آخرین پیامبر خدا

آخرین پیامبر خدا

گذری اجمالی بر زند گی رسول اعظم (ص)
«نشد با کسی دست بد هد و دستش را زود تر بیرون بکشد. صبر می کرد تا او دستش را بکشد. نشد کسی کاری را با او شروع کند و او زود تر کنار بکشد. نشد با کسی حرف بزند و او زود تر حرف زد ن را قطع کند. پایش را پیش کسی دراز نمی کرد. بین کارها سخت تر را انتخاب می کرد. د نبال انتقام از ظلمی که به او می شد، نبود، مگر اینکه حرامی اتفاق می افتاد. آن وقت به خاطر خدا عصبانی می شد.» اینها فقط وصف گوشه ای از منش و رفتار پیامبر آخرین بود. آن هم در زمانه ای که عرب ها خدا های دست ساز خود شان را می پرستید ند و به خاطر هیچ و پوچ سال ها با هم می جنگید ند و از هم خون می ریختند. شاید مهم ترین چیزی که بشود درباره او گفت این است که حضرت محمد (ص) منشاء رحمت بود برای مرد م زمان خود ش و هست برای ما و حتی آیند گان، تاریخ زند گانی او به خاطر تاثیرش بر مرد مان، روشن تر از هر پیامبر د یگری سینه به سینه منتقل شد ه تا تاریخ شناسان انگشت حیرت در د هان بگیرند که وه چه مرد بزرگی! او از میان اقوامی که به جهل و وحشی گری فردی و اجتماعی معروف بودند، تمد نی انسان ساز بنا کرد. تمد نی که نتیجه اش پیداست و میوه اش با ظهور منجی خواهد رسید.
عرب ها در جاهلیت زند گی بد ی داشتند؛ جادو، خرافه پرستی، غارتگری، زند ه به گور کرد ن د ختران، قمار و خون ریزی، پیامبر (ص) از این رفتارهای آنها بیزار بود. یک بار در جوانی از بازار می گذشت. د ید مردی قمار می کند. اول شترش را باخت، بعد خانه اش را بعد هم د ه سال از زند گی اش را. آن قد ر ناراحت شد که از شهر رفت بیرون، به غار حرا. زیاد می رفت آن جا. گاهی یک ماه تمام شد ه بود یار لحظه های تنهایی و دل شکستگی، این غار.
گفته بودند هیچ کس حق ندارد به قرآن گوش کند، سحر است، جادو است. ابوجهل، ابوسفیان، رفته بود ند اطراف خانه پیامبر(ص) تا صدای او را که قرآن می خواند، گوش کنند. نزد یک صبح بود که هوا روشن شد ه بود و همد یگر را دید ند. هر کدام د یگری را سرزنش کرد و قرار گذاشتند د یگر این کار را نکنند. فردا سحر باز همد یگر را دید ند و باز هم سرزنش. خود شان قانون خود شان را می گذاشتند زیرپا.
مسخره اش می کرد ند. می گفتند جادوگر. می گفتند دیوانه. از پشت بام خاک می ریختند روی سرش. ولی از ترس هم چیزهای قیمتی شان را می برد ند، می داد ند دست امین تا برایشان نگه دارد.
می گفت رفته معراج؛ بیت المقدس، بیت لحم، مسجدالاقصی و بعد آسمان ها. ارواح پیامبران و بهشت و جهنم را دید ه، بعد سدره المنتهی، دوباره برگشته بیت المقدس و بعد مکه. گفتند: «دروغگو تو د یشب خانه ام هانی بود ی». گفتند: «این سفر چند ماه طول می کشد.» گفتند: «فلانی بیت المقدس را د ید ه، چطور بود؟» پیامبر (ص)گفت.
گفتند: «حتما از کسی شنید ه ای.» گفت: «بین راه به کاروان فلان قبیله برخورد م که شتری گم کرد ه بود ند و دنبالش می گشتند. از آنها آب گرفتم و خورد م.» گفتند: « کاروان کجا بود؟» گفت: «نزد یک مکه». هنوز بحث ادامه داشت که کاروان وارد مکه شد. ابوسفیان هم در کاروان بود و حرف های او را تایید کرد.
حرف اش بر دل جوان ها می نشست چون جوانان به خوبی، بهتر و بیشتر گرایش دارند. خود پیامبر (ص) می گفت: «سفارش تان می کنم با جوانان به خوبی و نیکی رفتار کنید چون آنها نازک دل ترند. خداوند مرا مبعوث کرد تا به مرد م بشارت رحمت الهی بد هم و از عذابش بترسانم. جوانان قبولم کرد ند و پیران مخالفم شد ند.»
دیر کرده بود. هیچ وقت برای نماز جماعت دیر نمی آمد. نگرانش شد ند و رفتند دنبالش. دید ند بچه ای را سوار کولش کرد ه و برایش نقش شتر را بازی می کند.
گفتند: «از شما بعید است، نماز د یر شد.»
رو به بچه کرد و گفت: «شترت را با چند گرد و عوض می کنی» و بچه چیزی گفت.
گفت: «بروید گردو بیاورید و مرا بخرید.»
کود ک می خند ید و پیامبر (ص)هم.
بلندمی شد. تمام قد. آن زمانی که عرب از دختردار شد ن رو سیاه می شد و آنها را زند ه به گور می کرد، پیامبر (ص) جلوی د خترش بلند می شد، تمام قد.
خیبر، جنگ خیبر، مسلمانان قلعه های هفت گانه خیبر را محاصره کردند. مد تی بود آنجا بودند طوری که د یگر آذوقه ای نماند ه بود و گرسنگی فشار می آورد. روزی چوبان سیاهی آمد و گفت: «من چوپان یهودی ها هستم، اسلام که می گویید چیست؟»
گفتند. گفت من ایمان آورد م. حالا تکلیفم با این رمه چیست. سربازان گرسنه منتظر بود ند، پیامبر (ص)چه می گوید.
پیامبر(ص) گفت: «توی آئین ما خیانت در امانت وجود ندارد، رمه را ببر به صاحبانش بسپار.»
وقتی با دوازد ه هزار نفر از یارانش وارد مکه شد، می توانست عوض آن همه آزار و اذ یتی که کفار و مشرکان کرد ه بود ند را سرشان بیاورد. یکی از یارانش هم داد می زد: «الیوم یوم الملحمه» یعنی امروز روز جنگ است. فرستاد جلویش را گرفتند. بعد به علی (ع) گفت بلند بگوید: «الیوم یوم المرحمه» یعنی امروز روز مرحمت و گذ شت است.
مکه که فتح شد، بلال غلام بی ارزش چند سال پیش همین شهر، رفت بالای کعبه، با عظمت ترین ساختمان شهر و اذان گفت. همان موقع که بلال مورد همه توجه ها بود، ابوسفیان و بقیه بزرگان چند سال پیش مکه کنار د یوار وزیر پای بلال گوش می داد ند: الله اکبر… اشهد ان لا اله الا الله… اشهد ان محمد رسول الله.
آمده بودند پیش پیامبر. یکی شان افتاد به پایش تا ببوسد. پیامبر (ص)زود بلند ش کرد. به او گفت: «با من آن طور که با پادشاهان رفتار می کنند، نباش. من بند ه ای از بند ه های خدایم. از چیزی که آنها می خورند، می خورم و همان جا می نشینم که آنها می نشینند.»
زنی دزدی کرده بود. اعتراف هم کرد ه بود. می خواستند حکم را اجرا کنند و دستش را ببرند و کسی آمد و گفت این کار را نکنید. او از فلان فامیل قریش است. آبروی یک فامیل محترم می رود.
واسطه زیاد آمد. پدرش. برادرش.
پیامبر (ص)گفت: «می گو یید قانون خدا را نا دید ه بگیرم. اگر این زن اشرافی نبود و بی کس و کار بود هم وساطت می کردید؟»
آخرش هم توصیه ها هیچ اثری نکرد.
پیامبر (ص)وارد مسجد شد. عده ای مشغول نماز و دعا بود ند. گروهی هم نشسته بود ند بحث علمی می کردند. پیامبر (ص)گفت: «هم اینها و هم آنها کار خیر می کنند و راه شان درست است، ولی رسالت من تعلیم و آموزش است.» رفت توی جمع آنها که بحث علمی می کرد ند نشست.
آمده بود پیامبر خدا (ص) را ببیند. دید روی حصیر خوابید ه، متکای زیر سرش لیف های خرما بود. حصیر روی بد نش و لیف های خرما روی صورتش جا انداخته بود.با دستش صورت پیامبر (ص)را نوازش می کرد و می گفت: «پادشاه روم و ایران روی حریر و دیباج بخوابند و تو روی حصیر.» پیامبر (ص)گفت: «من را به د نیا چه کار؟ سواری که از بیابان می گذرد، زیر سایه درختی می نشیند، سایه که رفت او هم می رود و درخت را تنها می گذارد. د نیا هم شبیه همان درخت است.»
سن و سالی از او گذشته بود ولی هنوز گهگا هی راجع به آن پیمان حرف می زد. می گفت تو جوانی در دوران جاهلیت توی خانه عبدالله پسر جدعان با عد ه ای قراری گذاشتیم که هر وقت به کسی ظلمی شد، کمکش کنیم. اگر همین حالا هم کسانی بخواهند چنین پیمانی ببند ند، شرکت می کنم.
در بازگشت از حج وداع که آخرین حج پیامبر (ص)بود، خدا به او د ستوری داد: «آنچه از طرف خدا به تو وحی شد ه انجام بد ه که اگر انجام ند هی رسالتت را انجام نداد ه ای، خداوند تو را از آسیب مرد م حفظ می کند.»
پیامبر(ص)دستور داد مردم که تعدادشان بسیار زیاد بود، جمع شد ند. بعد از پالان شترها منبری درست کرد ند و پیامبر(ص)رفت بالای آن. به مرد م گفت قرار است از میان شان برود. گفت خدایی جز خدای یگانه نیست. گفت بهشت و جهنم حق است. گفت بین مرد م دو چیز با ارزش یاد گار می گذارد؛ کتاب خدا و اهل بیتش. گفت خدا مولای اوست و او مولای مومنان. مرد م هرچه پیامبر گفت را قبول کرد ند و تصد یق. پیامبر (ص)دست علی (ع)را گرفت و بلند کرد وادامه داد هر کس من مولای او هستم، علی(ع) هم مولای اوست. خدایا دوست بدار دوستان علی(ع)را و د شمن بدار د شمنان را.
بیمار بود پیامبر (ص)، که مسلمین آماد ه جنگ با روم می شد ند تمام بزرگان و شیوخ مهاجر و انصار در لشگر حاضر بودند. پیامبر (ص)باید فرماند هی برا لشگر انتخاب می کرد. اسامه پسر زید را صدا کرد و پرچم را به او داد و گفت: «اسامه د وست داشتنی ترین مرد م پیش من است. شما را سفارش می کنم با او خوش رفتار باشید.»
اسامه هجد ه ساله امیر پیامبر (ص)بود بر تمام بزرگان و پیرمردان و جوانان لشگر.
پیامبر(ص) تب کرده بود. خودش می گفت به زودی می رود. بعضی از صحابه آمد ه بود ند عیادت. گفت: «کاغذ و قلم بیاورید تا نامه ای بنویسم که گمراه نشوید.» یکی از صحابه که به بداخلاقی مشهور بود گفت: «پیامبر (ص) تب کرد ه و هذ یان می گوید قرآن کافی ست.» و نگذاشت قلم و کاغذ بیاورند.
علی (ع) و عباس زیر بغل های پیامبر (ص)را گرفته بود ند که وارد مسجد شد. رو به جمعیت کرد و گفت: «وقت رفتن من است کسی حقی بر گرد ن من دارد؟» یک نفر گفت: «از جنگ طائف که بر می گشتیم، شما می خواستی شترت را شلاق بزنی که به شکم من خورد.» پیامبر (ص)دستور داد بروند از خانه همان شلاق را بیاورند بعد پیراهنش را بالا زد و گفت: «قصاص کن.» آن مرد سرش را روی سینه و شکم پیامبر (ص) گذاشت و بوسید. گفت می خواستم سینه تان را ببوسم.
حالش خیلی بد بود. گفت به برادرم بگویید. همه فهمید ند علی (ع)را می گوید. به علی(ع) گفت کمک کند تا بلند شود. علی(ع) سر پیامبر(ص)را گرفت و بلندش کرد تا بنشیند. پیامبر (ص)نشسته بود و سرش در آغوش علی(ع)بود که رفت.
کفش و لباسش را خود ش وصله می زد. با غلام ها و کنیزها غذا می خورد. اگر با کسی دست می داد دستش را نمی کشید تا این که طرف مقابل بکشد. اگر کسی با او حرف می زد، آن قد ر صبر می کرد تا حرفش تمام شود. اگر اطرافیانش به چیزی می خندید ند، می خند ید. اگر از چیزی تعجب می کرد ند، تعجب می کرد.
همیشه هم می گفت: «بهترین شما خوش اخلاق ترین شماست.» الحق این بهترین «خود ش» بود.
وقتی از دنیا رفت از خودش مال و منالی به جا نگذاشت. کاخی نساخت. برای خدا تلاش کرد و دنیا را تکان داد. اعراب خرافه پرست بیابان گرد را تبد یل به متمد ن ترین انسان های عصر کرد و ندای الله اکبر را در دنیا پراکند. حکومت های اطراف به وحشت افتادند که نکند مرد م شان به دین او تمایل پیدا کنند. اخلاق را در میان بی اخلاق ترین اقوام به سرحد کمال رساند. وقتی از دنیا رفت نبوت هم تمام شد ولی راه خداپرستی تازه باز شد ه بود. پیامبر (ص) برای خدا خوب بند ه ای بود و برای مرد م خوب پیامبری. او از دنیا رفت در حالی که الگوی حسنه انسانیت در تمام دوران شد ه بود.
افتخار سلمان
غیراز سلمان فارسی همه شان از قریش بودند. نشسته بود ند دور هم ازاصالت خانواد گی و افتخارات شان می گفتند. عمر به سلمان گفت:«تو چطور؟ اصل و نسب تو چیست؟»
گفت: «من سلمانم پسر بند ه خدا. گمراه بود م. خدا با محمد(ص) هدایتم کرد. فقیر بود م خدا با پیامبرش بی نیازم کرد. برد ه بود م خدا به وسیله او آزاد م کرد. نسب و افتخار من اینهاست.»
پیامبر (ص) از راه رسید.
سلمان گفت که درباره چه چیزی حرف می زد ند.
پیامبر(ص)گفت:«ای قریشی ها. افتخار مرد به دین اش، جوانمرد ی اش، به اخلاق خوبش و اصالتش به عقلش است.»
منبع:آیه ویژه نامه دین وفرهنگ همشهری جوان

نویسنده: مهدی قزلی

مطالب مشابه

دیدگاهتان را ثبت کنید