صهباى دانش (دانش ‏اندوزى در سیره عملى امام صادق (علیه‏السلام))

صهباى دانش (دانش ‏اندوزى در سیره عملى امام صادق (علیه‏السلام))

نویسنده:نجمه کرمانى
اسلام عزیز، علم و دانش را نور مى‌داند. نورى که خدا آن را در قلب‌هاى مستعد مى‌پروراند و او را به راه راست و بندگى عاشقانه و عارفانه فرا مى‌خواند. سعادت و نیک فرجامى آدمى در سایه این دانش به دست مى‌آید. علم، آدمى را از تاریکى و ظلمت مى‌رهاند و او را به سوى نور و روشنایى رهنمون مى‌سازد. آدمى چگونه مى‌تواند از این منبع درخشان، روى گردان و بى‌بهره بماند، در حالى که در آموزه‌هاى روایى، پى‌گیرى آن حتى در دوردست‌ترین سرزمین‌ها که چین کنایه‌اى از آن بوده سفارش شده است. اصولاً آدمى براى رسیدن به گوهرى ارزشمند، تا اعماق زمین و دره‌ها را مى‌کاود و دانش نیز چنین است؛ گوهرى ارزشمند و عاقبت‌آفرین که هر رنج و زحمتى براى به دست آوردن آن رواست. باید کوشید و لباس زیباى دانش را بر تن کرد و خود را به زیور ارزش‌ها آراست که اگر چنین شود، منزلت دنیوى و سعادت اخروى نصیب آدمى مى‌شود. علم ارزشى، مسیر زندگى را به درستى مى‌نمایاند و بهترین یار و یاور آدمى در حل مشکلات و آراستن به فضایل اخلاقى است. انسان دانشمند، بسیار دقیق است و هر چیزى را آن گونه که باید، ادا مى‌کند. مقاله حاضر مى‌کوشد این ویژگى مهم و صفت پسندیده را در سیره امام صادقان و نیک سیرتان بررسى کند.

دانش در گستره دین
دانش همانند آب دریاست. هر چه از آن مى‌آشامند، همچنان خود را تشنه‌تر و نیازمندتر مى‌بینند. پیامبر گرامى اسلام در توصیه به فراگیرى دانش مى‌فرماید: دانشمندترین شخص آن است که علم دیگران را بر علم خود بیفزاید.
دانشجو باید از تنبلى و بى‌کارى دورى کند و با پشتکار به کسب دانش بپردازد. دانشجو باید از هر فرصتى که پیش مى‌آید بیشترین بهره را ببرد تا موفقیت لازم را به دست آورد. دانش طلبان از شتاب نکردن در بهره‌گیرى از زمان، بیشترین زیان را مى‌بینند؛ زیرا دانشجو باید در طلب علم همچون تیرى از چله کمان رها شود و از امّا و اگرها و امروز و فرداها رها باشد. پیامبر گرامى اسلام که پى‌جویى و پى‌گیرى علم را تا راه‌هاى دوردست توصیه مى‌کرد، درباره حد و جهت فراگیرى دانش، سخنى نیکو به یادگار گذاشته است: «اُغْدُوا فِى طَلَبِ العِلْمِ فَانَّ فى الغُدُوِّ بَرَکَهٌ وَ نَجاحٌ»؛ «در طلب دانش زودخیز باشید؛ زیرا در زودخیزى، برکت و کام‌یابى است.»
دانشمند نیز داراى تعریف مشخصى در دین اسلام است و هر داننده‌اى را دانشمند اسلامى نمى‌گویند. همچنان که نوشته‌اند روزى مردم گرد مردى حلقه زده بودند و به سخنانش گوش مى‌دادند و طنین صداى او فضاى مسجد را پر کرده بود. پیامبر اکرم «صلى الله علیه و آله» وارد مسجد شد و مردم را دید که دور او حلقه زده‌اند. پرسید: این شخص کیست؟ پاسخ گفتند: او علامه است. پیامبر پرسید: «علامه یعنى چه و به چه کسى گفته مى‌شود؟» گفتند: علامه کسى است که از همه مردم بیشتر به نسب‌هاى عرب و رخدادهاى انسانى آگاهى دارد و حوادث دوران جاهلیت و مردم آن روزگار را از همه بهتر مى‌داند. پیامبر اکرم «صلى الله علیه و آله» فرمود: این دانش براى کسى که بدان آگاه است، هیچ گونه سود و زیانى ندارد و همچنین براى مردم. بدانید که دانش بر سه دسته است:
الف) دانستن آیات قرآن و تفسیر آن؛
ب) دانش اخلاق که بر انسان واجب است آن را فرا گیرد؛
ج) دانستن سنت‌هاى دین و احکام.
پس هر چه غیر از این سه است، علم نیست، بلکه فضیلت است.
شخصى از رسول خدا «صلى الله علیه و آله» پرسید: دانش یعنى چه؟ پیامبر بى‌درنگ پاسخ داد: سکوت کردن. مرد پرسید: دیگر چه معنا دارد؟ پیامبر فرمود: گوش فرا دادن. باز پرسید: پس از آن چه؟ فرمود: به خاطر سپردن. پرسید: بعد از به خاطر سپردن چه؟ پاسخ فرمود: عمل کردن به آن. در آخر پرسید: اى رسول خدا! بعد از عمل کردن به آن چه معنى دارد؟ پیامبر پاسخ داد: انتشار دادن آن.

دانش و بینش از نگاه امام صادق «علیه‌السلام»
شنیده بود پیامبر اکرم «صلى الله علیه و آله» فرموده است: یک ساعت تفکر کردن برتر از یک شب عبادت تا صبح است، ولى پیوسته به این موضوع مى‌اندیشید که منظور پیامبر اکرم «صلى الله علیه و آله» چگونه تفکرى است. آیا هر تفکرى برابر است با یک شب عبادت تا صبح؟ براى دریافت پاسخ خود نزد امام صادق «علیه‌السلام» رفت و پرسش خود را مطرح کرد، ولى آن حضرت به گونه‌اى کنایه‌آمیز به پرسش او پاسخ داد. امام فرمود: «انسان هرگاه از کنار خانه‌اى خراب شده و خالى از سکنه عبور مى‌کند، بگوید کجایند آنان که تو را ساختند و آنان که در تو سکونت داشتند؟ چرا سخنى نمى‌گویى؟»
با این پاسخ کوتاه، به او فهماند که تفکرى ارزشمند است که با آن آدمى پاسخ این پرسش‌ها را بیابد که به کجا مى‌رود و هدف او از زندگانى دنیا چیست.

کم ارزشى عبادت بدون علم و اندیشه
در آموزه‌هاى اسلامى عبادت بدون بصیرت بى‌ارزش است و بصیرت جز با تفقه و تعمق در مسائل و یادگیرى و آموختن به دست نمى‌آید. در همسایگى اسحاق بن عمار خانه مردى قرار داشت که به عبادت زیاد و انفاق بسیار در میان مردم مشهور بود و همگان از او به نیکى یاد مى‌کردند؛ زیرا کسى از او خلافى ندیده بود. رفتار نیک او براى اسحاق بن عمار این پرسش را ایجاد کرد که او با این رفتار، انسان صالحى است یا خیر. او مى‌خواست وظیفه خود را نسبت به همسایه خود بداند. بدین منظور، نزد امام صادق «علیه‌السلام» رفت و از امام پرسید: «همسایه‌اى دارم که بسیار نماز مى‌خواند، انفاق مى‌کند و بسیار به حج مى‌رود و از او خلافى هم نسبت به خاندان اهل‌بیت عصمت «علیهم‌السلام» دیده نشده است. او چگونه انسانى است؟ امام صادق «علیه‌السلام» پرسید: آیا اهل دانش و اندیشه در مسائل دینى و عبادى نیز هست؟ اسحاق پاسخ داد: خیر، با این که بسیار عبادت مى‌کند، ولى اهل اندیشه نیست، امام فرمود: پس با این حساب، کردار نیک او سبب بالا رفتن او نمى‌شود».

وسواس، زاییده بى‌دانشى
وسواس از جمله مسائل پیچیده و مشکل روحى روانى است که گاه گریبانگیر فرد مسلمان مى‌شود. این مسئله برخاسته از شک و دو دلى است، بنابراین دون شأن یک دانشمند به شمار مى‌رود. در اسلام به شدت از آن نهى شده و منکوب است. در دوران امام صادق«علیه‌السلام» مردى دانشمند بود که وسواس زیادى داشت. او گاه چند بار وضو مى‌گرفت، ولى در آن شک مى‌کرد و دوباره وضو مى‌گرفت. پیش از وضو، چندین بار اعضاى وضو را مى‌شست و بعد وضو مى‌گرفت، ولى باز هم در آن شک مى‌کرد.
عبدالله بن سنان که وضو ساختن او را دیده بود، نزد امام صادق «علیه‌السلام» آمد و از امام پرسید: او با این که انسان عاقل و اندیشمندى است، ولى در وضو دچار وسواس است. تفکر و وسوسه چگونه با هم سازگارند؟ امام صادق «علیه‌السلام» فرمود: وسوسه از شیطان است و کسى که وسواس دارد، از شیطان پیروى مى‌کند. این اصلاً با تفکر هم خوانى ندارد. عبدالله پرسید: چگونه این پیروى از شیطان است؟ امام صادق پاسخ داد: اگر او انسانى اندیشمند باشد، اگر از او بپرسى این وسواس تو از کجا پدید آمده است، پاسخ خواهد داد: از شیطان است؛ زیرا انسان متفکر، مى‌داند که وسوسه از ناحیه شیطان به او رسیده است، ولى هنگام عمل بر اثر بى‌فکرى و ضعف اراده، قادر به جلوگیرى از آن نیست. خداوند نیز مى‌فرماید: «مِنْ شَرِّ الوَسْواسِ الخَنّاس، الَّذى یُوَسْوِسُ فِی صُدُورِ النّاس»؛ «[پناه مى‌برم] از گزند وسوسه‌هاى شیطان مرموز که در سینه انسان‌ها وسوسه مى‌کند» (ناس: 4 و 5).»

ضرورت مراجعه به دانایان
مى‌گویند: همه چیز را همگان دانند و همگان هنوز از مادر زاده نشده‌اند. یک فرد هر چه هم دانشمند باشد نمى‌تواند بر تمام مسائل تسلط علمى داشته باشد؛ مگر این که به سرچشمه علم الهى متصل باشد و از پیمانه وحى سیراب شده باشد. بنابراین هر کس باید در حیطه دانش و تخصص خود اظهار نظر کند. این مسئله در زمان امام صادق «علیه‌السلام» نیز دیده مى‌شد. نوشته‌اند: روزى حمزه بن طیار که خود دانشمندى بود در محضر امام صادق «علیه‌السلام» ایستاد و شروع به سخنرانى کرد. او لابه‌لاى سخنان خود، به گوشه‌هایى از سخنان پدر امام، حضرت باقر «علیه‌السلام» اشاره مى‌کرد و براى تأیید حرف خود از آن کمک مى‌گرفت. امام صادق «علیه‌السلام» نیز سکوت اختیار کرده بود و فقط به سخنان حمزه بن طیار گوش فرا مى‌داد.
اندکى گذشت و حمزه همچنان مشغول به سخن گفتن بود تا این که در فرازى از سخنرانى خود، امام صادق «علیه‌السلام» به او اشاره کرد که سخنش را قطع کند و به او فرمود: «همین جا توقف کن و دیگر چیزى مگو!» حمزه از این سخن امام تعجب کرد، ولى پیش از آن که بخواهد دلیل آن را بپرسد، امام به او فرمود: «به امورى رسیدید که حکمتش را نمى‌دانید و برایتان پوشیده است. این جا وظیفه شماست که درنگ اختیار کنید و آن را از پیشوایان راه و دانایان طریقت بپرسید. آنان به وظیفه خود عمل و شما را به راه راست هدایت مى‌کنند، همان گونه که خداوند بلند مرتبه مى‌فرماید: «فَسْئَلُوا أهْلَ الذِّکْرِ اِنْ کُنْتُم لا تَعْلَمُونَ»؛ «اگر مسئله‌اى را نمى‌دانید، از دانایان بپرسید»، (نحل: 43 و انبیاء: 7).

ضرورت وجود کارشناس دین
رجوع به متخصصان در هر مسئله‌اى شرط عقل است و در مسائل دینى واجب مى‌باشد. این مؤلفه یکى از مثبتات تقلید در فروع مى‌باشد. ابو شاکر از فرقه دیصانیه بود و خدا را قبول نداشت. او روزى قرآن را گشود و با دیدن آیه‌اى، فکر کرد که مى‌تواند با تأویلى دیگر گونه، از آن براى عقاید باطل خود سود جوید. آیه را به خاطر سپرد و سراغ شاگرد چیره‌دست امام صادق «علیه‌السلام» هشام بن حکم رفت. وقتى او را دید، با پوزخندى شیطنت‌آمیز گفت: در قرآن شما آیه‌اى وجود دارد که مرا درباره وحدانیت خدا به شک انداخته است. هشام که مى‌دانست توطئه‌اى در کار است و هیچ آیه‌اى از قرآن چنین دلالتى ندارد، گفت: کدام آیه را مى‌گویى؟ ابو شاکر گفت: آن‌جا که نوشته است: «وَ هُوَ الَّذى فى السَّماء اِلَهٌ و فِى الارْضِ اِلهٌ» بنابراین، در آسمان یک خدا وجود دارد و در زمین هم خداى دیگرى هست».
هشام مدتى اندیشید و به او گفت که به پرسش او پاسخ خواهد داد. به فکر فرو رفت. مطمئن بود که هرگز چنین نیست و ابو شاکر تأویلى واژگونه از آیه به کار برده است. نمى‌دانست که مراد آیه چیست و چگونه بایستى به او پاسخ گوید: او چند روزى به این موضوع فکر کرد، ولى نتوانست پاسخى مناسب بیابد. از این رو، براى انجام حج و شرف‌یابى به محضر استاد بى‌همتاى خویش امام صادق «علیه‌السلام» بار سفر بست و به مکه آمد و از آن‌جا ره‌سپار دیدار با امام صادق «علیه‌السلام» شد. وقتى خدمت امام رسید، ماجرا را بیان کرد.
امام پس از پذیرایى از هشام، به او فرمود: این سخن تنها از یک انسان پست و بى‌دین بر مى‌آید. هنگامى که به کوفه بازگشتى، از او بپرس تو را در کوفه به چه نام مى‌خوانند. پاسخ خواهد داد فلان نام. دوباره از او بپرس تو را در بصره به چه نام مى‌خوانند، پاسخ خواهد داد فلان نام. سپس به او بگو پروردگار ما نیز چنین است، نام او در آسمان «اله» است و در زمین «اله» است. همچنین در هر مکان او اله است. هشام خرسند از این که پاسخ مناسبى به دست آورده است، پس از اندکى درنگ در مدینه، راه شهر خود را در پیش گرفت. هنگامى که به کوفه رسید، نزد ابوشاکر رفت و پاسخ را با او در میان گذاشت و او را قانع کرد. ابوشاکر به او گفت: «من مطمئن هستم که این پاسخ از خودت نبود و آن را از حجاز براى من آورده‌اى».

امام، کانون علم الهى
اگر دانشمندى از جاده سلامت خارج شود و از دانش خود در مسیر نادرست بهره‌بردارى کند، مى‌تواند زیان‌هاى جبران ناپذیرى براى بشریت داشته باشد. عالم چون از ظرایف امور آگاه است، اگر گمراه شود، مى‌تواند تعداد زیادى را به ورطه نابودى بکشد. عالم، راه گمراه کردن مردم را بهتر مى‌شناسد و مى‌داند چگونه حقیقت را وارونه و باطل را حق جلوه دهد. امروزه بسیارى از آسیب‌ها و زیان‌هاى جامعه انسانى بر اثر سوء استفاده دانشمندان از دانششان رخ مى‌دهد. دانشمند، نه تنها مى‌تواند فکر مردم را بیمار کند، بلکه از راه دستاوردهاى علمى او، گاهى زیان‌هاى فراوانى متوجه مردم مى‌شود. بنابراین، همان گونه که یک عالم با فضیلت مى‌تواند افراد زیادى را به سوى رستگارى راهنمایى کند تا جامعه انسانى از دانش او بهره بگیرد، عالم گمراه هم منشأ آسیب‌هاى بسیارى خواهد شد. از پیامبر گرامى اسلام پرسیدند: کدام یک از مردم بدترند؟ ایشان فرمود: دانشمندان هرگاه فاسد شوند.
ابن مقفّع و ابن ابى العوجاء هر دو از زندیقان و منکران وجود خدا بودند و هر جا بساط بحث علمى مى‌گستردند، از انکار خدا دم مى‌زدند. از سوى دیگر، آن دو در مباحث علمى زبردست بودند. سالى به مکه رفتند و در کنار خانه خدا جمعیت زیادى را مشغول طواف دیدند. در میان زائران خانه خدا، امام صادق «علیه‌السلام» نیز دیده مى‌شد که در حجر اسماعیل مشغول عبادت بود. این مقفّع، نگاهى به حاجیان انداخت و به دوست خود ابن ابى العوجاء گفت: این مردم را مى‌بینى که دور این خانه مشغول طواف هستند. هیچ یک از آن‌ها را شایسته انسانیت نمى‌دانم، جز آن مردى که آن‌جا نشسته است – و به امام صادق «علیه‌السلام» اشاره کرد – و ادامه داد: غیر از او بقیه این مردم مانند چهارپایان گمراهند.
ابن ابى العوجاء از سخن دوستش تعجب کرد و پرسید: تو چگونه از میان این همه انسان فقط همین یک نفر را داراى کمال مى‌دانى؟ پاسخ داد: زیرا با او دیدار کرده‌ام. وجود او سرشار از دانش است و من هیچ کس را مانند او ندیده‌ام. ابن ابى العوجاء گفت: لازم است نزد او بروم و با او بحث کنم و سخن تو را درباره او بیازمایم تا ببینم چقدر درست مى‌گویى؟ ابن مقفّع که تجربه‌اى در این مورد داشت، دست او را گرفت و به او گفت: این کار را نکن؛ زیرا مى‌ترسم در برابر او درمانده شوى و باورهاى او عقیده تو را از بین ببرد. ابن ابى العوجاء که به گونه‌اى دیگر مى‌اندیشید، نگاهى به او کرد و گفت: «نه، مقصود واقعى تو این نیست، تو ترس این را دارى که من با او به بحث بنشینم و او را در بحث با خود شکست دهم و سخن تو راست از آب در نیاید». ابن مقفّع که نصیحت را بى‌فایده مى‌دید، به او گفت: «اگر واقعا این گونه فکر مى‌کنى، برخیز و نزد او برو و با او بحث کن، ولى من به تو سفارش مى‌کنم که حواس خود را خوب جمع کنى، تا مبادا سخنان او در تو تأثیر بگذارد. مراقب باش تا نلغزى و سرافکنده نشوى. مهار سخن خود را محکم نگه دار و مواظب باش زمام آن را از دست ندهى».
ابن ابى العوجاء برخاست و با گام‌هایى مطمئن، به سوى امام حرکت کرد. امام با خوش‌رویى او را پذیرفت و با او به مناظره نشست. ساعتى گذشت و ابن ابى العوجاء شرمنده و شکست خورده از نشست علمى برخاست و سرافکنده به سوى دوستش برگشت، ولى او بیشتر از خجلت زدگى، شگفت زده بود. به ابن مقفّع گفت: این شخص بالاتر از بشر است و اگر در دنیا روحى باشد و بخواهد در جسدى آشکار شود یا بخواهد پنهان گردد، همین مرد خواهد بود. ابن مقفّع پرسید: او را چگونه یافتى؟ پاسخ داد: نزد او نشستم و هنگامى که همگان رفتند و من و او تنها ماندیم، سخن آغاز کرد و گفت: اگر حقیقت آن چیزى باشد که این حاجیان گفتند و رفتند، آن گونه که حق هم همین است، پس در این صورت، آنان رستگارند و شما در هلاکت هستید. اگر حق با شما باشد که چنین نیست، آن گاه شما با این مسلمانان برابرید. پس در هر دو صورت، مسلمانان زیانى نکرده‌اند. من به او گفتم: خدایت تو را رحمت کند مگر ما چه مى‌گوییم و این مسلمانان چه مى‌گویند؟ سخن ما با آن‌ها یکى است. او پاسخ داد: چگونه سخن شما که به خدا ایمان ندارید، با مسلمانان یکى است در حالى که شما به خدا، روز جزا و وجود فرشتگان معتقد نیستید و همه آن‌ها را انکار مى‌کنید.
گویا نوبت من شده بود تا اعتقاداتم را بیان کنم. پس گفتم: اگر مطلب همان است که مسلمانان مى‌گویند و به خدا ایمان و اعتقاد دارند، چه مانعى وجود دارد که خداى آن‌ها خود را بر آنان پدیدار سازد و سپس آنان را به پرستش خود فرا خواند؟ چرا خود را از آنان مخفى مى‌دارد؟ از آنان مى‌خواهد که خداى ندیده را پرستش کنند و به جاى خود، فرستادگانش را به سوى مردم روانه داشته است. اگر او خود را به بندگانش نشان مى‌داد که مردم بیشتر ایمان مى‌آوردند و به او نزدیک‌تر مى‌شدند.
او نگاهى به من کرد و فرمود: واى بر تو! چگونه خدا بر تو پنهان شده با وجود این‌که قدرت خود را در وجود و خلقت تو نشان اده است. تو که پیش‌تر هیچ نبودى و سپس پیدا شدى، کودک شدى، بزرگ گشتى و پس از ناتوانى، توانمند گردیدى. بیمار شدى و او تو را سلامتى داد و تندرست شدى. خشمگین شدى و دوباره آرامش یافتى و… او پشت سر هم نشانه‌هاى خدایش را برایم بر شمرد، به گونه‌اى که دیگر توان پاسخ دادن نداشتم. من سکوت اختیار کرده بودم و او مرتب دلایل محکم و پیچیده مى‌آورد. پس از مدتى من یقین کردم که دیگر قدرتى بر پیروزى بر او ندارم و او به زودى بر من چیره مى‌شود. از این رو، سخنش را قطع و خداحافظى کردم. بازگشتم تا مبادا چیرگى او بر من ثابت شود».

جویندگى و یابندگى حقیقت
هر کسى در راه یافتن حق و حقیقت تلاش کند عاقبت گم‌گشته خویش را مى‌یابد. بریهه دانشمندى مسیحى بود که مسیحیان به سبب وجود او، بر خود مى‌بالیدند، ولى به تازگى، زمزمه‌هایى از مردم شنیده مى‌شد. چندى بود که او نسبت به عقاید خود دچار تردید شده بود و در جست و جوى رسیدن به حقیقت، از هیچ تلاشى خسته نمى‌شد. گاه با مسلمانان درباره پرسش‌هایى که در ذهنش ایجاد مى‌شد، بحث مى‌کرد، ولى هنوز فکر مى‌کرد به هدف خود دست نیافته است و آنچه را مى‌خواهد، بایستى جاى دیگرى جست وجو کند.
روزى از روى اتفاق، شیعیان او را به یکى از شاگردان امام صادق «علیه‌السلام» به نام هشام بن حکم که در مباحث اعتقادى، چیره دست بود، معرفى کردند. هشام در کوفه دکانى داشت. بریهه با چند تن از دوستان مسیحى خود به دکان او رفت. هشام در دکان خود به چند نفر قرآن یاد مى‌داد. وارد دکان او شد و هدف خود را از حضور در آن جا بیان کرد. بریهه گفت: «من با بسیارى از دانشمندان مسلمان بحث و مناظره کرده‌ام، ولى به نتیجه‌اى نرسیده‌ام. اکنون آمده‌ام تا درباره مسائل اعتقادى با تو گفت و گو کنم.
هشام با رویى گشاده گفت: اگر آمده‌اید و از من معجزه‌هاى مسیح «علیه‌السلام» را مى‌خواهید، باید بگویم من قدرتى بر انجام آن ندارم. شوخ طبعى هشام آغاز خوبى براى شروع گفت وگو میان آنان شد. ابتدا بریهه پرسش‌هاى خود را درباره حقانیت اسلام مطرح کرد و هشام با حوصله و صبر، آنچه در توان داشت، براى او بیان کرد. سپس نوبت به هشام رسید. هشام چند پرسش درباره مسیحیت از بریهه پرسید، ولى بریهه درماند و نتوانست پاسخ قانع کننده‌اى به آن‌ها بدهد.
فردا دوباره به دکان هشام رفت، ولى این بار تنها وارد شد و از هشام پرسید: آیا تو با این همه دانایى و برازندگى، استادى هم دارى؟ هشام پاسخ داد: البته که دارم! بریهه پرسید: او کیست و کجا زندگى مى‌کند؟ شغلش چیست؟ هشام دست او را گرفت و کنار خودش نشاند و ویژگى‌هاى اخلاقى و منحصر به فرد امام صادق «علیه‌السلام» را براى او گفت. او از نسب امام، بخشش، دانش، شجاعت و عصمت او بسیار سخن گفت. سپس به او نزدیک شد و گفت: اى بریهه! پروردگار هر حجتى را که بر مردم گذشته آشکار کرده است، بر مردمى نیز که پس از آن‌ها آمدند، آشکار مى‌سازد و زمین خدا هیچ گاه از وجود حجت خالى نمى‌شود.
بریهه آن روز سراپا گوش شده بود و آنچه را مى‌شنید، به خاطر مى‌سپرد. او تا آن روز این همه سخن جذاب نشنیده بود. به خانه بازگشت، ولى این بار، با رویى گشاده و چهره‌اى که آثار شادى و خرسندى در آن پدیدار بود، همسرش را صدا زد و به او گفت که هر چه سریع‌تر آماده سفر به سوى مدینه شود. فرداى آن روز به سوى مدینه حرکت کردند. هشام نیز در این سفر آنان را همراهى کرد. سفر با همه سختى‌هایش به شوق دیدن امام آسان مى‌نمود.
سرانجام به مدینه رسیدند و بى درنگ به خانه امام صادق «علیه‌السلام» رفتند. پیش از دیدار با امام، فرزند ایشان، امام کاظم «علیه‌السلام» را دیدند. هشام داستان آشنایى خود با بریهه را براى امام کاظم «علیه‌السلام» تعریف کرد. امام به او فرمود: تا چه اندازه با کتاب دینت، انجیل آشنایى دارى؟ پاسخ داد: از آن آگاهم. امام فرمود: چقدر اطمینان دارى که معانى آن را درست فهمیده‌اى؟ گفت: بسیار مطمئنم که معناى آن را درست درک کرده‌ام. امام برخى کلمات انجیل را از حفظ براى بریهه خواند. شدت اشتیاق بریهه به صحبت با امام، زمان و مکان و خستگى سفر را از یادش برده بود. او آن قدر شیفته کلام امام شد که از باورهاى باطل خود دست برداشت و به اسلام گروید. هنوز به دیدار امام صادق «علیه‌السلام» شرفیاب نشده بود که به وسیله فرزند او مسلمان شد. آن گاه گفت: من پنجاه سال است که در جست و جوى فردى آگاه و و دانشمندى راستین و استادى فرهیخته مانند شما هستم».

پی نوشت:

1. همان، ص ش 360.
2. همان، ص 76.
3. همان، ص 32، ح 1.
4. همان، ص 48، ح 4.
5. الکافى، ج 2، ص 54، ح 2.
6. همان، ج 1، ص 24، ح 19.
7. همان، ص 12، ح 10.
8. همان، ج 1، ص 50، ح 10.
9. همان، ص 128، ح 10.
10. تحف العقول، ص 35.
11. همان، ص 72، ح 2.
12. همان، ج 1، ص 227، ح 1.
منبع: ماهنامه یاس

مطالب مشابه

دیدگاهتان را ثبت کنید