بادها شیهه می کشند در وزشِ گام های اسبانِ خیره سر که هلهله کنان بر پیکران بی سر تاختن گرفته اند. جادوگر پیر ـ ابلیس همیشگی ـ کنار معرکه ایستاده است و فاتحانه سواران خویش را یاری می دهد و هر لحظه در گوش هر یک طلسمی زمزمه می کند تا دل های سنگی را سخت تر و افکار پلید را شعله ورتر سازد. غباری غلیظ، سراسر دشت را پوشانده است و تنها برقِ گاه گاهِ شمشیرهای برهنه از آن میان می نماید.
مردانِ باقی مانده در خیمه گاه کوچک، پیکرانِ چاک چاک عزیزانشان را یک به یک کنار هم خوابانده اند بی آن که کسی مرثیه ای برایشان بخواند، بی آن که تابوتی باشد، بی آن که کفنی…
سرزمین شگفتی است این جا، می شود به خون غسل کرد و به شمشیر، تیمّم و به اشک، وضو.
شنبادها، دیدگانم را می آزارند. بر فراز تپه های کوچک کنار معرکه می ایستم و می نگرم. پشتِ نی های سر خمیده فرات می ایستم و به مرثیه جاری در امواج فرات گوش می سپرم که هر لحظه پیش می آیند و از داغ، سر به کناره می کوبند در ازدحام امواج داغدار فرو می روند. قطره های خونی غلیظ بر کرانه فرات می درخشد. دنبال می کنم. دستی قطعه قطعه و افتاده؛ امّا همچنان گره خورده. بیش تر می روم. شمشیری خونین در مشتی که هنوز خشم و جسارت از مقطعِ پُر حرارتش می جوشد. پیش تر می روم. مشکی سوراخ شده به جورِ تیرهای به کینه رها شده. سر بالا می آورم، مردی ـ پهلوانی ـ با رخی رنگین از سرخ ترین خون ها که از شریانش هنوز می جهد. شیری شرزه که همچنان می غرّد امّا بی دست، بی مشک، بی شمشیر؛ و کفتارانی که هر لحظه هنوز می گریزند و در هر فرصتی از پُشت، ناجوانمردانه زخمی و ضربتی فرو می آورند و در انتظار فروپاشیِ علمدار، لحظه می شمارند. دستان اشک، گریبانم را به سختی می فشارند. می گذرم…
آن سوتر، دودی غلیظ فریاد می کشد و بالا می رود و سر به باد می کوبد. و هم چنان که می چرخد و می تابد، اشاره می کند به خیمه هایی که هر لحظه شعله ور می شوند. دخترکان محجّبه فریادکشان پناه می آورند به تنها مردی که مانده است. آخرین مرد، قفل زره به تن محکم می کند. ذوالجناح سُم می کوبد و زمین می ساید. آخرین مرد پا در رکاب می کند و به نگاهی، آخرین وداع را به چشمان عزیزانش می ریزد.
روبه رو: اندیشه پلید نیزه ها و شمشیرها؛ خیمه های رنگی بزرگ و سردارانِ به خود غرّه و سربازان جاهلِ رجزخوان.
پس به لحظه ای، ذوالجناح به هیئت صاعقه ای می تابد و می شکافد، در وسعتِ مه گرفته مقابل که اینک انتظارش را می کشند فرو می رود… .
شمعی به یاد تو، در این شبانه دلگیر اندوهت!
شمعی به یاد تو، ای دختر سه ساله خورشید که گونه های نیلی ات را به شفق دلگیرترین غروب سپردی!
شمعی به یاد تو، تو که دست های کوچکت، مشکل گشا است!
شمعی به یاد تو، تویی که با تلنگر نامت، می شود تمام غریبانه های جهان را گریست!
شمعی به یاد تو، هر چند، شراره های دلم، جاری اند مثل ستاره از چشمانم!
با من بگو، از کدامین سمت تابیده ای، ای شب؟! ای آرمیده در شکیبِ فراموشی!
چگونه می توانی فقدان خورشید را، به نظاره بنشینی؟!
چگونه می توانی حرمت حرم های سبز آسمانی را نادیده انگاری؟!
چگونه می توانی جاهلانه ازکنار کاروانِ «یس و فجر، و طه» بگذری، با این که بر هفت آسمان تابیده اند؟!
آه، ای شب! با من بگو از گریه های گهواره خالی؛ با من بگو از رویای شیرین کودکان!
با من بگو از نغمه «لالاییِ» مادر!
بانوی تنهایی که خود آسیمه سر، دنبال اشک کودک خویش است!
با من بگو از او!
از مادری که داغ فرزندان خود را در نگاه خسته شب می کند پنهان!
با من بگو؛
از طاقتِ ایوب وارِ آن که دیگر نه برادر، نه پدر، نه همسفر دارد، برای رفتن!
رفتن به سمت رسالت سبز ولایت که کوله بار «صحیفه»اش، تربت خونین پدر است!
با من بگو از وحشت تاراج آتش!
با من بگو از ناله تلخِ رسیده تا به عرش؛ از روح زهرا علیهاالسلام
به کدام غم بسوزد، دل پر شرار زهرا علیهاالسلام
که بهانه کم ندارد، غم بی شمار زهرا علیهاالسلام
… امشب به نام تو روشن می کنم اولین «شمع شام غریبان» را! به نام تو؛ تویی که بیت الاحزان غمت به وسعت تمام غریبانه های «کربلا و مدینه» است.
تویی که اولین شمع شام غریبان را به نامِ «حسینت» علیه السلام در کنار گودال قتلگاه روشن کردی، آن هم کنار پیکری که هیچ شباهتی به میوه دلت نداشت!
و شمعی به یاد «زینب» علیهاالسلام ! آه! امان از دل زینب علیهاالسلام ! و شمعی به یاد «سکینه» علیهاالسلام ! و شمعی به یاد آن که با تکرار نامش، همیشه تمام حاجت هایم، روا شده اند!
آه؛ به نام تو روشن می کنم شمع نیم سوخته دلم را! ای دختر سه ساله خورشید!
در لحظه های اشک و آتش و خاکستر! تو را به نیلیِ لحظه هایت، قسم! قبول کن این همراهی ناچیزم را، به یاد لحظه های آکنده از گریه و بی تابی ات
به نام تو روشن می کنم، شمعی را که زبانِ حال تمام مرثیه های عاشورایی است.
به نام تو روشن می کنم، شمعی را که سالیان سال، در نگاه مظلوم «شیعه» سوخته و مجمره گردانِ عشقِ سراسر سرخِ «ثاراللهی» شده است.
به نام تو روشن می کنم؛ نامی که تمام «سقّاخانه»های جهان را متبرّک کرده است و حاجت مندان عاشق، حاجت روا از کنارش گذشته اند.
به نام تو روشن می کنم؛ که نام آسمانی و روشنت، شامِ تیره تاریخ را روشن کرده است. یا بِنتَ رَسولِ اللّه !
سلام بر تو و مشهدِ مطّهری که تو را در بر گرفته است!
سلام بر تو و تمام خاطراتی که از تو در جهان باقی مانده است!
سلام بر تو و لحظه های تلخ عاشورایی ات! و لحظه هایی که حتی غربت جانکاهت را، خالی از «شهادت» نخواست!
سلام بر تو ای سه ساله مظلوم حسین علیه السلام ، رقیه!
دست کوتاهِ ما و آستان بلند شفاعتت
فصل یادت فرا می رسد و عطر چشم های بارانی، دلم را با غربت ضریح شش گوشه ات پیوند می زند. همه از تو می گویند و از تو می خوانند؛ در جای جای شهر؛ در تکیه ها و حسینیه ها؛ در مساجد و مصلّی ها؛ در کوچه ها و خیابان ها؛ حتی در گوشه گوشه دل ها و نگاه ها.
آه که چه می کند غمت با دل ها، یا ابا عبداللّه علیه السلام !
«باز این چه شورش است که در خلق عالم است؟!» شگفتا از این همه شور و مستی! شگفتا از پاس داشت اندوهی چنین سنگین! «شور حسین علیه السلام است؛ چه ها می کند»؟!
هر نفسی که می کشیم، تنها با عطر یاد و نام حضرت تو است! مگر می شود شیعه بود و با نغمه های غریب نینوا، کاری نداشت؟ مولا جان، ما را از ازل شیداییِ عشق تو آفریده اند.
فصل فراوانی یادت از راه رسیده است و من نوبرانه های اشک را از نگاهم چیده ام. آه که چه قدر سنگینی اندوهت می آزاردم! غمی سترگ بر دلم چنگ انداخته است؛ غمی به وسعت غروب عاشورا؛ غمی به اندازه پریشانی «زینب» علیهاالسلام هنگام وداع؛ غمی به بلندای فریاد «قاسم علیه السلام » از دل میدان، غمی به وسعت زیباییِ علی اکبر علیه السلام آن گاه که تصویر دل انگیزش در نگاهِ نامحرم تیرها و نیزه ها تکثیر شد و من در لغت نامه ها به دنبال معنایی درست برای واژه «اِرْبا اِرْبا» می گشتم!
غمی به نازُکای حنجره «علی اصغر»، آن گاه که حتی، تاب نوازش خنکای نسیم را نداشت چه رسد به شرنگ تیر سه شعبه.
غمی به وسعت «شام غریبان»؛ همان شامگاهی که فریاد مظلومیت خیمه ها، از گلوی زخمی تاریخ برخاست و بر تیرگیِ دل دشمنان، صحه گذاشت. غمی به دردناکیِ دل «یتیمان»، غمی که از مرور خاطره هایش، سرشک دیدگان آسمان جاری می شود و باز مرثیه از سر می گیرد.
غمی به ارتفاع «تلِّ زینبیه»؛ هنگامی که زینب علیهاالسلام دیگر صدای «لا حول و لا قوه إلاّ باللهِ را از حنجر امام علیه السلام نمی شنید و آخرین تبسّم «برادر» را در ذهن خسته اش، تجسّم می کرد. آه! که این داغ، این بی نهایت اندوه، چه قدر در نوع خود زیباست! وقتی که با گفتنِ «یا حسین علیه السلام » آغاز می شود و همراه با فرود قطره های اشک، اوج می گیرد! می گویم «یا حسین» و روح بلورینه اشک، دلم را تا آن سوی لحظه های آکنده از حضورت همراهی می کند! گویی شمعی کم سو در محفل تابناک و نورانیِ تو هستم؛ سوخته در حسرت جانفشانی، از «شب عاشورا تا وداع»!
از «وداع تا شهادت»، تمام مرثیه ها را مرور می کنم و به دنبال واژه ای در خور نامت می گردم؛ امّا هیهات که جز «یا حسین» از کودکی نیاموخته ام! چرا دریغ این جا محل دریغ و افسوس نیست یا حسین بالاترین الفاظ هستی است بعد از کلمه توحید
غزل غزل غزل از نامت کنار قافیه می چینم و عطر یاد تو می سازد، لبالب از گل نسرینم
به رغم داغِ فراوانم، قسم به غم، که نمی خواهم کنار نام دل انگیزت، بدون زمزمه بنشینم
به نام نامی تو سوگند، که جان به راه تو خواهم داد اگر بهانه شود این عشق، به جان فشانیِ چندینم
شهود عشق تو می گوید: بخوان زیارت عاشورا و من، حضور تو را در دل، بدون فاصله می بینم
باز هم از راه می رسد، فصل فراوانی یادت؛ مولاجان! دل های شکسته ما را برای همیشه با داغ مرثیه هایت پیوند بزن، تا به مفهوم واقعی «عشق» برسیم.
تصویر سواران جانباز فردا، از همین امروز یال خشک اسبان عطشناک را به آتش کشیده است. کویر خشک، آبستن هزاران چشمه خون است که فردا که جوشیدن آغاز کنند، فرات را در خویش غرق خواهند ساخت. وقتی از فردا سخن می گویم، واژه های سردرگم از یاد می برند که باید چگونه کنار هم بنشینند. واژه ها زبانه می کشند و این متنِ در هم ریخته شعله ور، دفترم را می سوزاند آن چنان که قرن ها، میلیون ها قلب را.
از فردا که سخن می گویم، کلمات، روی زبانم می غلتند و چون خاردارترین بوته های خشک، زخم می زنند و خون آلود، در فضا پرتاب می شوند؛ آن چنان که همه بادهای رهگذر را قرن هاست که به خون آغشته اند.
از فردا که سخن می گویم، چکاچک صدها شمشیر، صدای مرا در حنجره ام تکه تکه می کند و شیهه صدها اسب سرکش، فریادم را در برابر چهره ام لگدمال می کنند. پس چگونه از فردا سخنی می توانم گفت؟ بگذار از امروز بگویم، گرچه حدیث عطشناک امروز، خود مصیبت دیگری است. بگذار از امروز بگویم که تلاطمِ امواجِ شوری غریب، آرامش این دشت خونچکان را می پیماید و باز می گردد. آرامشی آبستن دشوارترین حماسه ها، غم انگیزترین مرثیه ها؛ آبستن پلیدترین فاجعه ها و دست ها و نیزه ها، و سنگ ترین قلب ها. آری، آرامشی این چنین، سراپای این صحرای زخمی را در آغوش کشیده است.
از آن خیمه گاه کوچک که ذهن خاک را به شعله نشانده است، تنها، صدای نیایشی بغض آلود و آتشین به گوش می ریزد. تنها، کلمات غریبانه وداعی که اهالی کاروان در آغوش یکدیگر نجوا می کنند. تنها، موج دغدغه و دلواپسی که از سینه کاروانیان می خیزد. برادری به دستانش نگاه می کند، به دستانی که شاید فردا بر این پیکر نمانده و به مشکی خیره می ماند که مدتی است شرمنده لبان عطشناک خیمه گاه است؛ هر چند، سقّا شرمگین تر از اوست.
مادری اشک بار به دو کودک در خواب خود که فردا تکه تکه خواهند شد، می نگرد و به زنجیرهایی می اندیشد که فردا دستان دخترکان را به هم پیوند خواهد زد. جوانی به تنهایی و غربت پدر می اندیشد و تیغ خویش را محکم تر صیقل می دهد. تازه دامادی، بیش از آن که نگران عروسش باشد، می اندیشد که فردا چه پُر افتخار سینه سپر خواهد کرد در برابر دشنه ها و شمشیرهای برهنه ای که پیکر عمویش را ـ امامش را ـ نشانه گرفته اند.
و در این میان، امّا، مردی هم هست که چونان خورشیدی می درخشد. نه اندیشه خنجری که فردا بر گلویش خواهد نشست، دارد و نه اندیشه تیرهای زهرآگین که انتظارش را می کشند. مردی که اگرچه دغدغه دستان بریده برادر و کاروان اسیران و لبان عطشناک و پیکر تکه تکه یارانش، آزارش می دهد؛ امّا به این می اندیشد که رسالت بزرگش را چگونه به انجام خواهد رساند؟ مردی که تصویر کودک شش ماهه که در آغوشش، خونین بال، پَر خواهد گشود، گرچه بر او مصیبت گرانی است؛ امّا هر لحظه دلواپس این است که دین و سنّت جدّش، از میان این همه کفتار و گرگ درنده چگونه به دست قرن های بعد از او خواهد رسید؟
نگران است. نگرانِ حتّی همه آن دژخیمانی که در برابر او صف آراسته اند؛ در روزی که دور نیست، چه پاسخی خواهند داشت برای فاجعه ای که به دست نامروّت خویش آفریده اند.
به این می اندیشند که مردمان پس از او آیا حقیقت رسالت او را در خواهند یافت؟ و آیا هرگز به اندیشه امروز او خواهند اندیشید؟ و راه و رسم تازگی را خواهند دانست.
غروب بود و خیمه زد شراره روی خیمه ها دوید شعله باعطش به جست وجوی خیمه ها
غروب بود و آسمان به سر هوای گریه داشت چو داشت چشم حادثه، نظر به سوی خیمه ها
غروب بود و نسیم شعله ور شبانگاهی، اخگر جان هفتاد و دو کبوتر عاشق در خون غلتیده را می افروخت و ترنم سوزناک پروازهای پرپر شده را در آغوش دشت، می پراکند. چشم آفتاب هنوز به ندامت بود و خیمه ها هنوز در شعله های شرارت می سوخت. از هر طرف حادثه، لاله ای روییده بود. از هر سوی نگاه، نیلوفری به خون غلتیده بود. زمان، بوسه های خویش را نثار زمین می کرد و زمین مهد تلاطم بود و بی تابی می کرد. آرمان زلال حسین، در نگاه بلند زینب جاری بود؛ بهار، همجوار پاییز بود و عطش همسایه فرات.
زاویه دید زمین می چرخید و می چرخید، تا لطافت پرپر شده، طفلی شیرخوار را بیابد. ستاره ها، سر زده، خویش را آفتابی می کردند تا در عزای سرخ ترین حادثه ها، ببارند. واژه ها همه سیاه پوشیده بودند، و لبخندها همه از لب ها کوچیده.
زاویه دید زمین می چرخید و می چرخید تا معنوی ترین لحظه به خاک و خون کشیده شده را بیابد، لحظه ای را که عشق، نثار دوست داشتن کرده بود، لحظه ای را که عشق، نذر دوست کرده بود، لحظه ای را که عشق خود را فراموش کرده بود و همه تن، او شده بود.
نفس از سینه تنگ لحظه ها برون نمی آمد و سکوتی سبز بر سرتاسر دشت سایه می افکند، سکوتی که مبدل به بی تاب ترین بغض توفانی خواهد شد، سکوتی که آبشاری از آتش را در خویش نهفته است. فریادی سرخ بر لبان حسین خشکیده بود و نگاهی سبز، آن سوی افق را می کاوید، نگاهی که عصر شورا را به نام او رقم می زد، نگاهی که بیمار بود و بی تاب.
زاویه دید زمین می چرخید و می چرخید تا زمزمه های تب دار زین العابدین را بیابد. زمزمه های تب داری که می بایست غل و زنجیرها را آب کند و به شانه های پوشالی شامیان بریزد. غروب بود و کربلا سهمگین ترین لحظه تاریخ را در آغوش گرفته بود.
غروب بود و از گلویِ سپیده های سرخ رنگ، سرودِ سبز رهایی به گوش می رسید
غروب بود و خیمه ها، خالی از خویش بودند و سرشار از آتش
غروب بود و نگاه تمام نیزه ها به آفتاب ختم می شد، آفتابی که می بایست در ناگهانی از زخم و لبخند، گل کند؛ آفتابی که می بایست طلوع کند و شب های تاریک رقیه را با نگاه خود منوّر کند.
«زمان حال ساکن است» و من پیرامون خویش می گردم، به جست وجوی تو؛ در ابهامی که خود در آن گم شده ام.
همیشه به نام تو که می رسم، می مانم، گیج می شوم و شانه هایم انگار زیر پا له می شوند.
به نظرم می آید، درد اکنون زاده شده است، در من. به سکوت پناه می برم و در نام تو رازی را جست وجو می کنم که دیر سالی است که زمان را ساکن کرده است؛ «کل ارضٍ کربلا و کل یومٍ عاشورا»
به کربلا می روم و تا کوفه با باد هم قدم می شوم. باد در من می پیچد، می گرید و بغض آلود، سر بر شانه هایم می گذارد و از تو حرف می زند از غربتی که جانکاه است و عظیم؛ «لا یومَ کیومک یا ابا عَبداللّه » و دیر گاهی است که زمان را با خود برده است و هر روز با خود به دنیا می آورد؛ هر روز و هر ساعت، و هر مکان که دیده ای ببیند و دلی به ادراک برسد. به کربلا بر می گردم ـ کوفه را گم شده دیدم، غرق در نیستی که خود چاله هایش را در عمق تاریخ کنده است؛ سیاه و نفرین شده. (و من چه شادم که از کوفیان نیستم و می توانم این گونه، این سوی خط زمان بایستم و داوری کنم… نفرین کنم و آرزو کنم «کاش در کربلا بودم یا در کوفه و با فریاد هل من ناصر تو یاری ات دهم)
فریاد می زنم، فریادم از تونل زمان می گذرد و در گوش تاریخ می نشیند ـ که زمان حال ساکن است ـ «با دست خود شما کوفیان. چگونه به هلاک جانتان بر آمدید. با دست خود چگونه روحتان را در آتش نفرین ابدی سوزانیده اید. مگر نه شما بودید که عهد بستید و نامه نوشتید و دعوت کردید. دعوت کردید و وعده یاری دادید و بعد شمشیر انکار به کمربستید…»
فریادی بر می خیزد، کمانه می کند و در من فرود می آید (گویی فریاد خود من است که جوابم را می دهد) به عمل کار برآید… به سخن دانی نیست… و من انگار که صدا را اصلاً نشنیده ام به انکار بر می خیزم که اگر من بودم چنین می کردم و چنان می شد. خورشید را آدمی ببیند و در تاریکی گم شود. قرآن سخن گو در میانه باشد و به تردید دچار شود.
… در کوفه هستم. بی قرارم و سرگردان و تردیدی که جانم را به آشوب کشانده است… من باید چه کنم، رفتن یا ماندن؟ رفتن به حقیقتی که گران است؛ جان می خواهد از آدمی و اسارت زن و فرزند و بی خانمانی می آورد و اکثریت ریش سپیدی که تو را مصلحت طلبی می خوانند و خورشید را به انکار بر خاسته اند… «خورشید هم اگر منفعت نداشته باشد خورشید نیست. اصلاً خورشید تا زمانی منزلت دارد که با آدمی باشد نه بر آدمی».
کرخت می شوم. بهت زده و دودل معلق در ازدحام پیام ها و وسوسه ها و… نوری که در همین نزدیکی است مرا به خود می خواند… وای خدایا چه گزینش سختی. چه امتحان گرانی ـ و من در کوفه ام؛ چرا که زمان حال ساکن است و از امروز تا دیروز تنها یک فراموشی فاصله است یک گریز؛ فقط همین!
به فراموشی پناه می آورم و دست التمام می برم به سوی چرخ زمان که «حال، این گوشه، این تکّه از تاریخ… نه! از آن من نیست. من ساکن آن سوهایم و در لحظه ای دیگر باید داوری شوم… .
به خود می آیم… عرق، تن ام را شسته است. هنوز از انعکاس فریادم در منحنی زمان می ترسم
و از این که آرزو کنم «کاش با تو بودم… با تو در کربلا، با تو در کوفه. با تو در حجاز و اسب اراده را به سمت سرخ شهادت می کردم» با خود می گویم «کار ما نیست شناسایی راز گل سرخ / کارما شاید این است که در افسون گل سرخ شناور باشیم»
و به خودم می خندم و به ادعاهای پوشالی ام که وای اگر روز امتحان فرا برسد… چه می ماند از من؟ چه می ماند از آرزوهایی که هیچ وقت به برآورده شدن شان در کربلایی دیگر فکر نکردم و دل خوش و مطمئن از این که زمان گذشت و تنها حسّی از واقعه ماند» خودم را فریب می دهم و طوطی وار با خود زمزمه می کنم.
«ای کاش با تو بودم در کربلا، در کوفه و ای کاش با تو بودم».
به خودم نهیب می زنم ـ خودی که پیش روی داوری ساده وجدان مچاله شده است ـ
که تا کی، تا کی باید این گونه بود… این گونه ناخالص و کوچک. خود فریبی تاکی؟!
باید برخاست. تیشه ای برداشت و این ویرانه کژ پایه را ویران کرد و بنایی دیگر گونه ساخت دلی که شایسته نام او باشد. روحی که تنها به حسّی زودگذر بسنده نکند و جانی که هر لحظه آماده کربلایی شدن باشد.
و با این انسان است که حسین زنده می ماند. حسین حقیقی. حسین کربلا.
نه با آرزوهای مطمئن از برآورده نشدن!