در بغداد در خانقاه و کاروانسرائی شیخی از صوفیها بود که ریش بسار بزرگی داشت و به آن علاقمند بود، غالب اوقات مشغول خدمت بریش خود میشد: روغن میمالید، شانه میکرد، شبها برای اینکه درهم و پریشان نشود موقع خواب آنرا به کیسه ای میکرد.
شبی شیخ در خواب بود که یکی از مریدان برخاست و به ریش شیخ حمله برده از این گوش تا آن گوش درو کرد، صبح که شیخ از خواب برخاست و ریش خود را بباد رفته دید شکایت پیش رئیس خانقاه برد، رئیس صوفیها را جمع کرد و از قهرمان این کار پرس جو کرد مرید دروگر گفت: من بودم که ریش حضرت شیخ را درو کردم، چون دیدم این محاسن برای شیخ بتی شده است که آنرا عبادت میکند، لذا از باب نهی از منکر آنرا از بین بردم تا شیخ عبد خدا شود نه عبد لحیه. (منبع: شرح نهج البلاغه ابن ابی الحدید, ج 11, ص 208)
قصه های اسلامی و تکه های تاریخی/ عمران علیزاده