ضرورت تهذیب نفس

ضرورت تهذیب نفس

قدرت نفس در وجود انسان

خداوند -تبارک و تعالى- مى فرماید: «وَ مَا تَأْتِیهِم مِنْ ایَهٍ مِنْ ایَاتِ رَبِّهِمْ إِلاَّ کَانُوا عَنْهَا مُعْرِضِینَ»[1]؛ نَفْس یکى از مهم ترین قدرت ها در وجود انسان است که تمام برنامه هاى وجود انسان در سیطره او قرار دارد، حتى اوست که اگر از او مواظبت شود، میدان براى فعالیّت عقل هم باز خواهد ماند و اگر چهره ظالمانه پیدا کند و به تعبیر قرآن کریم دچار هوا شود، عقل را هم از فعالیّت خواهد انداخت.

به تعبیر قرآن مسئله اعراض از حق یا غفلت از حق به دلیل این است که نفس سایه تاریک خطرناکى را به روى چهره عقل مى اندازد و عقل از تماشاى عاقبت مسائل محروم مى شود. نفس حالت اِعراض و غفلت مى گیرد. هر راهى را که انسان به روى نفس باز کند و نفس را در آن راه قرار دهد، نفس همه موجودیت انسان را دنبال خودش مى برد.

اگر حرکت در این راه، حرکت مثبت و راه هم صراط مستقیم باشد تنها کارى که عقل در این حرکت مى کند، کار چراغى است که شب به دست یک سیرکننده و سالک انجام مى دهد. عمده کارى را که ما در چهره نبوت، امامت و رهبرى صحیح مى توانیم تماشا کنیم و اگر در راه غیر خدا قرار بگیرد – خدا از این راه به راه شیطان و راه ضلالت تعبیر مى کند- همه چیز وجود انسان را نفس با کشش پرقدرتى که دارد با خودش مى برد. این طور نیست که وقتى در مسیر غلطیدن بیفتد، عضوى را به نفع انسان جا بگذارد؛ چون اعضاء و جوارح، برون و درون ما نسبت به نفس، نسبت سایه و شعاع به خورشید است و نسبت سایه به صاحب سایه است. سایه کسى که روى زمین افتاده است و حرکت مى کند، هیچ گاه یک قطعه اش را نمى گذارد، بقیّه اش را ببرد. همه سایه دنبال صاحب سایه حرکت مى کند. خورشید هم به هر طرف حرکت کند، شعاعش را دنبال خودش مى برد. هیچ چیزى را باقى نمى گذارد.

این طور نیست که وقتى شب شود، خورشید دلش بسوزد و بگوید: یک ذرّه نورم را بگذارم بماند. همه را مى برد؛ چون همه نور با وجود او متحد است. اعضاء و جوارح هم با نفس متّحد هستند؛ چون نفس، جان اعضاء و جوارح است و کارفرما و قوّه اصلى و راننده است. این بدن و اعضا و جوارح سرنشینان نیروى او هستند.

عنایت قرآن به اصلاح و اکمال نفس

قرآن مجید نسبت به مسئله نفس فوق العاده عنایت به خرج داده است. خیلى نمى گوید مردم به عقلشان برسند. مردم بالاخره در حدّ لازم در مسیر زندگى به معلوماتى دست پیدا مى کنند؛ البته تنها غذاى مناسب عقل انسان، علم است. علم هم این گونه نیست که همه مردم عالَم نسبت به فرا گرفتن آن حوصله وسیع داشته باشند. علمى هم هست که واجب عینى است. یک مقدار علم حلال و حرام و علم عقاید است. عقاید هم لازم نیست که تفصیلى باشد. هیچ فقیهى حکم نداده است که علم عقاید باید تفصیلى باشد. بر من واجب باشد از اول مردن تا تقسیم مردم به بهشت و جهنّم تمام جزئیات و ریزه کارى هایش را بفهمم، بلکه کافى است که از طریق قرآن اعتقاد داشته باشم که بعد از این دنیا جهانى برپا مى شود. بدکار عقاب دارد. نیکوکار اجر دارد. همین مقدار در مسئله معاد کافى است. اکثریت فقیهان هم به این مسئله حکم داده اند.

اگر کسى بداند که عالَم خدا دارد، صاحب و مالک دارد و مالک عالَم هم کامل است و از انسان تکلیف مى خواهد، تکلیف را هم در حدّ خودش بداند، کافى است. اما در مسئله نَفْس اگر کسى عقلش را به طور کامل تغذیه نکند، چهل سال درس نخواند و همه معلوماتش ولو معلوماتى که واجب عینى است، ده روز کسب کند، این معلوم نیست که در روز قیامت مورد سؤال قرار بگیرد که چرا چهل سال در آن حدّى که براى تو توحید لازم است معلومات کسب نکردى؛ البته توحید عامیانه، در آن حدّى که باید به نبوت آگاهى پیدا کند که 124 هزار سالم آگاه معلم ما هستند، بر ما واجب است از این معلم ها پیروى کنیم. روزى هم به نام روز قیامت حتماً برپا مى شود. اگر من تفصیلاً این مسائل را ندانم، عیبى ندارد.

اگر کسى براى رسیدن به حق، بیست سال وقتش را صرف معلومات فلسفىِ عالَم نکند، در قیامت با او کار ندارند، اما با کافر، مشرک و منافق کار دارند. کسى که پى برده است که عالَم صاحب دارد و از او تکلیف مى خواهد، بس است. تغذیه عقل به مقدار واجب عینى در علم دین کافى است. در علوم دیگر نیز، اگر کسى هر علم خوبى را انتخاب کرد، عیبى ندارد. یکى مى خواهد دکتر شود. یکى مى خواهد بنّا شود. یکى مى خواهد جرّاح شود. یکى مى خواهد استاد دانشگاه شود. فقدان هیچ کدام از اینها در انسان مسئولیت آخرتى ندارد.

کسى که شغلش دست فروشى است، بیشتر از این هم میل به دنیا ندارد و به تعبیر پیغمبر اکرم(صلی الله علیه و آله و سلم) فقط در حدّ حفظ آبرو درآمد دارد. دستش پیش کسى دراز نیست. این طور نیست که قیامت گریبانش را بگیرند و بپرسند: شما چرا استاد نشدى که درآمد زیادترى داشته باشى؟ نه. کارى در این زمینه با او ندارند.

اما قرآن مجید مى گوید: نفس تان را ناقص به عالَم بعد منتقل نکنید که اگر آن را ناقص بیاورید، کار زیادى با شما خواهند داشت. هر کسى هم که مى خواهى باش. مرد یا زن، سیاه یا سپید، شهرى یا دهاتى، مرجع تقلید یا رئیس جمهور، وکیل یا وزیر. تمام این ها هنگام مردن از وجود آدم سلب مى شوند. اینها به باد رفتنى است. عناوین تا نزدیک قبر با انسان هستند. توانگرى نه به مال، نه به جاه، نه به مقام، نه به ریاست و نه به عنوان است. نزد اهل کمال مال و همه عناوین دنیایى تا نزدیک قبر است.

به گورستان گذر کردم کم و بیش

بدیدم حال دولتمند و درویش

نه درویشى به خاکى بى کفن ماند

نه دولتمند بُرد از یک کفن بیش

خوش دیار سالمى دارد دیار نیستى

ساکنانش جمله یکتا پیرُهن خوابیده اند [2]

توحید حقیقی و خیالى

الان در بهشت زهرا رئیس جمهور محبوب عالى قدر داریم. نخست وزیر دانشمند داریم. رئیس دیوان عالى کشور؛ مثل مرحوم بهشتى داریم. وزیر و وکیل داریم. 72 قدرت دار داریم که وقتى زنده بودند، در رأس اهرم هاى قدرتى مملکت بودند. فقیر گمنام هم داریم که وقتى در تهران مُرد یک نفر نبود که جنازه اش را بردارد. کارگران شهردارى آمدند، جنازه را برداشتند و دفن کردند.

از رئیس جمهورى که در بهشت زهرا خوابیده تا این کارگر گمنام هر دو پیراهنى که از این جا بردند، یکسان بود. نه او در آن جا رئیس جمهور است و نه این کارگر عنوان کارگرى دارد. هر دو با خدا که روبه رو شدند خدا به هر دو گفت: پرونده عمل تان چیست؟ چه آورده اید؟ کسى نمى پرسد که در آن جا چه کاره آمدى؟ اصلاً بحثش نیست. عناوین را دور بریزیم؛ یعنى، حبس و اسیر در عناوین نشویم. به دیگری نگو: من فرماندهى عالى سپاه هستم. این شرک است؛ یعنى، یک موجودى به نام خدا در عالَم داریم، یکى هم من. تو که هستى؟ اگر تو هم مطرح بودى دیگر کلمه طیّبه «لا إله الاّ اللّه » غلط بود. ولى «لا إله الاّ اللّه » درست است؛ چون «لا إله الاّ اللّه » درست است. پس عنوان تو نادرست است. تو ادّعاى بیخودى مى کنى. تو نیستى تا عنوانت باشد. اصلاً خودت هم وجود ندارى. قیام تو به قیّومیّت اوست. حیات تو به حىّ بودن اوست. علم تو به علم اوست. ایمان تو به بودن اوست. اصلاً خودت وجود ندارى، چه برسد به عناوینت تا با آن قیافه بگیرى. از «من» گفتنت، حتماً بوى شرک مى آید؛ یعنى، یکى خدا یکى هم من. پس هر چه «لا إله الاّ اللّه » مى گویى، دروغ است. کسى «لا إله الاّ اللّه » را راست مى گوید که هیچ شأنى جز خدا در عالَم قائل نباشد:

که یکى هست و هیچ نیست جز او

وحده لا إله الاّ هو[3]

«کُلُّ شَىْ ءٍ هَالِکٌ إِلاَّ وَجْهَهُ»[4]؛ و هیچ گروهى غیر از خدا براى او نبود که وى را[براى رهایى از عذاب ]یارى دهد.

«کُلُّ نَفْسٍ ذَآئِقَهُ الْمَوْتِ»[5]؛ هر کسى مرگ را مى چشد. امیرالمؤمنین مى فرماید: مرگ را همین الآن همه شما چشیده اید. منتظر نباشید که مرگ را بچشید. همین الان میّت هستید: «مَولاىَ یا مَولاىَ، أنتَ الحَىُّ وَ أنا المَیِّتُ».[6] همین الآن مُردم. در مقابل وجود مقدّس او اظهار وجود کنم؟ مگر او را در این عالَم غایب دیدیم؟ مگر عالَم را از او خلوت دیدیم؟ مگر جاى خلوتى را پیدا کردیم که او نباشد تا شروع به عرض اندام کردن کنیم که بله، ما هم هستیم و چنین مقامى هم داریم؟ اگر تکان هم بخورى به خاطر مقامى که دارم، زیر و رویت مى کنم. آن گاه اول ظهر هم مى روى، نماز مى خوانى. تو قبل از نماز، صد اسب علیه مولا تاخته اى. معامله تو با بندگان خدا معامله خوبى نبوده است. کاسبى که در مغازه اش مظلوم محتاجى مى آید که عرق جبینش را تبدیل به یک تومان پول کرده و جنسى را مى خواهد، جنس را پنهان کرده است تا چند برابر به دوستانش بفروشد و به این غریبه نمى دهد و وقتى مى گوید: ندارم، حضرت سیّدالشهداء(علیه السلام) مى فرمایند: هر چند شیعه من باشد، خدا به ملائکه مى فرماید: دروغ گو است و از من نیست؛ چون حضرت در راه به یکى رسید، پرسید: حالت چطور است؟ گفت: «الحمد للّه» خوبم. فرمود: اگر قلبت غلّ و غش و دغلى ندارد، «الحمد للّه» گفتن تو راست است. اگر قلبت خراب و نجس و ناپاک است، همین الحمدللهى که گفتى، خداوند فرمود: دروغ گفت. ندارد. اما مى گوید «الحمد للّه» دارم. کسى که به سوى او حرکت مى کند، کمى با عباد خدا مدارا مى کند. به عباد خدا احترام مى گذارد. مسلمان مظلوم را خوب تحویل مى گیرد. چنان به زیر دستش مى رسد که حساب ندارد؛ چون براى خودش خودیّتى قائل نیست. اما کسى که نسبت به مردم حالت دفعى دارد، پنجاه سال بعد واقعیّتش نشان مى دهد که مى گوید: یکى خدا یکى هم من. پنجاه سال هم هست خیال مى کند موحد است، ولى غرق در شرک است. توحید مسئله فوق العاده اى است.

چه کسى رو به توحید واقعى آورده است؟ بیشتر نفس ها اعراض از توحید دارند. این توحید هم توحید خیالى است که پنجاه-شصت سال خیال مى کردم با خدا هستم. حالا که مرگم مى رسد و مى خواهم منتقل شوم، تازه آن جا مى بینم از اصل تا حالا با خدا نبوده ام، بلکه با خودم بوده ام. حال که خودیّت  من به فنا مى رود، خودیّتى هم که براى خودم فرض کرده بودم این بدن بود که چه قدر زحمت کشیدم و جمعش کردم. حالا مرا در قبر مى گذارند. حالت جمعم را تبدیل به تفریق مى کنند. کرم ها ابتدا گوشت هایم را مى خورند. بعد چشمم را درمى آورند. بعد لاله هاى گوشم را مى خورند. بعد موى سرم مى ریزد. جمجمه ام از این اعضاء و جوارح عارى مى شود. زبانم مى پوسد. شکمم باد مى کند و باز مى شود. چنان در قبر مرا تفریقم مى کند تا معلوم شود که آن خودیّتى را هم که خیال مى کردم قلاّبى بوده، نبوده است.

واى به حال آن وقتى که انسان این چنین گرفتار خدعه نفس شود و نفس این گونه کلاه سر انسان بگذارد. مدام نهیب بزند: هستى و بعد معلوم شود که نبودم. کلاه سرم بگذارد که تو اهل توحید هستى، راحت باش! بعد معلوم شود که اهل شرک هستم. پیغمبر مى فرمود: این قدر خطّ کثیف شرک گاهى در وجود انسان رسوخ کردنش ناپیدا و ضعیف است که از ردّ پاى مورچه روى سنگ سیاه در شب تاریک گم تر است و آن گاه انسان خیال مى کند موحّد و پاک است.

زین العابدین مى فرماید: خودتان مسیر را نروید. یک معلّم داشته باشید. دائم بپرسید. بگذارید آگاهان شما را بِبَرَند، خودتان نروید:

طىّ این مرحله بى همرهى خضر مکن

ظلمات است بترس از خطر گمراهى[7]

ظلمات است. مى بینى که تاریکِ تاریک است. از خطر گمراهى بترس. بنابراین، باید از سالک راه پرسید:

اى نسیم سحر آرامگه یار کجاست؟

منزل آن مه عاشق کش عیّار کجاست؟[8]

زندگى جدّاً شب تاریک است. لقمان به پسرش مى گفت: «بُنَىَّ، الدُّنیا بَحْرٌ عَمیقٌ قَدْ غَرَقَ فیها عالَمٌ کَثیرٌ»[9]؛ عزیز دلم! میان یک دریا زندگى مى کنى. عالِم ها در این دریا غرق شده اند. کشتى لازم دارى. بى کشتى هر چه هم که دارى، گول خودت را نخور. حرکت نکن. دریاى خطرناکى است: «إنَّ الحُسَینَ مِصباحُ الهُدى وَ سَفینَهُ النَّجاهِ»[10] با کشتى برو.

شب، تاریک و ره وادى ایمن در پیش است. هدف که معلوم است. هدف خداست. قرآن مجید مى گوید: اگر ذات کافر را هم بشکافیم، خودش نمى داند. ولى اگر ذاتش را بشکافیم از  عمق وجودش فریاد مى زند: خدا کجاست؟ ولى چون دست به دامن معلم نزده است، راه را گم کرده و بیراهه مى رود. امیر المؤمنین مى فرماید:

«رَحِمَ اللّه ُ امْرَء اسَمِعَ حُکْما فَوَعى، وأَخَذَ بِحُجْزَهِ هادٍ فَنَجى»[11]؛ دست به دامن مردان خدا بزنید در غیر این صورت هلاک مى شوید.

نفس هم کلاهبردار عجیبى است. مکّارتر از نفس در عالَم نیست. پیغمبر مى فرمود: دزدترین دزدها در عالَم، نفس است. همه وجودت را مى دزدد، ولى نَفْس نمى گذارد بفهمى. خیال مى کنى دارى. عصمت تو را با شهوت مى دزدد. ما همه از مادر که متولد شدیم، مقام عصمت داشتیم. درست است که الان توبه کردیم، اما اگر پرده را بلند کند و خودمان را به خودمان نشان دهد، مثل یک چینى مى مانیم که هزار دفعه شکسته و مُدام بند خورده است. فرق ما الان با انبیاء و ائمّه همین است. اگر پرده را کنار بزنند و آنها را نشان دهند، مانند چینى تمام عیار، سالم هستند، اما اگر ما را به خودمان نشان دهند، همه جاى ما بند خورده است؛ لذا بیشتر از این نگذاریم بشکنیم و بند بخوریم؛ چرا که اگر این دفعه بشکنیم، همه جوره مى شکند. قرآن مى گوید: دیگر به جایى مى رسد که قابل بند زدن نیست:

«بَلَى مَنْ کَسَبَ سَیِّئَهً وَ أَحَاطَتْ بِهِ خَطِیئَتُهُ فَأُولئِکَ أَصْحَابُ النَّارِ هُمْ فِیهَا خَالِدُونَ»[12]؛ [نه چنین است که مى گویید]بلکه کسانى که مرتکب گناه شدند و آثار گناه سراسر وجودشان را فرا گرفت، آنان اهل آتشند و در آن جاودانه اند.  نفس بسیار خطرناک است. کلاهبردار، مکّار و خدعه گر عجیبى است. بسیار باید مواظب نفس بود.

ضرورت تهذیب نفس

قرآن مجید مى گوید: یک حال نفس حال تسویل است که یکى از خطرناک ترین حالاتش است. نفس حالات متفاوتی دارد. قرآن همه حالاتش را برشمرده است. یک حالتى به عنوان امّاره دارد که قرآن در سوره «قیامه» از آن یاد مى کند. حالت دیگر آن، حالت تسویل است که در سوره «یوسف» از آن یاد مى کند. حالت دیگر، حالت اعراض است که در سوره مبارکه «یس» به آن مى پردازد. حالت دیگر، حالت خدعه و مکر و شیطنت است که در بیشتر سوره هاى قرآن به آن پرداخته شده است. حالت بعد، حالت عناد است که در آیات متعدّدى از آن یاد مى کند. حالت دیگر، حالت اعتداست که از خطرناک ترین حالات نفس است و در قرآن آمده است.

ما با این جثّه کوچک مان در محاصره انواع خطرها هستیم و تا آخر عمر هم همین طور است. ما چه قدر باید در زندگى مواظب خود باشیم تا این خطرها به نفس نچسبند. هر خطرى هم که به نفس بخورد، زخمش به زودى خوب شدنى نیست. چه زمانى به ما گفتند: نگاه کردن به نامحرم حرام است؟ زمانى که دستمان در دست مادرانمان بود، ما را به این مجالس مى آوردند. یادتان مى آید که بچّه کوچکى بودیم، آن پیرمرد روى منبر گریه مى کرد و مى گفت:

«قُل لِّلْمُؤْمِنِینَ یَغُضُّوا مِنْ أَبْصَارِهِمْ»[13]؛ به مردان مؤمن بگو: چشمان خود را[از آنچه حرام است مانند: دیدن زنان نامحرم و عورت دیگران]فرو بندند.

حبیب من! به مردم مؤمن بگو: چشم از نامحرم بپوشید. امیرالمؤمنین(علیه السلام) فرموده است: «النَّظَرُ شُعْبَهٌ مِنَ الزِّنا»؛ نگاه کردن رشته اى از زنا کردن است. چند سال است که به ما گفته اند: نگاه به نامحرم حرام است؟ ببینیم هر کدام چند ساله هستیم. بعضى ها چهل سال است که شنیده اند. مرتب هم شنیده اند. بعضى ها پنجاه سال است. بعضى ها هم شصت سال. هم چنین شنیده اند که گناه بسیار بدى است، اما چرا باز هم نگاه مى کنیم؟ به این دلیل که زخمى که به نفس خورده است، معالجه اش آسان نیست. بنابراین، از ابتدا نگذاریم که نفس زخم بخورد. این زخم، زخمِ بدن نیست که سى یا چهل روزه خوب شود. نمى توان یک دفعه این همه زخم را خوب کرد. به خدا مى توان با یک لحظه تصمیم این کار را انجام داد؛ یعنى، اگر کسى الان سر تا پاى نفسش زخم داشته باشد، همین الآن مى تواند زخم ها را خوب کند.

مگر حرّ بن یزید چه قدر طول کشید که توانست زخم هایش را خوب کند؟ از میدان تا خیمه. یک وجودى بود و تمام اعراض را داشت. همین وجود، کارى کرد که تمام توبه را ایجاد کرد. واقعاً همه موجودیّتش را از شیطان و خود برگرداند و چند قدم آمد و صدا زد: «یا أبا عَبدِاللّه ِ! هَل لى مِنْ توبه»[14] بیایم، قبول هستم؟ امام فرمودند: وقتى که از میدان قصد کردى پیش ما بیایى همان جا همه زخم هایت را خوب کردم. یک چرخش 180 درجه. یک توبه واقعى. یک یا حسین راست. یک یا اللّه واقعى.

شب تاریک و ره وادى ایمن در پیش

آتش طور کجاست؟ وعده دیدار کجاست؟

مولا جان! ما چگونه مى توانیم با تو ملاقات کنیم؟ چگونه مى توانیم به تو برسیم؟ این همه که آمدیم رخسارى هم تو از طریق دل و قلب ما به ما نشان بده:

هر که آمد به جهان نقش خرابى دارد

در خرابات بگویید که هشیار کجاست؟

هر سر موى مرا با تو هزاران کار است

ما کجاییم و ملامت گر بى کار کجاست؟

باز پرسید که گیسوى شکن در شکنش

کین دل سر شده گم گشته گرفتار کجاست؟

ساقى و مطرب و مى جمله مهیّاست ولى

عیش بى یار مهیّا نشود یار کجاست؟[15]

خورشید هست. زمین، آب و هوا، مواد غذایى هست. خودم هم سالم هستم. جوان هستم:

ساقى و مطرب و مى جمله مهیّاست ولى

عیش بى یار مهیّا نشود یار کجاست؟

حافظ از باد خزان در چمن دهر مرنج

فکر معقول بفرما گل بى خار کجاست؟[16]

این قدر اصرار دارند مواظب نفس باشیم، اصرار دارند که «حاسِبُوا أنفُسَکُمْ قَبْلَ أَنْ تُحاسَبُوا»،[17] اصرار دارند که «تَأدَّبُوا بِآدابِ الرُّوحانِیّینَ»؛ «تَخَلَّقوا بِأخلاقِ اللّه ِ»، اصرار دارند که «إنَّما بُعِثْتُ لاِءُتَمِّمَ مَکارِمَ الأخلاقِ»[18]؛ نسبت به هیچ چیز اصرار ندارند. نفس را باید تصفیه کرد. باید پاک کرد. اما چگونه؟

مراحل رسیدن به معشوق

قدم اول که تمام انبیاء، امامان و عرفاى بزرگ قابل قبول، راهنمایى مى کنند این است که فقه را هر کسى برابر با تکلیفش به اجرا بگذارد. فقهى را که در دو قسمت است: یکى در قسمت عبادات و دیگر در قسمت معاملات.

در قسمت عبادات، واجبات را بجا بیاور. محرّمات را ترک کن. در قسمت معاملات هم رابطه دنیایى ات فقط با مال حلال باشد. با مال حرام هم به کلّى قطع رابطه کن. این قدم اول است؛ یعنى این قدم را هر کسى بردارد تازه به او مى گویند که آماده قبول شدن یار شده است و حالا در را باز مى کنند در غیر این صورت منهاى این حرف ها انسان بیرونِ بیرون است. در بیابان است، نه در باغ و گلزار و گلستان. دور و سرگردان و حیرت زده است. به هیچ نحوى هم آرام نمى شود. مى گوید: خانه مى خرم، راحت مى شوم؛ مى خرد، اما راحت نمى شود. زن مى گیرم راحت مى شوم؛ مى گیرد، اما راحت نمى شود. بچه دار مى شوم، راحت مى شوم؛ بچه دار مى شود، اما راحت نمى شود. مغازه مى گیرم، راحت مى شوم؛ مغازه مى گیرد، اما راحت نمى شود. یک زمان مى بینى چشمش را باز مى کند، خانه دارد، ماشین دارد، زن و بچه دارد، عروس و داماد دارد، محاسن سفید نزدیک مرگ است اما آرام نشده است. او هنوز در بیابان زندگى مى کند. هیچ چیزى گیرش نیامده است و هنوز راه را پیدا نکرده است. محرّمات را ترک کنید. نگویید: نمى توانیم. هر کسى بگوید: نمى توانم دروغ است؛ چون هر چه را که انسان نتواند خدا به او تکلیف نمى کند. کسى نگوید: نمى توانم جلوى شهوت خودم را بگیرم. اگر نمى توانستى خدا نمى فرمود:

«وَ لْیَسْتَعْفِفِ الَّذِینَ لاَ یَجِدُونَ نِکَاحاً»[19]؛ و کسانى که[وسیله]ازدواجى نمى یابند باید پاکدامنى پیشه کنند تا خدا آنان را از فضل خود توانگرشان سازد.

جوانى که دستش به زن گرفتن نمى رسد، وقتى که پاى شهوت حرام مى آید، «وَ لْیَسْتَعْفِفِ» عفّت نفسش را حفظ کند. اگر نمى توانستى که مولایت دعوتت نمى کرد. مى توانى که دعوتت کرده است. شیشه عصمتت را نشکن. نفس را زخمى نکن. امروز از گناه لذت مى برى، اما وقتى دیگر نتوانى گناه کنى، گوشه اتاق در رختخواب که افتادى، مُدام یاد گذشته مى افتى. مُدام دست روی دست مى زنى. مدام به سرت مى زنى. مدام بچه داخل اتاق مى آید و مى گوید: باباى پیر من! چرا گریه مى کنى؟ انسان نمى تواند دردش را بگوید که درد جدایى است. اگر نمى شد که محبوبت نمى گفت. این امرِ «وَ لْیَسْتَعْفِفِ» به جوان ها دعوت محبوب و معشوق است. به کاسب هم همین طور. مى تواند مال حرام نخورد. به این دلیل محبوب مى گوید:

«وَ لاَ تَأْکُلُوا أَمْوَالَکُمْ بَیْنَکُمْ بِالْبَاطِلِ»[20]؛ و اموالتان را در میان خود به باطل و ناحق مخورید. هزار نکته باریک تر ز مو این جاست. این اولین قدم است.

چهار برنامه را باید اجرا کرد: اداى واجبات، ترک محرّمات، خوردن حلال، بریدن از حرام. کل این چهار برنامه تنها یک قدم است. آن هم قدمى ظاهرى. تو این قدم را بردار، بعد ببین چه مى بینى.

حالا که مى روى واقعاً تصمیم بگیر. مى روى خانه خوابت نمى بَرَد. بچه ها بیدار بشوند، ناراحت مى شوى. مى گویى: کاش بخوابند. بخوابند تا مرا نبینند. رختخوابت را هم پهن مى کنى. مى خواهى بخوابى، مى بینى رختخواب هیچ جاذبه اى ندارد. نمى کشد. آن وقت بلند مى شوى. به گوشه اى مى آیى. هیچ چیز نگفته ای، مى بینى اشکت مى خواهد بریزد. چه شده است؟

مولایت مى خواهد با تو مصافحه کند. دستش را دراز کرده است تا زیر بغل تو را بگیرد. حالت عوض مى شود. چشمت عوض مى شود. دیگر سحرى که مى خواهى بخورى پنج الى شش لقمه که خوردى، سیر مى شوى. بشقاب هم پر است، ولى دیگر میلت نمى کشد. چرا که میلت را به جاى دیگر جهت داده اند. گم شده، پیدا شد. دیگر نوبت اطمینان و آرامش رسید. دیگر راحتى شروع شد. دیگر مولا نقاب از چهره برداشت. چه حالى پیدا کردى؟ با این که هیچ چیزى نمى گویى، اما خودِ پروردگار خبر مى دهد. مى گوید: بنده من! تو هیچ چیزى نمى گویى. امشب که تصمیم تو عوض شده است، من از درونت با تو مناجات مى کنم. با تو خلوت کرده ام. راحت تر بگویم: او که دل ندارد، ولى دلِ همه عالَم است. او مى گوید: من بسیار دلم براى تو تنگ بود، کجا بودى؟ پیش چه کسى بودى؟ در آغوش چه کسى بودى؟ دیدى هر کجا رفتى، آرام نشدى؟ دیدى؟! آن وقت گوشه خلوت خانه مى نشینى و این شعرها را مى خوانى:

ما عاشقان غیر از خدا یارى نداریم

با یارى اش حاجت به دیّارى نداریم

با هر چه پیش آید به عالَم شادکامیم

غیر غمش بر دوش جان بارى نداریم

نور رُخش تا در دل ما شد پدیدار

آیینه یاریم و زنگارى نداریم

عالَم به چشم ما گلستانى است بى خار

الاّ غمش بر پاى دل خوارى نداریم

افتاد بارى کار ما با او صد شکر

زین پس دگر با هیچ کس کارى نداریم

بر ما فقیران رحمى اى سلطان که در دل

هیچ آرزو جز فیض دیدارى نداریم

حجت الاسلام و المسلمین  انصاریان

[1] – انعام: 4؛ یس: 46.

[2] – بابا طاهر

[3] – هاتف اصفهانى.

[4] – قصص: 81.

[5] – آل عمران: 185.

[6] – مفاتیح الجنان، مناجات حضرت امیر(علیه السلام) در مسجد کوفه.

[7] – دیوان اشعار حافظ شیرازى.

[8] – دیوان اشعار حافظ شیرازى.

[9] – الکافى، ج 1، ص 16.

[10] – مدینه المعاجز، ج 4، ص 52، حدیث 1080/133.

[11] – خصائص الأئمه، ص 111.

[12] – بقره: 81.

[13] – نور: 30.

[14] – بحار الأنوار، ج 44، ص 319

[15] – دیوان اشعار حافظ شیرازى.

[16] – دیوان اشعار حافظ شیرازى.

[17] – الکافى، ج 8، ص143، حدیث 108.

[18] – بحار الأنوار، ج 16، ص 21.

[19] – نور: 33.

[20] – بقره: 188.

مطالب مشابه

دیدگاهتان را ثبت کنید