ویژه شهادت امام جواد علیه السلام

ویژه شهادت امام جواد علیه السلام

مقالات مربوط به زندگی گهر بار امام جواد علیه السلام را میتوانید اینجا مطالعه کنید *لطفا کلیک کنید*


آه! چه سخت است زندگی با دشمن؛ دشمن خانگی! دشمنی که گزنده ترین سایه بر دیوار است و زشت ترین خار، بر سینه ی افکار.

کاش آفتاب نتابد! بر شهری که حق نمک، زهر است! و حق مهربانی، ستم!

آه، ای وسعت اندوه در بغض نگاهم! چرا نمی شکنی؛ تا مژه هایم از فانوسِ اشک لبریز شوند و لحظه هایم از عطر باران، سرشار! هوای مرثیه در سر دارم:

دلم دارد هوای گریه، امشب     صفا دارد صفای گریه، امشب
ببار ای اشکِ خونین قطره قطره     دو چشمم را به جای گریه، امشب

گویی «مدینه»، همیشه عهده دار اندوه «عراق» است، که گنجینه ی غم و غربت و فراق است! بارها، پیام رسانان سیه پوش، آسمان مدینه را به سوگِ ستارگانش فراخوانده اند و مویه ی مادران، تبسّم از نگاه خورشید زدوده است.

اینک نوبت اندوهانِ مردی از تبار نور است؛ مولایی آراسته به خدایی ترین اندیشه و علم؛ که مدعیانِ فخر و وقار، در حضورش، مثل یخ، آب می شدند و تشنگان بصیرت و کمال، از سایه سار حضورش، سیراب.

ملکوت وجودش به گواهیِ دوست و دشمن، آسمانی و صداقت حضورش، آکنده از مهربانی بود. امّا به اشراق نگاهش، ایمان نداشتند و به ارتفاعِ تواضعش رشک می بردند.

سلام به اشک! سلام بر غم! سلام بر غروب عاشورا و بر تمام تنهایی ات، مظلوم، یا جواد الائمه علیه السلام ! هر چند دست ما از آستان تو کوتاه است؛ امّا دل بر ضریح دیر آشنای توبسته ایم؛ تا با کرامت ازلی ات، گره گشای آرزومندی ما باشی. مولا جان! به صداقت اشک ها قسم، که نیازمندانِ آستان توایم؛ جرعه ای از دریای معرفت ما را بنوشان!

سخاوت، آبرو از نگاه تو گرفته وَ جود، مدیون دست های توست. نفرین بر دشمنانِ نمک ناشناس تو باد؛ که بهار جوانی ات را به خزان خیانت فروختند و آتشِ اندوه و اشک و حسرت، در نگاه ملکوت افروختند.

می شود تکثیر با یادت تمامِ اشک ها     بر تو باد، ای آسمانی دل، سلام اشک ها
مثل بارانی ترین فصلی که می گیرد دلم     یک جهان، اندوه دیدم، در پیام اشک ها

emam. javad (4)

نهمین ستاره ی روشن، قصد دیاری دور می کند و از همه سو، شهر در خاکسترِ عزا غوطه می خورد. آسمان، مچاله می شود و بر خاک می افتد و ستاره ها تک تک، خاموشیِ خویش را تجربه می کنند. تمام پنجره ها راه باز شدن را از یاد برده اند و گام های خسته، راهی راهی دور می شوند. سیاه پوشان عزادار بر سر می کوبند و اشک می ریزند و نفس ها، بریده بریده از سینه سر بر می آورند. کبوتران سربریده در خون می چرخند و بال می گیرند و هنوز خاک بوی بهارهای پرپر می دهد. گلدسته های بالا آمده از راستای خاک، خورشید را به زمین می کشانند و حرم، در منشوری از رنگ های آسمانی غرق می شود و صدای ضجه های پی در پی، خوابِ آرام شهر را می شکند.

دستی کجاست تا آسمان را بر سر بکوبد و زمین و زمان را در هم بریزد؟

دستی کجاست تا دهانِ باز دقایق را از خاک ندامت پر کند؟

دستی کجاست تا گیسوی پریشانِ باد را در مشت بفشارد و چنگ بر چهره ی خاک بکشد؟

این پیکر ملکوتی کیست که در شهر تشییع می شود و همراه با دردهای نهانی، از اعماق شب فریاد بر می آورد؟

این سرشانه های کیست که زیر بار اندوه، رنگین کمان های سوخته را تا آسمان عروج می دهد؟

شمع های سوخته، دعاهای مستجاب شده، چشم انداز اشک های ریخته و تنهایی ممتد، همه و همه سرآغاز یک شب تا همیشه ماندگار و تاریک را نشان می دهد.

بهار در شاخه های خشک درختان جان می دهد و پاییز رو به رسیدن است. برگریزان همیشه ی تاریخ همراه با یک شب طولانی آغاز می شود.

صدای ضجّه ی شهر، گوش تاریخ را کر خواهد کرد و دستی نیست تا این صفحه ی عزادار را ورق بزند؛ صفحه ای از تاریخ که در تاریکی شب ورق می خورد، صفحه ای که در آن شکوفه های نشکفته در دست های باد پرپر می شوند، صفحه ای که در آن ستاره ها یک به یک راهی دیاری دور می شوند؛ و این نهمین ستاره ی در حال عروج است.

emam. javad (2)

از این مُرکب سیاهِ سوگ که بر در و دیوارِ «کاظمین» پاشیده شده، ضایعه ای بس عظیم روایت می شود.

دجله حل شده است در «إنّا الیه راجعون».

رنگ ها در تلاطم دوری، تلخْ می آمیزند و نگاه ها در بسترِ سکوتی سرخ می افتند.

ابرهای پُرسخاوت با حریرِ دستانِ این برگزیده خدا تازه آشنا شده بودند.

شمایلِ قرآنی اش در ذهنِ زمان نقش بسته.

سرزمین های آفتاب، مقیمِ چشمانش بودند و فصاحت و بلاغت، غوطه ور در گفتارش.

دانشِ پُرقدرت او، دستانِ «معتزله» را در دستانِ شکست گذارد. «یحیی بن اکثم»ها را در گنداب فخرفروشیِ خودشان نشاند و پای برگه های عجز خویش، امضا زدند.

دایره روزگار، چاره ای نداشت که به تأیید او برسد؛ وگرنه دچار تسلسل می شد. هر روز خورشید، در مجاورتِ نور و بخشندگیِ کامل او، صبح را جورِ دیگر معرفی می کرد.

پرندگان تبعیت، بال های خویش را در اقیانوس فضایلِ چون آینه اش شست وشو می دادند.

بر درخشندگیِ غنچه های جهان، گشاده روییِ نامِ جوانش بُرده می شد. دریغا که نیت های آلوده، تا عمق تاریکی می روند. بُرج هایی از نیستی برای خود در جهنم می زنند.

و اینک مائیم و ستاره های سوخته ای که با مرثیه های خویش، در دامانِ دجله می تابند.

مائیم و صفت داغی که بر آلاله ها و شقایق های جوانِ دشت، ریخته شده است.

اسبانِ بادپایِ خبر، شیهه عزا می برند.

فوران آتش! زندگی اهمیتی که دارد این است که در این قبیل ثانیه ها بسوزی و خاکستر شوی که این سوختن، همان ساخته شدن است. گریانیِ کاظمین، درست روبه رویِ تمامی قرون نشسته است.

emam. javad (1)

شهر، در عمق سکوت، لحظات اندوهباری را پشت سر می گذارد! گویی به دنبال تکرار خاطره ای است که تلخی آن را پیش تر تجربه کرده است.

آن روز، تابوت مظلومانه امامی بود و شانه چند مرد ناآگاه؛ و امروز شانه تنگ مردمانی ست و عطر تابوت امامی در نهایت مظلومیت؛ امامی که در نهایت جوانی و بهار زندگانی، تأثیر زهرآگین خزان را بر جای خویش به تماشا بنشیند.

گویی تمام آسمانیان، میهمان بغدادند؛ میهمان سوگی غریبانه؛ غریبانه، مثل تمام داغ های نینوایی!

کجایید، شانه های سبز مدینه؟

این شانه های نامحرم، بسی نامهربانند!

کجایید کوچه های مدینه تا مرثیه خورشید را به گریه بنشینید؛ این کوچه ها همیشه با خورشید نامحرمند!

کجایید، بانوان حرم که با فرشتگان الهی، مویه گر شوید!

کجایید، داغ پروردگان حریم ولایت که امروز، روز ماتم آل الله است!

معتصم، در سیاهی جامه و بغداد در تیرگی جهل، دست و پا می زدند؛ هنگام ظهور خورشیدی بود که پیام آور انوار آسمانی ولایت باشد، تا ابرهای تیره جهالت را از اذهان امت بزداید!

از بخشش های کلامش تا کرامت های مرامش، عوام و خواص بهره می بردند و چتر انوار الهی اش، همه را یکسان به «طور» معرفت رهنمون می گشت!

دشمنانی که تنها هنرشان در خلافت، ظلم و تنها تکیه گاهشان در دیانت، تعصّب و جهل بود، نه خیری در «نسبت»شان بود و نه خیری در «وصلت»شان. «ام فضل»هاشان، بی فضیلت ترین زنان و «معتصم»هاشان، بی عصمت ترین مردان؛ علماشان جهل اندیش و حکماشان کافرکیش بودند.

صورت هاشان، تبسم آذین و دل هاشان تنفّرآگین بود. جامه هاشان سیاه، دل هاشان سیاه و چهره هاشان از شدت تعصب و جهل، سیاه سیاه بود. کسی باید می بود تا این همه تیرگی را از اذهان بزداید!

باید کسی بود تا معارف راستین الهی را به عوام و خواص می آموخت!

اما دریغا که این دنیای سفله پرور، اهریمن حسادت را برای مقابله با نور علم و معرفت پرورانیده است!

دریغا که میزبانان نامهربان، پاس میهمانان نگه نداشتند؛ میهمانی که آسمان و زمین، مقابل نامش، قد به تکریم خم می کرد!

آن روز، بغداد بود و نُهمین خورشید ولایت که غریبانه به همجواری «جد» غریبش می رفت؛ به همجواری کسی که تلخی خاطره هایش را زندان های هارون، همواره به یاد می آورند!

تابوتی از نور، به آسمان و تابوتی از نور، به کاظمین نزدیک می شد و زمان، زمان وداع عالم خاک با فرزند افلاک بود؛ فرزندی که از پرتو آیینه وجودش، انوار حق، به دل ها می تابید و گمگشتگان مسیر حق را به حق رهنمون می شد!

درود خداوند بر تو و شهادت غریبانه ات باد، یا مولا، یا جواد الائمه!


مقالات مربوط به زندگی گهر بار امام جواد علیه السلام را میتوانید اینجا مطالعه کنید *لطفا کلیک کنید*

مطالب مشابه

یک دیدگاه

  1. masoud
    1394-06-23 در 19:33 - پاسخ

    با سلام
    خداوند به همه ی عاشقان اهلبیت (‌ع ) خصوصا به شما بزرگواران خیر عطا فرمایید

دیدگاهتان را ثبت کنید