مهر و ماه

مهر و ماه

نویسنده: زهرا آقایی

خورشید بالای شهر مکه چرخ می خورد. آن چنان درخشان بود که چشم های خدیجه از نگاه کردن به آن عاجز بود…
خورشید کم کم پایین آمد و در خانه ی خدیجه فرو افتاد…
خدیجه هراسان از خواب برخواست. عرق از پیشانی پاک کرد و به سوی عموزاده اش «ورقه بن نوفل» از دانشمندان عرب رفت و جریان را برایش تعریف کرد. ابن نوفل لبخندی زد و به خدیجه گفت: روزی می رسد که تو با شریف ترین مرد روی زمین ازدواج می کنی؛ مردی که شهرتش جهانی خواهد شد.
آن روز از روزهای پر رفت و آمد خانه ی ثروتمندترین زن قریش- خدیجه دختر خویلد بود. افراد زیادی آمده بودند تا در تجارت با او شریک شوند. چشمان خدیجه میان آن همه به دنبال امین قریش می گشت، اما خبری از محمد (ص)نبود.
خدیجه قاصدی به خانه ی محمد (ص) فرستاد و گفت: چیزی که مرا شیفته تو کرده، راست گویی، امانت داری و اخلاق پسندیده ی توست و من حاضرم دو برابر آن چه به دیگران می دهم، به تو بدهم و غلامی همراهت کنم تا فرمان بردارت باشد.
محمد (ص) همراه با غلام خدیجه، میسره راهی سفر تجارت شد…
میسره مقابل خدیجه نشسته بود. گزارش سفر می داد و برق شوق را در چشمان خدیجه می دید. خدیجه ای که در میان آلودگی های جاهلی، پاک دامنی اش را حفظ کرده بود و مردم به او «طاهره» می گفتند، بیش از این مشتاق شنیدن سود و زیان باشد، مشتاق بود از محمد(ص) بشنود؛ از جوانی که درست کاری اش زبان زد همه ی عرب بود.
و میسره برای خدیجه از محمد (ص)می گفت؛ از آن جا که تاجری از محمد (ص) خواسته بود تا به «لات» و «عزی» قسم بخورد و محمد (ص) به تاجر گفته بود: این بت ها که نام بردی، پست ترین چیزها نزد منند. از آن جا که راه راهبی به مسیره گفته بود: این جوان که همراه توست، همان پیامبری است که در تورات و انجیل، بشارت نبوتش داده شده است.
خدیجه حرف میسره را قطع کرد و با اشتیاق گفت: کافی است میسره! علاقه ی مرا به محمد دو چندان کردی. برو که من، تو و همسرت را آزاد کردم.
مجلس با شکوهی برگزار شد… ابوطالب و محمد (ص) و ورقه بن نوفل و دیگری بزرگان قریش حاضر بودند. ابوطالب سخن آغاز کرد و برادرزاده اش را این چنین معرفی کرد: این محمدبن عبدالله برادرزاده ی من است که با هر مردی از قریش مقایسه شود، او برتری دارد و اگر از ثروت محروم است، ولی ثروت سایه ای است رفتنی و شرافت ثروتی است ناتمام…
ابن نوفل هم از طرف خدیجه پاسخ داد: ما از صمیم دل می خواهیم به ریسمان شرافت شما چنگ بیندازیم.
و عقد میان محمد(ص) و خدیجه جاری شد.
حالا جوان امین قریش به پیامبری برگزیده شده بود و نخستین ایمان آورنده به او، همسرش خدیجه بود. خدیجه ای که در لحظه لحظه ی انکار بزرگان قریش، حامی محمد (ص) بود. خدیجه ای که ثروتش را بی دریغ وقف اسلام کرده و خانه اش به روی همه مسکین ها باز بود. خدیجه ای که وقتی محمد (ص) برای عبادت به غار حرا می رفت، راه سخت کوه را برخود هموار می کرد تا برای محمد (ص) غذا ببرد.
و محمد (ص)که تا خدیجه بود، دلش گرم بود و همیشه می گفت:خدیجه! خداوند عزوجل روزی چند بار به عظمت تو نزد ملائکه اش مباهات می کند.
حالا مدتی می شد که خدیجه به سوی بهشت پرواز کرده بود و محمد (ص) هر لحظه به یاد او بود و اشک می ریخت. وقتی گوسفندی ذبح می کرد، سراغ دوستان خدیجه را می گرفت تا از آن گوشت قربانی به آن ها هدیه کند. هر وقت از دوستان خدیجه کسی را می دید، چنان بزرگوارانه با آن ها برخورد می کرد که همه را متعجب می کرد. هر وقت می خواست از خانه خارج شود از خدیجه سخن می گفت؛ تا جایی که روزی عایشه از حسادت گفته بود: یا رسول الله، خدیجه پیرزنی بیش نبود. خدا بهتر از او را نصیب تو کرده است.
و رسول الله خشمگین پاسخ داده بود: خدا می داند بهتر از خدیجه کسی را به من نداده، آن وقتی که همه ی مردم کافر بودند، تنها او به من ایمان آورده و زمانی مرا تصدیق کرد که همه مرا تکذیب می کردند و زمانی اموالش را در اختیار من گذاشت که ما را تحریم کرده بودند و نسل من از خدیجه است و عایشه از آن روز به بعد فهمیده بود قلب پیامبر (ص) تا همیشه در اختیار خدیجه است.
منبع:نشریه انتظار نوجوان شماره 73

مطالب مشابه

دیدگاهتان را ثبت کنید