زردشت و سقراط

زردشت و سقراط

نویسنده : آدولف برودبک
ترجمه دکتر استفان پانوسی

زندگی زردشت آمیخته به افسانه است، در صورتی که زندگی سقراط را ما کاملاً توسط کسنوفون و از راه محاوره های افلاطون که در آنها سقراط تا اندازه ای به صورت آرمانی و ایده آل ترسیم شده است، می شناسیم. زردشت به مانند سقراط ازدواج کرده بود، هر دو هم به پیری رسیدند. زردشت از دودمانی آزاده، صاحب اندیشه های بلندپایه ای بود؛ و اما سقراط فرزند زایشیار (قابله) از ویژگیهای طبقه نیمه متول برخوردار بود. زردشت در آغاز امر تنها یک فیلسوف و کیش آموز بود؛ ولی بعدها یک سیاستمدار خونسرد و حسابگر و شاید هم فتنه گر شد که از پیروزی دشمنش واهمه ای نداشت؛ اما سقراط که پیشه اش پیکرتراشی بود، در جوار این پیشه به فلسفه اشتغال می ورزید. سقراط از شجاعت شخصی نیز برخوردار بود؛ ولی این شجاعتی بود از آن یک شهروند آرام که به مانند یک سرباز انجام وظیفه می کرد. به جای اینکه دشمنانش را تار و مار بکند، به راحتی به استقبال جام شوکران شتافت و ترجیح داد رنج بیدادگری را بردبار باشد تا اینکه خود به بیدادگری بپردازد.
زردشت شخصیت تندخیمی داشت، در صورتی که سقراط مردی آرام بود؛ مردی با طبع شوخ و دوست داشتنی، و این تنها سلاح او بود. سقراط بیشتر فلیسوف و کمتر کیش آور بود. اتهام مبتنی بر اینکه سقراط خدایان جدیدی را تبلیغ می کند، امری علیه وی در حکم یک فیلسوف به شمار می رفت و پیامد منطقی فلسفه اش چون خطری علیه معتقدات مردم به نظر می رسید.
برای زردشت، از آنجا که بیشتر کیش آور بود، مفهوم فلسفه، یعنی آن تفکری که هر چند هم ژرف و منطقی باشد، مقدمه ای مفروض و لازم و زیربنایی برای دین نوینش بود. زردشت در آن سوی سرزمین کلده به آموزش می پرداخت و سقراط در سرزمین یونان. زردشت، از آنجا که پیشگوشناسی ستارگان را رواج می دهد و از نظر اینکه طبیعت را می شناسد، از روح جامعی برخوردار است. سقراط بیشتر یک جدلی است و از این لحاظ، روی آوردن به گردآوری معلومات از روی تجربه و آزمایش برایش به خودی خود مسلم نبود. زردشت کمابیش دویست سال پیش از سقراط می زیست و احتمال دارد که زردشت استاد این فیلسوف یونانی و استاد فیثاغورث (پیثاگوراس) ریاضی دان بوده باشد. سقراط تنها به همشهریانش آموزش می داد. تعالیم زردشت به نحوی به سقراط رسیده بود؛ چرا که رفت و آمد میان هند و ایران و یونان در آن زمان بسیار رایج بود، و آن هر آینه از دوره فینیقی ها که به زمان فرمانروایی حضرت سلیمان و حتی قبل از آن تا به هندوستان مرتباً رفت و آمد داشتند، معمول شده بود.
جایز است بر آن باشیم که آموزش بنیادین سقراط درباره روان احتمالاً به واسطه فیثاغورث و یا دیگران از زردشت به عاریت گرفته شده باشد. از این جمله است اعتقاد به وجود خدا گرفته روان، جدا از بدن، یعنی پیشباشی (Praexistens) یا وجود از پیشاپیش روان و در نتیجه نامیرایی آن و میعاد و برگشتش پس از مرگ بدن به سوی اسمان. اینکه زندگی تنها یک پیوند موقتی است میان بدن و روان و اینکه بدن تنها یک زندان برای روان است، آشکارار امری است برخاسته از ثنویت. تنها عامل وحدت گرایی در آن عبارت است از اینکه روان برای سقراط یک تکواد (Monade) است که در محاوره فدون وحدتی انحلال ناپذیر به شمار می رود. به هر حال زندگانی فرد، هم برای زردشت و هم برای سقرط، در میان پیشبانی روان و جاویدانی آن به دنبال مرگ بدن، همچون یک مکث و یا خواب بد مطرح می شود. در گذر از بدن، روان اندک زمانی به جهان زیرین می رود؛ یعنی درخشش روان به زمانی کوتاه و گذرا به تاریکی می پیوندند. یاد گرفتن به معنی یاد آوردن است. بی تردید همه این نکات زردشتی است. تمام این چشم انداز بر ذات انسان که مبتنی است بر پیشباشی روان به اعتباری عام و کمالی نسبی که مبتنی است بر اتحاد روان با بدنی خاکی و متمایل به پستی که سرانجام مبتنی است بر آرزو و تکاپوی روان در راه رهایی از بدن و برگشت روان نورانی به هنگام مرگ به نزد خداوند) در نزد زردشت نیز دقیقاً یافت می شود؛ منتها در متافیزیکش نسبت به عالم به اندازه های غولناک درمی آید.
زردشت و به پیروی از او سقراط، انسان را به سان عالم صغیر می پندارند، همچون یک تصویر مینیاتوری از جهان. از این رو است که رو در رو گذاری زیر در خور توجه است: برای زردشت، در آغاز امر چیزی نبود جز مبدأ سرشار شد؛ یعنی از همان اصل اصل صادر گشت. آفرینش عبارت است از یک نوع با هم بودن و با هم ستی روح با ماده؛ مبدأ روشنایی با مبدأ تاریکی. آن روشنایی که به تاریکی درآمده بود، در تکاپوی مجدد است که به فروغ سر آغازین برگردد. اهریمن نیز در پایان دادرسی فراگیر جهان نابود می شود و مبدأ برخوردار از روشنایی به سوی فروغ آغازین خود برمی گردد.
گمان من بر این است که روان شناسی اساس نظریه زردشت نسبت به تکوین عالم بوده و به نظر می آید که «من» تا به «وحدت وجود» گسترا گشته است. زردشت بیشتر از سقراط متفکری فیلسوف مآب است و این افلاطون است که بعدها تفکر نهفته در سقراط را بروز می دهد و آشکار می سازد. زردشت عالم متافیزیک است، ولی سقراط عالم اخلاق به شمار می رود. زردشت منطقی وار به استنباط اخلاقش از متافیزیک بر مبنای تفکر می پردازد و سقراط بسیار به ندرت از چارچوب عقل عملی فراخور نیازهای خانه داری گامی فراتر می نهد. سقراط با نظریه های خردورزانه (تفکرآمیز) دمساز چندان سازگار نست، او برای این کار بسیار درگیر وسوسه است اما نمی شود گفت سقراط فلسفه مربوط به تکوین عالم و نظریه مربوط به خدای زردشت را منکر است. او نسبت به واپسین سؤالات مربوط به خداوند و جهان، ناپایدار و مردد بود و همین باعث شد که از معتقدات جاری مردم نبرد و همیشه هم مراسم قربانی را به جای آورد و هم به زیارت معبد برود.
کم بهره گری از شجاعت خردورزانه و تصمیم قاطع سبب شد که او چنین رفتاری را در پیش بگیرد و با معتقدات مردم دمساز بماند. سقراط در حکم انسانی آرام، خوش نداشت که با دین رایج مردم به کلی قطع رابطه کند. او از برخورد آشکار با مردم خودداری می ورزید و آرزو داشت مردم نیز او را به حال خود بگذارند؛ ولی حسابش درست از آب درنیامد و این خوش خیالی که به هر حال نقطه ضعفی در خلق و خوی او بود، به زیانش تمام شد؛ به ویژه از سوی مقدس مآبانی که در آن عصر سقراط را بسیار خطرناک به شمار می آوردند و سقراط تنها در اوان سالخوردگی متوجه این امر شد، از این روی بود که او چنان راحت جام شوکران را سرکشید. گویا به خود می گفت: این حق توست، تو به موقع روش و سبک خود را تغییر ندادی و از آن بیم داشتی که مانند چکش با عزمی راسخ باشی، پس اینک باید سندان باشی!
زردشت نیز مورد تعقیب بود. او به زنجیر بسته و به مرگ تهدیدی شد، ولی از آنجا که می بایست رسالش ادامه داشته باشد و از آنجا که وجود او برای این منظور لازم بود، می بایست هر طور که شده تا انجام رسالتش در قید حیات بماند. راه دیگری وجود نداشت غیر از راه مرگ که خواست دشمن بود و در این صورت سهم او را به نابودی می کشاند. اینکه زردشت خود را به کشتن نداد، کاملاً محقق بود. انسان نباید پیروزی را از آن دغلبازان بکند.
زردشت شخصیتی کامل و انسانی بزرگ بود. سقراط نیز شخصتی بود و البته انسانی خوب. زردشت خود را برای مدت کوتاهی با رسالت الهی اش یکی کرد؛ اما سقراط به پیروی از دیمونیون (Daimonion) خود، به خویشتن داری پرداخت.
سرانجام لازم است به این نکته نیز اشاره کرد که زردشت فَرَوَهرها را (یعنی نخستین بازتاب موجودات در پرتو اندیشه ی پروردگار را) در شمار نگهبانان روان می نامد. آنچه سقراط دیمونیون خود می نامد، پیش از او زردشت آن را فروهر نامیده بود. فروهر، مثال ذات موجودات به معنای افلاطونی است؛ یعنی سرمشق (سرنمونه) است، یعنی مفهوم مقوله ی قادر به آفرینش است که متمایل به فرد فرد شدن در یکایک مخلوقات است.
اگر سقراط تابع دیمونیون خود است، دلالت بر این می کند که او تابع مثال روان فردی خویش است، تابع آرمانی که در حساس ترین لحظات زندگانی، فراروی او قرار داشت. آنگاه فروهر سقراط در گذر از هستی موقتی وی، برای اندک زمانی از درخشش بیشتری برخوردار بود. تنها از این دید است که می توان پرتوی روشنگر بر تاریخ معمایی دیمونیون سقراط افکند و آن را درک کرد. اینجاست که می توان دریافت چگونه آموزه ی مربوط به دیمونیون از دیرباز هسته آن آموزه ای شد که از یک سوی آموزه «مُثل افلاطونی» و از سوی دیگر آموزه «مفاهیم مقولات» ارسطو نام گرفته است. اینجاست خاستگاه تمام مکتب سقراطی. او که با تفکر فلسفی طبیعت گرا چندان دمساز نبود، تنها برای اندک زمانی مانع فروهر روانش شد. در عوض افلاطون فراگیرتر از او، در مصر آموخته بود که با دیدی ژرف تر با تفکر شرقی درگیر شود. افلاطون مفهوم مثال را فراگیرتر کرد و آن را بر تمام طبیعت اطلاق داد؛ بر همه چیز. البته او کار تازه ای انجام نداد؛ چه، آن را قبلً زردشت حتی پیش از سقراط با کوچکترین جزئیات مطرح کرده بود.
زردشت آن چنان که در «زند اوستا» گزارش می شود، به نیایش روان خود هم می پردازد؛ به عبارت دیگر او نگاهش را با راز و نیاز به سوی آرمانی که قبلاً خداوند برایش نشانی گذاشته بود، برمی افرازد؛ به سوی آرمان فردیت خود، تا بدان نیرویی دست یابد که در نبرد زندگانی لازم است. بنابراین زردشت نیز در حساس ترین لحظات، تابع دیمونیون خود بوده است.
به علاوه زردشت آگاه بود که هر مخلوقی (چه ستاره باشد چه انسان، حیوان و یا درخت) از فروهری ویژه خود برخوردار است؛ یعنی از سرمشقی خاص خود، از خواست یزدانی اش، یعنی از آن آرمان فراگیری که به خودی خود محقق می شود.
در اخلاق نیز زردشت ژرف تر و رادتر از سقراط بود. درست است که عامل نظری مبتنی بر شناخت نیکی در نزد هر دو نقش مهمی را بازی می کند، ولی زردشت اولاً ژرف تر به استدلال این امر می پردازد، آن هم از راه هماهنگی آن با آموزش مربوط به خداوند در حکم فروغ ازلی و جهانی که در حکم میدان نبرد طاقت فرسایی است که در گذر از شب تیره به فروغ بامدادی می پیوندد، و ثانیاً به خلاف سقراط، مفهوم دریافت ذهنی و نظری در نزد زردشت منحصر به شناخت مفاهیم نیست، بلکه ستیزه ای است با تمام قدرت نهفته در روح در راه روشن کردن و روشن شدن امور؛ ستیزه ای که از یاری مراسم مذهبی مربوطه برخوردار است. همچنین مفهوم فضیلت برای زردشت همچون سقراط امری ذهنی نیست؛ سقراطی که تنها خواهان آن است که فرد را به شاهکاری هنری مآب اخلاقی مبدل سازد. زردشت برعکس خواهان آن است که انسان نه تنها خود را به ژرفای روشنایی بساند، بلکه انسانهای دیگر و حتی حیوانات و گیاهان و سر تا پای محیط پیرامونی را نیز به نور برساند. علاوه بر آن، شناخت علمی برای زردشت بهره ای است از این فرآیند در راه رسیدن به ژرفای نور. در اینجا زردشت به مراتب بالاتر از سقراط قرار دارد: سقراط نمی تواند به پای زردشت برسد. ستایش بی مورد نسبت به سقراط امری روزپسند شده است؛ امری که از سوی کسانی آغاز گردید که می خواستند از این راه منزلت مسیح را پایین آورند، در حالی که هنوز زردشت را نمی شناختند.
در مقایسه با زردشت، سقراط در تمام نکات مهم فلسفی یک انسان ناشی است. بی گمان هر امری که نزد سقراط نیکوست، آن را به نحوی از انحاء و مستقیم یا غیرمستقیم از زردشت به عاریت گرفته است؛ از زردشتی که آن امر را بسیار زودتر و بهتر از سقراط شناسائی کرده بود. من شمشیر جهادانگیز زردشت را برتر می دانم: برتر از مهمیز کنایه آمیز سقراط. من اخلاق سقراطی که در حساس ترین امور سرشار از تردید است. در مقام یک یونانی و یک هنرمند، سقراط بیهوده می کوشید تن و روان را به همترازی و تعادل درآورد؛ او فراموش می کرد که اگر تن به همان اندازه از اعتبار برخوردار گردد که فراخور روان است، دربردارنده ی آن آفتاب آتشباری خواهد شد که اخلاق ما را در هر آن به ویرانی تهدیدی می کند. روح باید حاکم بشد و تن باید کلاً خدمتگزار؛ تنها بدینسان است که می توان تن را تندرست و پاکیزه گهر نگهداشت و آن را تا به ژرفای فروغ رساند. اما پیش از هر چیز باید که تن، یعنی آن ماده تیره و تار، به تسخیر درآید؛ خوب به پایین فرود آید و زیر تربیت سخت روح و روان قرار بگیرد. زردشت تارک دنیا نبود، با این حال او به فهم درست ترین امور دست یافت. اخلاق مسیحیت به هر حال به زردشت نزدیک تر است تا اخلاق یونانی و سقراطی. اخلاق زردشتی دست کم در حکم یک هدف تا ابد پابرجا و استوار خواهد ماند؛ تا آنگاه که انسان موجود باشد؛ اما آرمان اخلاقی یونانی و همراه آن آرمان فرهنگ و هنر یونانی کمی پس از سقراط به نیستی پیوست. به عکس، آرمان اخلاقی زردشت که در مهمترین عوامل با آرمان اخلاقی هندی و مسیحی یکی است، پیروزی را به دست آورد، پیروزی بر آرمان زیبایی زده ی یونانی.
منبع:یزدان پرست، حمید؛ (1387) نامه ایران؛ مجموعه مقاله ها، سروده ها، و مطالب ایران شناسی، جلد چهارم، به کوشش حمید یزدان پرست، تهران، اطلاعات، چاپ یکم.

مطالب مشابه

دیدگاهتان را ثبت کنید