با او راه می رفتیم، می دیدیم که ذکر خدا می گوید، با او طعام می خوردیم ذکر می گفت. با مردم صحبت می کرد ذکر می گفت. پیوسته می دیدیم که زبان مبارکش به کام شریفش چسپیده و می گفت: لا اله الا الله و ما را نزد خود جمع می کرد و می فرمود: که ذکر بگوئیم تا آفتاب طلوع کند. و پیوسته امر می فرمود به تلاوت قرآن و هر کدام از اهلبیت نمی توانستند قرائت قرآن کنند امر می کرد که ذکر بگویند.[11] زراره بن اعین می گوید. امام محمد باقر ـ علیه السلام ـ به تشییع جنازه مردی از قریش شرکت فرمود و من در خدمتش بودم در میان تشییع کنندگان) عطا (مفتی مکه نیز حضور داشت. در این حال ناله و فریادی از زنی بلند شد عطا به او گفت یا خاموش باش یا ما مجبوریم که تشییع را ادامه ندهیم. آن زن خاموش نشد عطا مراجعه نمود. زراه می گوید: به امام ـ علیه السلام ـ عرض کرد عطا بازگشت. امام ـ علیه السلام ـ فرمود: تو با ما باش همراه جنازه برویم اگر یکوقت چیزی در حق و باطل بودنش تردید باشد هیچوقت حق مسلم را رها نمی کنیم یعنی فعلاً تشییع این مرد مسلمان حق مسلم است.
زراره می گوید: پس از اداء نماز بر میت، صاحب عزا به امام ـ علیه السلام ـ عرض کرد خداوند به شما اجر و رحمت بدهد چون قادر نیستید که پیاده راه زیادی بروید برگردید.
امام ـ علیه السلام ـ قبول نفرمود. عرض کرد صاحب عزا اجازه داد مراجعت فرمائی من هم سؤالی دارم که می خواهم از شما بپرسم.
امام ـ علیه السلام ـ فرمود: برو به نیت خود، ما که به اجازه این آقا نیامده ایم که با اجازه او برگردیم بلکه این کار برای فضل و اجری است که آن را می طلبیم زیرا به همان مقدار که شخص، تشییع جنازه می کند مأجور است. مرحوم محدث قمی رضوان الله تعالی علیه پس از نقل روایت فوق دو روایت کوتاه دیگر در فضیلت تشییع جنازه اضافه می کند که اول تحفه ای که به مؤمن داده شود آن است که آمرزنده شود او و آن کسی که تشییع جنازه او نموده است و امیر المؤمنین علی ـ علیه السلام ـ فرمود: هر که مشایعت جنازه کند چهار اجرت برایش می نویسد یکی برای تشییع، یکی برای نماز، یکی برای انتظار دفن و یکی هم برای مجلس ترحیم و عزاداری.[12] افلح غلام امام محمد باقر ـ علیه السلام ـ می گوید با مولایم به سفر حج مشرف شدیم. همینکه آن بزرگوار وارد مسجد الحرام شد و نگاهی به خانه کعبه کرد شروع به گریه کرد و با صدای بلند ناله سر داد. عرض کردم پدر و مادرم فدایت باد مردم شما را تماشا می کنند ممکن است مقداری صدای خود را کوتاه کنید.
فَبکی وَ قالَ لِمَ لا اَبْکِی لَعَلَّ اللهُ اَنْ ینْظرَ اِلیَّ بِرَحْمتِه مِنْهُ فَأفوزُبِها عِنْدَهُ
امام ـ علیه السلام ـ گریه کرد و فرمود چرا نگریم، امید دارم که خداوند تبارک و تعالی نظر رحمت به من کند و بدین وسیله رستگاری را فراهم آورد.
آنگاه حضرتش مشغول طواف بیت شد و بعد نزد مقام نماز خواند وقتی سر از سجده برداشت سجده گاهش از اشک چشمانش پر شده بود.[13] جابر جعفی می گوید: امام ـ علیه السلام ـ به من فرمود: من محزونم و قلبم مشغول! عرض کردم چرا محزونی و به چه چیز دلت مشغول است؟ فرمود:
یا جابر اِنَّهُ مَنْ دَخَلَ قَلْبه صافی خالص دین الله شَغَلَهُ عَمّاسِواهُ
ای جابر: هرکس در دلش دین خالص و دور از هر غل و غش داخل شود از غیر خدا تخلیه خواهد شد.
ای جابر: دنیا چیست جز یک مرکب سواری، لباس و همسر. اهل ایمان به ماندن در دنیا اطمینان ندارند و نگران وضع آخرتشان هستند.
اینها گوششان از ذکر خدا سنگین نیست، چشمشان از رؤیت نور خدا به خاطر دیدن زرق و برق دنیا نابینا نیست![14] سلمی کنیز امام باقر ـ علیه السلام ـ می گوید: هر وقت بعضی از برادران حضرت به عنوان میهمان به محضر آن بزرگوار شرفیاب می شدند امام ـ علیه السلام ـ با بهترین غذاها از آنها پذیرایی می کرد.
لباس بر آنها می پوشانید و مقداری هم پول در اختیارشان می گذاشت. من عرض می کردم علت چیست که اینقدر به اینها کمک می کنید می فرمود:
یا سَلْمِی ما حَسَنَهُ الدُّنیا الاصِلَهُ الاخْوانِ و الْمَعارِفِ
ای سلمی هیچ کار نیکی بهتر از رسیدگی به برادران و آشنایان نیست![15] زهری نقل می کند که هشام بن عبد الملک در سفر حج بود که وارد مسجد الحرام شد در حالیکه دست بر دوش یکی از غلامان خویش به نام سالم داشت.
امام محمد باقر ـ علیه السلام ـ هم در مسجد مشغول عبادت بود. سالم به هشام گفت این شخص محمد بن علی بن الحسین است. این همان کسی است که مردم عراق شیفته و عاشق او هستند.
هشام گفت برو به او بگو که امیرالمؤمنین می گوید: چگونه این همه جمعیت در روز قیامت با فاصله ای که بین هم دارند غذا می خورند. امام ـ علیه السلام ـ فرمود: مردم دایره وار محشور می شوند و از کنار آنها جویهائی روان می شود که می خورند و می آشامند تا اینکه از حساب فارغ می شوند.
سالم می گوید وقتی پاسخ امام را برای هشام گفتم، خود را شکست خورده یافت و گفت: الله اکبر دوباره نزد او برو و بگو چه چیز مردم را از خوردن و آشامیدن باز می دارد.
آتش جهنم، تا آنجا که می گویند مقداری آب به ما بدهید یا مقداری از آنچه خداوند بر شما اهل بهشت عنایت کرده به ما بدهید. اینجا بود که هشام سکوت کرد و دیگر چیزی نگفت.[16] در یکی از سالها هشام بن عبدالملک به حج آمد، امام باقر و امام صادق (علیهما السلام) نیز به حج آمدند، روزی امام صادق ـ علیه السلام ـ در اجتماع عظیم حاجیان ضمن خطابه ای فرمود:
سپاس خدای را که محمد ـ صلی الله علیه و آله ـ را به راستی فرستاد و ما را به او گرامی ساخت، پس ما برگزیدگان خدا در میان آفریدگان و جانشینان خدا در زمین هستیم، رستگار کسی است که پیرو ما باشد و نگون بخت آنکه با ما دشنی ورزد.
امام صادق ـ علیه السلام ـ بعدها فرمود: گفتار مرا به هشام خبر دادند که متعرض ما نشد تا به دمشق بازگشت و ما نیز به مدینه برگشتیم. به حاکم خود در مدینه فرمان داد تا من و پدرم را به دمشق بفرستد. به دمشق آمدیم. هشام تا سه روز ما را بار نداد، روز چهارم بر او وارد شدیم. هشام بر تخت نشسته بود، درباریان در برابرش به تیراندازی وهدف گیری سرگرم بودند.
هشام پدرم را به نام صدا زد و گفت: با بزرگان قبیله ات تیراندازی کن. پدرم فرمود: من پیر شده ام و تیراندازی از من گذشته است، مرا معذور دار.
هشام اصرار ورزید و سوگند داد که باید این کار را بکنی و به پیرمردی از بنی امیه گفت کمانت را به او بده پدرم کمان برگرفت و تیری به زه نهاد و پرتاب کرد، اولین تیر درست در وسط هدف نشست، دومین تیر را در کمان نهاد و چون رها کرد بر پیکان تیر اول فرود آمد و آن را شکافت، تیر سوم بر دوم و چهارم بر سوم……….و نهم بر هشتم نشست، فریاد حاضران بلند شد، هشام بی قرار شد و فریاد زد آفرین اباجعفر! تو در عرب و عجم سر آمد تیر اندازانی، چطور می پنداری زمان تیراندازی تو گذشته است. و در همان هنگام تصمیم بر قتل پدرم گرفت و سر به زیر افکنده فکر می کرد و ما در برابر او ایستاده بودیم، ایستادن ما طولانی شد و پدرم از این بابت به خشم آمد و آن گرامی چون خشمگین می شد سر به آسمان می نگریست و خشم در چهره اش آشکار می شد، هشام غضب او را دریافت و ما را به سوی تخت خود فرا خواند و خود برخاست و پدرم را در برگرفت و او را بر دست راست خود بر تخت نشانید و مرا نیز در بر گرفت و بر دست راست پدرم نشاند، و با پدرم به گفتگو نشست و گفت:
قریش تا چون تویی را در میان خود دارد بر عرب و عجم فخر می کند، آفرین بر تو، تیر اندازی را چنین از چه کسی و در چه مدت آموخته ای؟ پدرم فرمود: می دانی که مردم مدینه تیر اندازی می کنند و من در جوانی مدتی به این کار پرداختم و بعد ترک کردم تا هم اکنون که تو از من خواستی. هشام گفت از آنگاه که خویش را شناختم تاکنون تیر اندازی بدین زبر دستی ندیده بودم و گمان نمی کنم کسی در روی زمین چون تو بر این هنر توانا باشد، آیا فرزندت جعفر نیز همچون تو تیر اندازی کند؟
فرمود: ما) کمال و تمام (را به ارث می بریم، همان کمال و تمامی که خدا بر پیامبرش فرود آورد آنجا که می فرماید:
اَلْیَومَ اکْملتُ لَکْم دِینَکُمْ و اتْمَمْتُ علیکم نِعمَتی و رَضیتُ لَکُم الاِسلامَ دِیناً[17] زمین از کسی که بر این کارها کاملاً توانا باشد خالی نمی ماند. چشم هشام با شنیدن این جملات در حدقه گردید و چهره اش از خشم سرخ شد، اندکی سر فرو افکند و دوباره سربرداشت و گفت: مگر ما و شما از دودمان عبد مناف نیستیم که در نسبت برابریم؟
امام ـ علیه السلام ـ فرمود: آری اما خدا ما را ویژگیهایی داد که به دیگران نداده است. پرسید: مگر خدا پیامبر را از خاندان عبد مناف به سوی همه مردم و برای همه مردم از سفید و سیاه وسرخ نفرستاده است؟ شما از کجا این دانش را به ارث برده اید در حالیکه پس از پیامبر اسلام پیامبری نخواهد بود و شمایان پیامبر نیستید؟
امام بی درنگ فرمود: خداوند در قرآن به پیامبر می فرماید:
زبانت را پیش از آنکه به تو وحی شود برای خواندن قرآن حرکت مده.[18] پیامبری که به تصریح این آیه زبانش تابع وی است به ما ویژگیهایی داده که به دیگران نداده است و به همین جهت با برادرش علی ـ علیه السلام ـ اسراری را می گفت که به دیگران هرگز نگفت و خداوند در این باره می فرماید:) وَتَعِیَها اُذُنٌ و اعِیَه ([19]آنچه به تو وحی می شود تو را گوشی فرا گیرنده فرا می گیرد. و پیامبر خدا به علی ـ علیه السلام ـ فرمود: از خدا خواستم که آن را گوش تو قرار دهد. ونیز علی بن ابیطالب ـ علیه السلام ـ در کوفه فرمود:
پیامبر خدا هزار در از دانش به روی من گشود که از هر در هزار در دیگر گشوده شد. همانطور که خداوند پیامبر را کمالاتی ویژه داد پیامبر ـ صلی الله علیه و آله ـ نیز علی ـ علیه السلام ـ را برگزید و چیزهائی به او آموخت که به دیگران نیاموخت و دانش ما از آن منبع فیاض است و تنها ما آن را به ارث برده ایم نه دیگران.
هشام گفت:علی مدعی علم غیب بود حال آنکه خدا کسی را بر غیب دانا نساخت.
پدرم فرمود:
خدا بر پیامبر خویش کتابی فرود آورد که در آن همه چیز از گذشته و آینده تا روز قیامت بیان شده است. زیرا در همان می فرماید:
و نزّلْنا عَلَیْکَ الکِتابَ تِبْیاناً لِکُلِّ شَیْیءٍ[20] بر تو کتابی فرو فرستادیم که بیان کننده همه چیز است.
و در جای دیگر فرمود:
همه چیز را در کتاب روشن به حساب آورده ایم.[21] ونیز فرمود:
هیچ چیز را در این کتاب فروگذار نکردیم.[22] و خداوند به پیامبر ـ صلی الله علیه و آله ـ فرمان داد همه اسرار قرآن را به علی ـ علیه السلام ـ بیاموزد به امت فرمود: علی از همه شما در قضاوت داناتر است.
هشام ساکت ماند! امام ـ علیه السلام ـ از بارگاه او خارج شد.[23]


[1] . روضه کافی، ص84.
[2] . خزینه الجواهر، ص111.
[3] . منتهی الآمال، ج2، ص107.
[4] . اصول کافی، ج2، ص423
[5] . روضه کافی، ص76.
[6] . اصولی کافی،ج2، ص400.
[7] . پند تاریخ، ج5، ص118، نقل از دار السلام نوری.
[8] . جامع السعادات، ج2، ص202.
[9] . ارشاد مفید، ص247.
[10] . ثواب الاعمال، ص168.
[11] . بحار، ج46، ص298.
[12] . منتهی الامال، ج2، ص105.
[13] . تذکره ابن جوزی، ص349.
[14] . احقاق الحق، ج12، ص174.
[15] . احقاق الحق، ج12، ص174.
[16] . احقاق الحق، ج12، ص178.
[17] . مائده ـ 3.
[18] . قیامت ـ 16.
[19] . الحاقه ـ 12.
[20] . نحل ـ 89.
[21] . یس ـ 12.
[22] . انعام ـ 38.
[23] . دلائل الامامه، ص4.
سید کاظم ارفع ـ سیره عملی اهل بیت (ع) (سیره امام باقر (ع))، ص8

مطالب مشابه

دیدگاهتان را ثبت کنید