چهل داستان شنیدنی درباره سلمان (2)

چهل داستان شنیدنی درباره سلمان (2)

نویسنده: محمد محمدی اشتهاردی

11- نوشتن ترجمه ی سوره ی حمد
ایرانیان تازه مسلمان که در جریان فتح مدائن به اسلام گرویده بودند، زبان عربی نمی دانستند. از این رو یاد گرفتن حمد و سوره ی نماز برای آنها مشکل بود. در این باره از سلمان استمداد نمودند و از او خواستند تا ترجمه ی سوره ی حمد را به فارسی بنویسد، سلمان ترجمه ی فارسی سوره ی حمد را برایشان نوشت. آنها در مدتی که هنوز سوره ی حمد را به زبان عربی یاد نگرفته بودند، ترجمه ی فارسی آن را در نماز می خواندند. (1)

12- کلاس درس سلمان در ایوان مدائن
از طرف سلمان اعلام شد که در ایوان مدائن واقع در کاخ سفید ( که گاهی به عنوان مسجد و محل نماز جمعه و جماعت و مدرسه از آن استفاده می شد) کلاس درس تفسیر قرآن برقرار است.
جمعی حدود هزار نفر در آن کلاس حاضر شدند. سلمان مدتی برای آنها سوره ی یوسف را تفسیر می کرد، (انتخاب این سوره شاید از این رو است که هم داستان شیرین و جالب و در سطح عموم مردم بود و هم درس کشور داری ، امانت ، عفت و تقوا ، تعاون و همکاری و توسعه ی کشاورزی را می آموخت و هم عاقبت ناخوشایند مجرمان را نشان می داد.)
از آنجا که مردم تازه مسلمان بودند، زود خسته می شدند و مجلس درس خلوت می شد و سلمان اظهار تأسف می کرد و آنها مورد انتقاد قرار می داد که چرا به شنیدن کلام خدا عشق نمی ورزند. (2)

13-نامه ی ناصحانه ی سلمان به ابودرداء
طبق بعضی از روایات، پیامبر صلی الله علیه و آله در ماجرای عقد برادری، بین سلمان و ابودرداء، عقد برادری جاری ساخت و بعدا در زمان خلافت عمر، ابودرداء به عنوان قاضی شام، به شام رفته و در آنجا سکونت کرد.
سلمان که در مدائن بود، روزی نامه ای را دریافت کرد، که ابودرداء از شام برای او چنین نوشته بود:
«سلام بر تو، بعد از آنکه از همدیگر جدا شدیم، خداوند، ثروت و فرزندانی به من بخشیده است، و در سرزمین مقدس (شام و بیت المقدس) سکونت نموده ام.»
سلمان در پاسخ او، در نامه ای چنین نوشت:
سلام بر تو، برای من نوشته ای که خداوند ثروت و فرزند به تو بخشیده است، ولی بدان که سعادت ، در افزایش ثروت و فرزند نیست، بلکه سعادت در افزونی حلم و بردباری است و در این است که علم تو برای تو سودمند باشد. و نیز نوشته ای که در سرزمین مقدس (بیت المقدس و اطراف آن) فرود آمده ای، ولی این را بدان که :
«ان الارض لاتعمل لاحد، اعمل کانک تری و اعدد نفسک من الموتی ؛ سرزمین برای کسی جانشین عمل نمی شود، کارهای نیک انجام بده آن گونه که گویی عمل خود را می بینی، و خودت را آماده ی مرگ کن که گویا در حال مرگ هستی، و باید از این سرا بروی .»
آری، سلمان در موقعیتی قرار داشت که خود را موظف می دید تا در کنار ایرانیان تازه مسلمان بماند، و آنها را پله به پله در صراط اسلام، به پیش ببرد، او حتی مدینه را که مقدس تر از شام است، رها کرده و تا آخر عمر در مدائن می ماند، این رفتار او ، درسی به همه ی روحانیون و مبلغان متعهد می دهد که برای تبلیغ و ارشاد مردم، باید سفر کرد، و رنج دوری از دوستان را تحمل نمود، زیرا که هدف، مقدس تر از سکونت و دلبستگی به یک سرزمین، به خاطر امور مادی و رفاه طلبی است.
قبر مقدس او در کنار مدائن بیانگر آن است که «سلمان محمدی» باید تا آخرین نفس، در جامعه حضور یابد، و در کنار مستضعفان بماند، و در نجات آنها همت گمارد.

14- بینوایان در کنار سفره ی سلمان
قبلا درباره ی زهد و ساده زیستی و حصیربافی سلمان، سخن گفتیم، در اینجا به این نکته نیز توجه کنید؛ شخصی می گوید: سلمان را می دیدم که گاهی گوشت می خرید، و آن را می پخت، و بینوایان را دعوت می کرد، و آنها می آمدند و کنار سفره ی سلمان با شخص سلمان می نشستند، و از آبگوشت او می خوردند، و او شاد بود که با آنها مأنوس است و همنشینی با آنها را دوست دارد.

15- راز گریه سلمان در بستر مرگ
هنگامی که سلمان در بستر مرگ افتاد، سعد وقاص برای احوالپرسی، کنار بستر سلمان آمد و گفت: «خوشا به سعادت تو، به تو مژده ای می دهم که وقتی پیامبر صلی الله علیه و آله از دنیا رفت، از تو راضی بود و تو پس از مرگ به محضر آن حضرت می روی و در کنار حوض کوثر با او دیدار می کنی.»
قطرات اشک از چشمان سلمان سرازیر شد و سخت گریست.
سعد گفت: «چرا گریه می کنی، با اینکه مرگ تو سرآغاز سعادت و شادمانی تو ملاقات با پیامبرصلی الله علیه و آله است؟»
سلمان گفت:گریه ام برای مرگ و جدایی از دنیا نیست.
«و لکن رسول الله عهد الینا، فقال: لیکن بلغه احدکم کزاد الراکب و حولی هذه الاساور؛ ولی رسول خدا صلی الله علیه و آله با ما پیمان بست و فرمود: باید توشه ی هر یک از شما از دنیا به اندازه ی توشه ی یک مسافر باشد ولی در کنار من این اثاثیه ها را می بینی .»
سعد می گوید: «در اطراف او نگاه کردم. یک تشت لباسشویی و یک سپر جنگ و یک آفتابه گلی و یک کاسه بیشتر نبود.»
در عبارت دیگر آمده است: سلمان گفت: «نگران آن هستم که بیش از حدود پیمان رسول خدا صلی الله علیه و آله در برگرفتن از توشه ی دنیا تجاوز کرده باشم.»

تحلیلی از معنی زهد صحیح اسلامی
در اینجا باید توجه داشت که زهد در اسلام، به معنی رهبانیت و ترک دنیا و گوشه گیری نیست، بلکه به معنی عدم دلبستگی به زرق و برق دنیا است. بر همین اساس طبق بعضی از روایات، سلمان آذوقه و معاش (گندم و نان) یکسال خود را جلوتر ذخیره می کرد. شخصی از روی اعتراض به او گفت: «این کار با زهد تو، سازگار نیست، شاید همین امروز یا فردا بمیری!» سلمان در پاسخ او گفت: «چرا تو امید بقای مرا نداری، همان گونه که نگران فنای من هستی؟ آیا نمی دانی که هر گاه معاش انسان تأمین نباشد، امیال نفسانی او در فشار و اضطراب قرار می گیرد و هنگامی که تأمین معاش کرد، آرامش می یابد و از نگرانی نجات پیدا می کند.» (3)
کوتاه سخن آنکه زهد و پارسایی بر دو گونه است: 1- مثبت 2- منفی.
آن زهدی که انسان را به گوشه گیری و فقر و عدم بهره گیری صحیح از نعمت های الهی سوق دهد، زهد منفی است و اسلام آن را نفی کرده است.
ولی آن زهدی که به معنی عدم دلبستگی به دنیا و توجه نمودن به اهداف معنوی انسانی و بهره گیری عادلانه از مواهب و نعمت های الهی است، زهد مثبت است و اسلام به چنین زهدی دستور داده است.
سلمان فارسی که یک شاگرد ممتاز و مورد قبول پیامبر اسلام صلی الله علیه و آله است. در عین آنکه در مرحله ی اعلای زهد و پارسایی قرار داشت، در متن اجتماع بود و زمام فرمانروایی مدائن را به دست گرفت و با حضور فعل خود در جامعه به تدبیر و اداره ی امور مردم می پرداخت.
او یک انسان متعادل بود و همه چیز را بر اساس حکمت الهی می خواست. در عین آنکه از زرق و برق و تجملات دنیا دوری می کرد، توشه ی یک سال خود را با حصیربافی و کارهای بازویی تأمین می نمود و در رأس سیاست و اداره شؤون اجتماعی و سیاسی مردم قرار داشت، هم مجاهد بود و هم عابد و پارسا و هم شهرساز و استاندار و با همان حال هرگز تسلیم غرایز نفسانی نشد و در جهت افراط و تفریط گام برنداشت.

16-گفتگوی سلمان با یکی از مردگان
یکی از عجایب زندگی سلمان که از کرامات اوست، گفتگوی او با مردگان است که در اینجا نظر شما را به آن جلب می کنیم:
اصبغ بن نباته از یاران نزدیک امام علی علیه السلام بود و در کوفه و مدائن رفت و آمد می کرد. او شنید سلمان در بستر بیماری است، چند بار به عیادت او آمد. اصبغ می گوید: بیماری سلمان سخت شد، به طوری که یقین به مرگ کرد. به من گفت: «پیامبر خدا صلی الله علیه و آله به من خبر داد که هر گاه مرگم نزدیک شد، مردگان با من صحبت می کنند. مرا به قبرستان ببرند .
این دستور انجام شد. سلمان در قبرستان رو به قبله نشست و خطاب به مردگان گفت:
«السلام علیکم یا عرصه البلاء، السلام علیکم یا محتجبین عن الدنیا؛ سلام بر شما، ای همنشینان غمکده ی خاک، سلام بر شما، ای در حجاب و خفا فرورفتگان.»
بار دیگر با صدای بلند گفت: «سلام بر شما ای کسانی که خاک زمین شما را پوشانده است و در کام زمین فرو رفته اید. شما را به خدای بزرگ و پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله سوگند می دهم، پاسخ مرا بدهید. من سلمان فارسی غلام آزاد شده ی پیامبرصلی الله علیه و آله هستم که به من وعده داده که هرگاه در آستانه ی مرگ افتادم، مرده ای با من سخن می گوید.»
ناگاه از قبر این صدا برخاست:
«السام علیک و رحمه الله و برکاته …
سخن تو را شنیدم و برای پاسخ شما شتاب نمودم. خدا تو را رحمت کند، اکنون هر سؤال داری بپرس.»
بین سلمان و او گفتگوی زیر ادامه یافت.
سلمان: «تو اهل بهشت هستی یا اهل دوزخ؟»
مرده: «خداوند بر من منت نهاد و مرا اهل بهشت کرده است.»
سلمان: «مرگ را چگونه یافتی؟»
مرده: «مرگ به قدری سخت بود که اگر مرا با اره می بریدند و با قیچی بریده بریده می کردند، برای من آسان تر از دشواری های مرگ بود. اینک داستان زندگی مرا بشنو:
من در دنیا ازافرادی بودم که خداوند توفیق علاقه مندی به نیکی ها را به من داده بود و واجبات را انجام می دادم. قرآن می خواندم، به پدر و مادر نیکی می کردم. از گناهان و ستم دوری می نمودم و در کسب روزی حلال سعی داشتم. در بهترین دوران زندگی که در رفاه بودم ، ناگهان بیمار شدم. پس از چند روزی شخص بسیار بلند قامتی را که منظره ی دهشتناکی داشت دیدم. به چشمانم اشاره ای نمود که نابینا شدم. به گوشم اشاره کرد، کر شدم. به زبانم توجه کرد، لال شدم و در این حال صدای گریه ی بستگانم را شنیدم. از آن شخص بلند قامت پرسیدم: «تو کیستی که چنین مرا در فشار قرار داده ای؟»
پاسخ داد: «من عزرائیل هستم، آمده ایم که تو را به خانه ی آخرت ببرم، چرا که مدت زندگی تو در دنیا به آخر رسیده است.»
در این هنگام دو نفر زیبا چهره و نورانی آمدند. یکی از آنها در جانب راست و دیگری در جانب چپ من نشسته، سلام نموده و گفتند: «ما نامه ی عمل تو را آورده ایم ، آن را بگیر و بخوان.» نامه ی نیکی ها را از فرشته ی رقیب گرفته و خواندم و شادمان شدم، ولی با دیدن کارنامه ی گناهان- که از فرشته ی دیگر گرفته بودم- گریه کردم. آنان مرا دلداری داده و از نگرانی بیرون آوردند.
پس از آنکه عزرائیل جان مرا گرفت، صدای گریه و شیون از خانه ام بلند شد. عزرائیل به خانواده ام گفت:« گریه نکنید…. پس از آنکه مرگش فرا رسید، ناراحت نباشید که او به سوی خدای کریم کوچ می کند تا هر طور که بخواهد با او رفتار نماید. اگر شما صبر کنید، به پاداش آن می رسید…»
آنگاه روح مرا بالا بردند… روحم در غسال خانه به غسال فریاد می زد: «ای بنده ی خدا، با این بدن ضعیف مدارا کن…»
آنها پس از آنکه بدنم را غسل دادند و کفن کردند، بستگانم با من وداع نموده بر من نماز خواندند و مرا به سوی قبر حرکت دادند. هنگامی که مرا وارد قبر نمودند، ترس عجیب مرا فرا گرفت، مثل آنکه از آسمان به زمین افتادم، قبر را با خاک پر کردند. هنگامی که جمعیت به خانه های خود بازگشتند، به قدری وحشت زده شدم که با خود گفتم: «ای کاش به دنیا بر می گشتم.»
شخصی در پاسخ به این آرزوی من گفت:
«کلا انها کلمه هو قائلها و من ورائهم برزخ الی یوم یبعثون؛ هرگز چنین نیست، این سخنی است که او به زبان می گوید (و اگر بازگردد، برنامه اش همان روش سابق است) و پشت سرآنها برزخی است تا روزی که برانگیخته می شوند.» (4)
از آن شخص پرسیدم: «کیستی؟»
گفت: «مالک منبه هستم، خدا مرا مأمور مردگان نموده تا چگونگی اعمال آنها را به آنها خبر دهم.»
او مرا نشانید و گفت: «بنویس.»
گفتم: «فراموش کرده ام.»
گفت: «هر چه را تو فراموش کرده ای، خدا همه ی آنها را مشخص کرده است.»
بازگفت: «بنویس.»
گفتم: «کاغذ ندارم.» گوشه ی کفنم را گرفت و گفت: «این کاغذ، بنویس.»
گفتم:« قلم ندارم.» انگشت اشاره ام را گرفت و گفت: «این انگشت قلم است.»
گفتم: «مرکب ندارم.»
گفت: «آب دهانت مرکب است.»
سپس او می گفت و من می نوشتم، تمام اعمالم از کوچک و بزرگ را شرح داد و من نگاشتم.
آنگاه نامه ی مرا گرفت و مهر کرد و پیچید و به گردنم افکند. این نامه آنقدر بر من سنگینی کرد که خیال کردم تمام کوههای عالم را بر گردنم افکندند.
سپس فرشته منبه از من دور شد و فرشته ی «منکر» با هیکلی بزرگ آمد و سؤالاتی از آفریدگار و پیامبر و امام و قرآن از من کرد، همه را درست جواب دادم…
سپس مرا در قبرم نهادند و فرشته نکیر، به من بشارت داد و گفت: «با آرامش خاطر بخواب» و از جانب سرم دری به سوی بهشت و از طرف پاهایم دری به سوی دوزخ گشوده شده بود. فرشته ی نکیر گفت: «به آتش دوزخ نگاه کن که از آن نجات یافته ای .»
آنگاه آن در را بست و در بالای سرم را که به سوی بهشت بود، گشود و قبرم را وسیع کرد. اکنون همواره از نسیم دل انگیز و نعمت های بهشتی بهره مند هستم، سپس آن فرشته رفت و غایب گردید. ای سلمان! حال من از وحشت و شادی این چنین بود… ای سلمان! مراقب باش و بدان که در محضر الهی هستی و روزی در درگاه الهی بازخواست می شود.» آنگاه صدای آن مرده قطع شد.
سلمان به همراهان گفت: «مرا بر زمین نهید و تکیه دهید.» درخواستش را انجام دادیم، رو به آسمان کرد و دعایی خواند. پس از آن که دعایش به پایان رسید، به لقاء الله پیوست. مضمون ترجمه ی دعای سلمان این بود:
«ای خدایی که اختیار همه چیز در دست تو است و همه به سوی تو باز می گردند و به تو پناه می آورند، به تو ایمان آوردم و از پیامبرت اطاعت کردم و قرآنت را تصدیق نمودم. آنچه به من وعده دادی، به من رسید. آی خدایی که خلف وعده نمی کنی، روحم را به جوار رحمتت ببر و مرا در خانه ی کرامتت جای بده. من گواهی می دهم که خدایی جز خدای یکتا نیست.
خدایی که بی همتا است و گواهی می دهم که محمد صلی الله علیه و آله بنده و رسول او است… »(5)

17- امام علی علیه السلام در کنار جنازه ی سلمان
اصبغ بن نباته می گوید: همین که سلمان از دنیا رفت و هنوز ما جنازه ی او را از قبرستان برنداشته بودیم، ناگهان مردی را سوار بر استر دیدیم که خیلی غمگین بود. از استر پیاده شد و بر ما سلام کرد و ما جواب سلام او را دادیم، گفت: «در مورد غسل و نماز وکفن و دفن جنازه ی سلمان، جدیت و شتاب کنید.»
ما او را کمک کردیم، او برای حنوط و کفن و دفن، کافو آورده بود. به دستور او آب آوردیم، او جنازه ی سلمان را غسل داد وکفن کرد و نماز بر جنازه خواندیم و جنازه را دفن نمودیم.
آن مرد، امیرمؤمنان علی علیه السلام بود که خودش لحد قبر سلمان را چید و قبر را پوشانید. آنگاه سوار بر استر شد که برود، در همین موقع به دامنش چسبیدم و گفتم: «ای امیرمؤمنان! چه کسی خبر درگذشت سلمان را به تو داد و چگونه (به این زودی از مدینه) به اینجا آمدی، با این که فاصله ی راه طولانی است؟)
فرمود:« ای اصبغ! از تو پیمان می گیرم که در صورت آگاهی از این ماجرا تا زنده هستم به کسی نگویی.»
گفتم: «ای امیرمؤمنان! من قبل از تو می میرم.»
فرمود:« نه ، عمرت طولانی می گردد.»
گفتم:« بسیار خوب، پیمان می بندم تا زنده هستی به کسی نگویم.»
فرمود:« ای اصبغ! من هم اکنون در کوفه نماز خواندم و از مسجد به سوی خانه بازگشتم. در خانه خوابیدم، در عالم خواب شخصی نزد من آمد و گفت: «سلمان از دنیا رفت.» بی درنگ برخاستم و سوار بر استرم شدم و آنچه برای تجهیز میت لازم است باخود برداشتم و به سوی مدائن آمدم. خداوند این راه دور را برایم نزدیک کرد و اکنون اینجا هستم. رسول خداصلی الله علیه و آله مرا از این ماجرا آگاه کرده بود.
اصبغ می گوید: دیگر علی علیه السلام را ندیدم، نفهمیدم به آسمان رفت یا به زمین و سپس به کوفه آمدم. صدای اذان مسجد را شنیدم، به مسجد رفتیم، دیدیم امیرمؤمنان علی علیه السلام به نماز جماعت ایستاده است. این بود سرگذشت عجیب آمدن امام علی علیه السلام کنار جنازه ی سلمان.(6)

18- پاسخ به اعتراض خلیفه ی عباسی
روزی مستنصر عباسی( یازدهمین طاغوت عباسی) به مدائن رفت و در آنجا کنار قبر سلمان آمد واندکی توقف کرد و گفت: «غلات شیعه دروغ می گویند که علی علیه السلام از مدینه به مدائن آمد و شخصا جنازه ی سلمان را غسل داد و برگشت. مگر می توان از مدینه تا مدائن یک شبه آمد؟»
یکی از علمای شیعه به نام «سید عزالدین اقساسی» که در آنجا حضور داشت، در رد او این اشعار را سرود:
انکرت لیله اذزار الوصی الی
ارض المدائن لما ان لها طلبا
و غسل الطهر سلمانا و عاد الی
عراص یثرب و الاصباح ما وجبا
و قلت ذلک من قول الغلاه و ما
ذنب الغلاه اذا لم یوردوا کذبا
فاصف قبل رد الطرف من سباء
بعرش بلقیس و اقی یخرق الحجبا
فانت فی آصف لم تغل فیه بلی
فی حیدر انا غال ان ذا عجبا
ان کان احمد خیرالمرسلین فذا
خیرالوصیین او کل الحدیث هبا
«اینکه انکار نموده ای که علی علیه السلام در یک شب به مدائن آمد و جنازه ی پاک سلمان را غسل داده و قبل از صبح به مدینه بازگشته است و گفته ای این دروغی است که غلاه ( و افراطیون ) شیعه ساخته اند. به تو می گویم اگر آنها سخن راستی گفته اند و دروغی در کار نیست. چه گناه دارند، از تو می پرسم که (مطابق قرآن آیه 40 نمل) قبول داری که «آصف برخیا» در یک چشم بهم زدن تخت بلقیس را از شهر سبا به بیت المقدس ( نزد سلمان) آورد.
بنابراین عجبا، چگونه تو درباره ی آصف برخیا غلو نکرده ای و من درباره ی حضرت امام علی علیه السلام غلو کرده ام.
به همان دلیل که پیامبر اسلام صلی الله علیه و آله از همه ی پیامبران برتر است، وصی او علی علیه السلام نیز از همه ی اوصیاء برتر است وگرنه باید گفت: همه ی این حرف ها (حتی در مورد آصف ) نیز دروغ است.» (7)

19- شکایت از حاکم جدید مدائن و عزل او
پس از وفات سلمان، عثمان(خلیفه سوم)، حارث بن حکم بن ابی العاص( برادر مروان و پسر عموی خود) را به عنوان فرمانروای جدید مدائن به سوی آنجا فرستاد، ولی طولی نکشید که نارضایتی مردم مدائن از حارث بالا گرفت و آرامش مدائن بهم خورد. آنها که در عصر حکومت سلمان، در کمال صفا، آرامش و عدالت به سر می بردند. اکنون خود را در برابر طاغوت چه ای خودسر می نگرند و همواره به یاد سلمان و فرمانروایی پر مهر و صفای او اشک می ریختند. گروههایی از مدائن به مدینه نزد عثمان آمدند و از حاکم جدید شکایت کردند و ستم ها و انحرافات او را بر شمردند. در این مورد گفتگو بالا گرفت و به خشونت انجامید، سرانجام عثمان مجبور شد که حاکم جدید را عزل کند و به جای او حذیفه بن یمان را که خوش سابقه و استوار بود، به مدائن بفرستد.
حذیفه به سوی مدائن حرکت کرد و زمام امور استان مدائن را به دست گرفت.(8)
او همچنان در آنجا بود تا عثمان از دنیا رفت. پس از او، امام علی علیه السلام حاکمیت حذیفه را در مدائن تثبیت کرد. حذیفه در سال 36 هجری، چهل روز پس از کشته شدن عثمان در زمان خلافت علی علیه السلام از دنیا رفت و قبرش در مدائن کنار قبر سلمان است. (9)

20- سعد بن مسعود، حاکم مدائن از طرف علی علیه السلام
پس از وفات حذیفه، سعد بن مسعود، عموی مختار، از جانب امیرمؤمنان علی علیه السلام استاندار مدائن شد و همچنان بر سر کار بود تا امام علی علیه السلام به شهادت رسید. او در زمان امام حسن علیه السلام نیز همچنان به اداره ی حکومت مدائن می پرداخت.
هنگامی که خوارج و منافقان به امام حسن علیه السلام لطمه زدند و مسلمانان سست عنصر کوفه نسبت به آن حضرت وفاداری نکردند، آن بزرگوار تصمیم گرفت، به مدائن برود و در آنجا دوستان خود را به گردهم آورد و برای مقابله با منافقان و سرسپردگان معاویه آماده گردد.
هنگامی که با جمعی از یاران به سوی مدائن می رفت، در ساباط مدائن یکی از خوارج در تاریکی خنجری بر ران آن حضرت زد که مجروح شد. شیعیان آن حضرت را به خانه ی «سعد بن مسعود» در مدائن بردند و در آنجا زخم آن حضرت را مداوا کردند.(10)
در این تصویر نیز ایرانیان را می نگریم که در مدائن پیوند دوستی خود را با آل علی علیه السلام برقرار کرده اند و در راستای رهنمودهای سلمان به پیش می روند و آنچنان پایدار می مانند که امام حسن علیه السلام از همه جا ناامید شده و برای گردآوری سپاه به مدائن می رود.

پی نوشت

1. المعارف الجلیه، ج1 ،ص 154.
2. حلیأ الاولیاء، ج1،ص 203 .
ولی طبق روایات صحیح، پیامبر (ص) بین سلمان و ابوذر، عقد برادری خواند ( سلمان الفارسی فی مواجهه التحدی،ص 178).
3. قاموس الرجال ، ج 5 ،ص 89؛ در کتاب فروع کافی در بابی تحت عنوان «باب احراز القوت» چند روایت ذکر شده که: هر کسی غذای یک سالش را تأمین کند، آرامش می یابد و امام باقر (ع) از سلمان نقل می کند که گفت: «در آنجا که معاش مورد اطمینانی که بتوان بر آن اعتماد کرد وجود نداشته باشد، امیال نفسانی انسان گاهی بر صاحبش فشار و اضطراب وارد می کند و هنگامی که آن معاش را تأمین کرد، آرام می گیرد.» (فروع کافی، ج5،ص 89).
4. مؤمنون/ 100.
5. بحار ، ج 22،ص 374 به بعد.
6. بحارالانوار، ج22، ص380؛ ناگفته نماند که طبق روایت فوق، امام علی (ع) هنگام وفات سلمان در کوفه بوده و سلمان در عصر خلافت آن حضرت از دنیا رفته است، ولی طبق بعضی از روایات، امام علی (ع) در مدینه بود و به طی الارض، خود را به مدائن رسانید (بحارالانوار، ج22،ص 372 ) بنابراین قول، سلمان در عصر خلافت عثمان از دنیا رفته است. این قول را «زاذان» نقل می کند که در شرح حالش ذکر خواهد شد.
7. مجالس المؤمنین ، ج 1،ص 507؛ ناگفته نماند که در کتاب ارزشمند «الغدیر» جلد5، ص 15 این اشعار به سید محمد اقساسی ( نه سید عزالدین) نسبت داده شده است و در کتاب مناقب ابن شهر آشوب، ج1،صلی الله علیه و آله 449 به ابوالفضل تمیمی منسوب است.
8. نفس الرحمن ،ص 157.
9. سفینه البحار، ج1، ص239؛ اعیان الشیعه، چاپ ارشاد، ج4، ص591.
10. اعیان الشیعه، ج2،ص209؛ معجم الرجال، ج1، ص142.
منبع: کتاب رابطه ی ایران با اسلام و تشیع

مطالب مشابه

دیدگاهتان را ثبت کنید