امامی که تنها ماند

امامی که تنها ماند

نویسنده: مهدی طلایی

بازخوانی وقایع ناظر به ولایت و امامت علی (ع) قبل و بعد از پیامبر (ص)

اگر علی (ع) هیچ فضیلتی جز نزدیکی به پیامبر آخرین نداشت، باید مورد تکریم بزرگان این امت می بود؛ اتفاقی که نیفتاد. علی (ع) سرشار از فضیلت هایی بود که داشتن برخی از آنها برای رستگاری یک ملت هم کافی بود. اذعان به این امر توسط کسانی که خون های جاهلیت هنوز در رگ هایشان جاری بود. باعث می شد از دور قدرت خارج و در سایه عدالت علی (ع) نابود شوند. این شد که برادر و وصی پیامبر (ص) در فشار سیاسی بی سابقه ای خانه نشین شد و تا مدت ها فقط نقش یک مشاور را بازی می کرد؛ مشاوری که مشورت هایش ضمانت اجرایی هم نداشت.
فامیل هایش را دعوت کرده بود تا حرفش را بزند و بگوید از طرف خدا پیامبر شده و برای هدایت مردم مبعوث. حرف هایش را زد و گفت: «کدام یک از شماها به من کمک می کند؟»
سکوت بود و سکوت که جوانی نورس بلند شد.
دوباره گفت.
دوباره همان پسر.
برای بار سوم، باز هم همان پسر.
محمد (ص) نترسید از نوجوانی علی (ع) و محکم و با اعتماد به نفس گفت: «این پسر، علی (ع)، وصی و جانشین من است به حرف هایش گوش کنید و از او پیروی کنید.»

***

در سال نهم هجرت ماجرای جنگ تبوک پیش آمد. پیامبر (ص) در اواخر تابستان که گرمای حجاز سوزان و کشنده می شد، دستور بسیج عمومی داد. خشکسالی، مسافت طولانی، بیابان خشک و بی آب و علف و ترس از جنگ با رومیان باعث شد عده ای از منافقان، کارشکنی هایی بکنند و به بهانه های مختلف همراه پیامبر (ص) نروند. از طرفی برخلاف تمام مسافرت های جنگی دیگر، پیامبر، علی (ع) را همراه خودش نبرد. او را به جای خودش در مدینه گذاشت تا از شهر و مردم و خانواده پیامبر (ص) مواظبت کند.
این ماجرا بهانه ای شد برای منافقان تا بگویند علی (ع) از ترس گرما و دوری راه با پیامبر (ص) نرفت. بعضی دیگر هم گفتند: «پیامبر (ص) نخواست علی (ع) همراهش باشد و او را این طور از خودش دور کرد.»
علی (ع) این حرف ها را تحمل نکرد، شمشیرش را برداشت و خودش را رساند به رسول خدا (ص) و سپاهش در بیرون مدینه. گفت: «مرا با ماندگان و متخلفان جا گذاشتی؟»
پیامبر (ص) جواب داد: «کار مدینه جز با وجود من یا تو اصلاح نمی شود. خوشحال نیستی که جایگاه تو نسبت به من مثل جایگاه هارون نسبت به موسی (ع) باشد؟»
پیامبر (ص) می خواست بگوید فقط علی (ع) می تواند به جای او بنشیند؛ وقتی او می خواهد جای دوری برود.
پیامبر می خواست بگوید اگر من از میانتان رفتم، بروید سراغ علی (ع).

***

مرد توی مسجد النبی دستش را گرفته بود سمت آسمان و می گفت: «خدایا تو شاهد باش من در مسجد رسول تو، از مردم کمک خواستم، هیچ کس هیچ چیز نداد و دست خالی بیرون می روم.»
مرد چند باری کمک خواسته بود و کسی به حرفش توجه نکرده بود. داشت از مسجد بیرون می رفت که علی (ع) با دستش به او اشاره کرد. خود حضرت نماز می خواند و در رکوع بود. انگشتش را به مرد نیازمند نشان داد و مرد انگشتر را از دست علی (ع) درآورد.
علی (ع) انگشترش را صدقه داد بی آنکه نمازش را بشکند. انگشتر خیلی قیمتی بود. در جنگی، علی (ع) طوق پسر حران از بزرگان دشمن را نابود کرده و انگشترش را آورده بود برای پیامبر (ص) و پیامبر (ص) هم دوباره داده بودش به علی (ع).
بعد از اینکه علی (ع) انگشترش را بخشید، آثار وحی در صورت پیامبر (ص) دیده شد که او هم در مسجد نماز می خواند و این آیه نازل شد که: «انما ولیکم الله و رسوله و الذین آمنوا الذین یقیمون الصلاه و یوتون الزکاه و هم راکعون».

***

در سال دهم هجرت، پیامبر (ص) علی (ع) را با حکم قضاوت و داوری به یمن فرستاد. علی (ع) قبل از حرکت پیش پیامبر (ص) آمد و با تواضع گفت: «من جوانم و در طول عمرم داوری نکرده و قاضی نبوده ام.»
پیامبر (ص) دستش را روی سینه او گذاشت و گفت: «خدایا، قلب علی (ع) را هدایت کن و زبانش را از خطا سلامت بدار.»
بعد به علی (ع) گفت: «با کسی از در جنگ وارد نشو و سعی کن با نیروی منطق و خوش رفتاری مردم را به راه راست راهنمایی کنی. به خدا قسم اگر خدا کسی را به وسیله تو هدایت کند، از آنچه خورشید بر آن می تابد بهتر است.»

***

از حج آخر بر می گشتند؛ حج وداع. محمد (ص) جایی ایستاد به اسم غدیر خم.
گفت: «آنها که جلو رفته اند، برگردند. آنها که عقب مانده اند؛ برسند.»
به اصحابش گفت با جهاز شترها منبری درست کنند تا آخرین بند رسالتش را هم برای مسلمانان ابلاغ کند. اصحاب زین شترها را روی هم انداختند تا تلی از زین درست شد. وقتی همه آمدند، پیامبر (ص) بالای تل رفت و برایشان خطبه خواند. گفت: «مرا در رسالتم چطور دیدید؟» و همه تصدیق کردند. بعد آخر سر دست علی (ع) را بلند کرد و برای اینکه حرفش فراموش نشود یا حتی اشتباهی رخ ندهد، سه بار گفت: «هر که من مولای او هستم، علی (ع) مولای اوست. خدایا دوست بدار دوستانش را و دشمن بدار دشمنانش را.»
همه آمدند به مولای جدید تبریک گفتند خیلی طول نکشید البته که حرف پیامبر (ص) را فراموش کنند.

***

عید غدیر، محمد (ص) داشت جوانی را برای جانشینی بعد از خودش معرفی می کرد.
گفت: «وقتی به صحنه محشر می آیم علی (ع) جلوتر از من است و پرچم حمد را به دست دارد.»
نماینده مردم نجد گفت: «این حرف درباره کسی است که اختلاف در موردش زیاد است.»
محمد (ص) تبسم کرد و گفت: «چرا اختلاف زیاد است. نسبت علی (ع) به من، مثل سرم به بدنم است و در مقایسه با لباسم مثل دکمه ام.»
نماینده نجدی ها طاقت شنیدن خوبی ها و برتری های علی (ع) را نداشت. با عصبانیت بلند شد و گفت: «خدایا اگر این حرف ها درست است، از آسمان بر من سنگ بباران.»
آیات اول سوره معراج همان جا نازل شد: «سال سائل بعذاب واقع…»
سنگی از آسمان آمد و او را کشت.

***

بعد از ماجرای غدیر خم یکی از اصحاب معروف سراغ پیغمبر (ص) رفت و گفت: «وقتی شما می گفتی هر کس من مولای او هستم، علی (ع) مولای اوست، جوان خوش قد و بالا و خوشبویی که کنار من ایستاده بود گفت رسول خدا رشته ای را بست که جز منافق آن را باز نمی کند.»
پیامبر (ص) دست آن صحابی را گرفت و گفت: «آن جوانی که کنارت بود، انسان نبود، جبرئیل بود. خواست حرفم را درباره علی (ع) در ذهن شما محکم تر کند.»
این صحابی البته چند وقت بعد نه حرف پیامبر (ص) یادش آمد و نه حرف جبرئیل.

***

حال پیامبر (ص) وخیم بود و نزدیک رحلت. مهاجر و انصار هم کنار بالین او نشسته بودند. پیامبر (ص) به علی (ع) نگاه کرد و گفت: «برادر، وصیت مرا قبول می کنی؟»
علی (ع) گفت: «بله رسول خدا.» و به گریه افتاد.
پیامبر (ص) گفت: «بلال! شمشیر و زره و اسب و شتر و سنگی را که در روزهای گرسنگی موقع عبادت به شکمم می بستم، بیاور.»
بلال که بلند شد، پیامبر (ص)، انگشترش را درآورد و به علی (ع) گفت: «این وسایل مخصوص من، دیگر مال توست. ببرشان به خانه خودت که بعد از من، رفتارها با تو عوض می شود.»
علی (ع) وسایل را به چشم و صورت مالید و در حضور مهاجر و انصار به خانه خودش برد.

***

پیامبر (ص) که از دنیا رفت، بنا به وصیتش علی (ع) مشغول غسل و کفن و دفن شد. انصار مدینه هم در سقیفه جمع شدند. سعد – پسر عباده رئیس انصار و بزرگ قوم خزرج- به شان می گفت: «شما پیامبر (ص) را کمک کردید تا اسلام ریشه گرفت. حق شماست که خلیفه پیامبر (ص) از بین شما باشد.» انصار هم حرف هایش را تایید کردند و می خواستند با سعد بیعت کنند. یک نفر خبر جلسه سقیفه را به عمر پسر خطاب رساند. عمر از وسط مراسم کفن و دفن پیامبر (ص) بلند شد، ابوبکر را هم بلند کرد و رفتند سقیفه. ابوبکر که دید خلافت را انصار دارند می برند، گفت: «شما همیشه یار و یاور پیامبر (ص) بودید و هیچ وقت چشمداشتی برای کمک هایتان نداشتید. ولی ما فامیل رسول خدا (ص) بودیم، سابقه ما در اسلام از همه بیشتر است. قاعده این است که خلیفه از بین ما باشد.»
یک نفر از انصار گفت: «ما می ترسیم خلافت از بین ما و شما بیرون برود و بشود آنچه نباید بشود، پس خلیفه از مهاجرین باشد ولی بعد از او یکی از انصار خلیفه باشد و همین طور یکی در میان خلیفه عوض شود.»
عمر گفت: «عرب به حرف شما گوش نمی کند در حالی که پیامبر (ص) از بین ما بوده. خلیفه باید از قریش باشد. ما هم معاونت و وزارت را به انصار می دهیم تا هیچ وقت بدون نظر آنها کاری انجام نشود.»
یک انصاری دیگر گفت: «مردم خام نشوید! قدرت در دستان شماست. شما باید خلیفه پیامبر (ص) باشید. اسلام با شمشیر شما بر اعراب مسلط شد. اگر مهاجرین قبول نمی کند، آنها را از اینجا بیرون می کنیم. بروند به سرزمین خودشان و برای خودشان خلیفه انتخاب کنند و ما هم خلیفه خودمان را داشته باشیم.»
بشیر – یکی از بزرگان قوم خزرج که به رئیس شدن سعد پسر عباده حسادت می کرد- گفت: «ما از جنگ و جهاد و کمک به پیامبر (ص) دنبال رضای خدا بودیم نه خلافت. رسول خدا (ص) از قریش بود و فامیل او به خلافت لایق تر هستند.»
همین موقع ابوبکر گفت: «من دعوت می کنم با عمر پسر خطاب یا ابوعبیده بیعت کنید.»
عمر و ابوعبیده گفتند: «ما جسارت نمی کنیم تا تو هستی.»
قبل از عمر و ابوعبیده، بشیر (همان حسود) جلو پرید و با ابوبکر بیعت کرد. بعد عمر و ابوعبیده – رئیس قبیله اوس- هم که دید بشیر که از بزرگان خزرج است، بیعت کرده و برای اینکه سعد پسر عباده خلیفه نشود، بیعت کرد و بعد از او همه اوسی ها بیعت کردند.
هنوز کفن پیامبر (ص) خشک نشده بود. نکردند قول و قرار بگذارند و جلسه را بیندازند برای بعد از مراسم خاکسپاری پیامبر. نکردند با آدم هایی مثل علی (ع) مشورت کنند. نکردند شورای موقتی تشکیل بدند تا سر فرصت تصمیم بگیرند. انگار نقشه ای از پیش تعیین شده باشد؛ با عجله و شتاب.

***

بنی هاشم در خانه علی (ع) جمع شدند و با ابوبکر بیعت نکردند. عمر با عده زیادی به خانه علی (ع) آمد و بعد از ارعاب و تهدید، علی (ع) را همراه دیگران بردند برای بیعت گرفتن. به علی (ع) گفتند: «بیعت کن.» علی (ع) گفت: «من از شما به خلافت نزدیک تر و لایق ترم. شما با استدلال نزدیکی و فامیلی با رسول خدا (ص) خلافت را از انصار گرفتید، من هم با همین استدلال با شما صحبت می کنم. اگر انصاف دارید همان طور که انصار حرف شما را در نزدیکی با رسول خدا (ص) قبول کردند، شما هم حرف مرا قبول کنید که کسی از من به پیامبر (ص) نزدیک تر نبود و اگر قبول نکنید، ظلم آشکار کرده اید.»
عمر پسر خطاب گفت: «ولت نمی کنیم تا بیعت کنی.»
علی (ع) جواب داد: «تو داری شیری را می دوشی که نصفش مال توست. امروز تو کار او را محکم کن که فردا ابوبکر آن را به تو بر گرداند. به خدا بیعت نمی کنم.»
ابوعبیده گفت: «ای ابالحسن، تو حالا جوانی. اینها پیر مردان قوم تو هستند. تو تجربه آنها را نداری. تو حالا خلافت اینها را قبول کن. اگر زنده ماندی بعد از اینها تو لایق خلافتی واقعاً.» ابوبکر گفت: «اگر بیعت نمی کنی، مجبورت نمی کنم.»

***

علی (ع) گفت: «ای مهاجران، خدا را فراموش نکنید. حق محمد (ص) را از خانه او به خانه خودتان منتقل نکنید. خاندان او را از حق و مقام او در بین مردم دور نکنید. به نظر شما قاری قرآن و فقیه در دین و مطلع از سنت و روش پیامبر (ص) در بین خاندان او نیست که بتواند بار خلافت را به دوش بکشد؟ از نفستان پیروی نکنید.»
بشیر اولین نفری که با ابوبکر بیعت کرد؛ گفت: «اگر انصار این حرف ها را قبل از بیعت با ابوبکر شنیده بود، حتماً با تو بیعت می کرد ولی چه می شود کرد که دیگر بیعت انجام شده.»
علی (ع) که دید هیچ کس حرکتی نمی کند؛ برگشت و آمد خانه، بی آنکه بیعت کرده باشد.

***

بعد از مدت کوتاهی بعضی از همان هایی که با ابوبکر بیعت کرده بودند؛ پشیمان شدند. خودشان همدیگر را سرزنش می کردند که چرا دست حق را گذاشتیم و دست باطل را گرفتیم. آنها منتظر بودند که علی (ع) خودش را نشان بدهد تا به پشتیبانی او اقدامی کنند. علی (ع) اما تصمیمش را گرفته بود. او سکوت کرده بود تا فتنه ای درست نشود بعد از رحلت رسول خدا (ص)، تا اسلامی که خیلی ها در اصلش طمع کرده بودند از بین نرود.
توی این مدت نشسته بود در خانه و قرآن را جمع آوری می کرد. با جدیت این کار را تمام کرد و اولین کتاب کامل قرآن را درست کرد.
شاید علی (ع) ترسیده بود. پیامبر (ص) مردم را به دو چیز سفارش کرده بود؛ کتاب خدا و اهل بیتش. حرمت و مقام اهل بیت (ع) را که نگه نداشته بودند، شاید ترسیده بود به خاطر هوای نفس قرآن را هم ندیده بگیرند یا تحریف کنند.

***

در زمان خلافت ابوبکر، یهودی ای آمد پیشش و گفت: «اگر تو خلیفه پیامبر (ص) هستی سوال دارم.»
ابوبکر گفت: «بپرس.» یهودی پرسید: «خدا چه چیزی را ندارد، چه چیزی پیش خدا نیست و چه چیزی را خدا نمی داند؟»
ابوبکر عصبانی شد و گفت: «سوال کافران را می کنی؟»
مسلمانان خواستند یهودی را بکشند که عبدالله پسر عباس جلویشان را گرفت و گفت با انصاف باشند. حالا که جواب سوالش را نمی دانید ولش کنید برود. یهودی را از دستشان درآورد و رد کرد. یهودی می رفت و می گفت: «اسلام از دست رفت. اینها نمی توانند جواب یک سوال را بدهند. رسول خدا (ص) کجاست؟ خلیفه رسول خدا (ص) کجاست؟ پسر عباس دنبال یهودی آمد و گفت: «چه خبر است. بیا ببرمت پیش معدن علم تا جوابت را بشنوی.» ابوبکر و مردم هم با آنها همراه شدند و عده زیادی به خانه علی (ع) آمدند. ازدحام زیاد شد. بعضی می خندیدند و بعضی گریه می کردند.
ابوبکر گفت: «ای ابالحسن! این یهودی از من سؤالات کفرآمیز می پرسد.»
علی (ع) به یهودی گفت: «چه پرسیدی؟»
یهودی گفت: «می گویم به شرطی که مثل اینها تصمیم به کشتنم نگیری» و بعد سؤالش را پرسید.
امام (ع) گفت: «جوابت را می دهم به شرط اینکه منصفانه اسلام را قبول کنی» و یهودی قبول کرد.
امام (ع) جواب داد: «چیزی که خدا ندارد زن و بچه و شریک است، چیزی که پیش خدا نیست، ظلم و ستم است که پیش او نیست و چیزی که خدا نمی داند این گفته شما یهودیان است که می گویند عزیر پسر خداست که خدا برای خودش پسری نمی داند.»
یهودی شهادتین را خواند و گفت: «دستت را جلو بیاور تا بیعت کنم. جواب این سوال را جز وصی یک پیامبر نمی دانست.»

***

ابوبکر گفت: «علی (ع)، تو برطرف کننده گرفتاری ها هستی.» بعد رفت بالای منبر و گفت: «مردم من بیعتم را از شما برداشتم. من را ول کنید و بروید سراغ علی (ع).»
پسر خطاب که خبر دار شده بود، آمد و گفت: «این چه حرفی است که می زنی؟ ما تو را انتخاب کردیم و پسندیدیم.» بعد ابوبکر را از منبر پایین آورد تا ماجرا را تمام کند.

***

در زمان خلافت خلیفه دوم کشیش های نجران مثل هر سال برای دادن جزیه به مدینه آمدند. خلیفه دعوتشان کرد مسلمان شوند. کشیش گفت: «شما می گویید عرض بهشت خدا برابر عرض آسمان و زمین است. پس جهنم کجاست؟» عمر ساکت شد. مردم گفتند: «جوابش را بده تا نروند ما را مسخره کنند.» خلیفه سرش را از شرم پایین انداخته بود و سکوت کرده بود که علی (ع) از در مسجد وارد شد. مردم خوشحال شدند و سراغ ایشان رفتند. عمر سوال کشیش را به علی (ع) گفت. امام (ع) جواب داد: «شب که می شود روز کجاست به نظر شما کشیش؟» کشیش گفت: «بگذار از این مرد بد اخلاق بپرسم که خلیفه است؛ زمینی که فقط یک بار خورشید بر آن تابید کجا بود؟» عمر گفت از اباالحسن بپرس. علی (ع) جواب داد: «آن زمین کف دریایی است که خدا برای موسی شکافت، نه قبل از آن آفتاب دیده بود نه بعد از آن.»
کشیش گفت: «درست گفتی، از چه چیزی هر چه برداریم کم نمی شود و بیشتر می شود؟»
امام (ع) جواب داد: قرآن و علوم.
کشیش پرسید: «اولین رسولی که خدا فرستاد و نه جن بود و نه انسان که بود؟»
امام (ع) گفت: «همان کلاغی بود که خدا فرستاد تا قابیل را از سرگردانی و چه کنم چه کنم با جنازه هابیل رها کند.»
کشیش گفت: «یک سوال دیگر دارم که باید او جواب بدهد.» اشاره کرد به عمر و پرسید: «خدا کجاست؟»
عمر عصبانی شد. علی (ع) گفت: «عصبانی نشو تا نگوید در جوابش مانده ای.» بعد رو کرد به کشیش و گفت: «هیچ جا از خدا خالی نیست و او چیزی نیست و بر چیزی نیست. او مکان را آفریده و خودش برتر از آن است که در مکانی باشد، قدرت و احاطه او بر همه آسمان و زمین است و … .»
کشیش شهادتین را گفت و با علی (ع) دست داد و گفت: «تو لایق جانشینی پیامبرتان هستی نه این مرد بداخلاق.»
علی (ع) لبخند زد. عمر گفت: «خدا مرا گرفتار مشکلی نکند که تو آنجا نباشی ای ابالحسن، اگر تو نبودی من هلاک می شدم.»

***

عبدالله پسر عباس با خلفه دوم می رفتند. خلیفه آیه ای را خواند و از علی (ع) یادی کرد. بعد گفت: «به خدا قسم علی (ع) لایق تر از ابوبکر و من بود برای خلافت.»
عبدالله گفت: «این حرف را می گویی و خلافت را همراه ابوبکر از او گرفته ای؟»
خلیفه دوم مدتی ساکت شد و بعد گفت: «کاری که ما کردیم از روی عدالت نبود اما ترسیدیم عرب به خاطر جنگ هایی که علی (ع) کرده و بزرگانی که کشته، خلافتش را قبول نکنند.»
پسر عباس با خودش گفت پیامبر (ص)، علی (ع) را به مهم ترین میدان های جنگ می فرستاد و او بزرگان و دشمنان را می کشت و در هم می شکست. چطور شد پیامبر آن وقت نترسید و علی (ع) را کوچک ندید ولی تو و ابوبکر او را کوچک دیدید؟
عمر بعد از سکوتی باز به حرف آمد که: «گذشته ها گذشته ولی به خدا قسم ما در هیچ ماجرایی بدون نظر علی (ع) تصمیم نمی گیریم و هیچ کاری را بدون مشورت با او انجام نمی دهیم.»
صبر کرد. حدود 25 سال، خار در چشم و تیغ در گلو. یک زمانی قول داده بود به پیامبر (ص) که صبر کند. البته مشورت هم می داد به خلفا. گاهگاهی هم اشاره می کرد به حق غصب شده اش اما به هر حال توی این مدت اصلی ترین کارش صبر کردن بود و تحمل کردن خار و تیغ.

***

بعد از قتل عثمان مردم به خانه علی (ع) حمله ور شدند تا با او بیعت کنند. علی (ع) گفت من احتیاجی به رهبری شما ندارم ولی مردم اصرار کردند که به خاطر سابقه در اسلام و نزدیکی او با پیامبر (ص) باکس دیگری بیعت نمی کنند. علی (ع) باز هم امتناع کرد و گفت: «من اگر وزیر باشم بهتر است تا اینکه امیر باشم. شما هر کس را انتخاب کنید، من هم با او بیعت می کنم.» مردم گفتند: «راهی نیست باید قبول کنی.» آن قدر ازدحام زیاد شد که حسن (ع) و حسین (ع) زیر دست و پا ماندند و لباس علی (ع) پاره شد. ایشان که دید وضع این طور است گفت: «پس بروید مسجد. بیعت نباید پنهانی و در خانه من باشد.» بعد خودش هم به مسجد رفت. اولین نفری که بیعت کرد طلحه بود و دومین نفر زبیر، مردم هم آمدند و بیعت کردند.
بعد از بیعت، علی (ع) برای مردم صحبت کرد و گفت: «اگر مردم جمع نشده بودند و اصرار نمی کردند و اگر خدا از دانشمندان و علما عهد نگرفته بود که در مقابل سیری ظالم و گرسنگی ضعیفان ساکت نباشند، افسار شتر خلافت را روی کوهانش می انداختم تا هر جا می خواهد برود.»
گفت که حکومت را با اکراه قبول می کند و مردم باید بدانند که امتحان می شوند و فتنه ها مثل تکه هایی از شب روی سرشان می بارد و تحملش سخت است جز برای کسانی که اهل صبر و بصیرت باشند. گفت او همان علی (ع) زمان پیامبر (ص) است؛ قاطع و محکم. هر کس مالی از بیت المال را به ناحق برده باشد، حتی اگر مهریه زنش کرده باشد بر می گرداند. گفت همه با هم برابر هستند و اگر کسی در راه خدا کاری انجام داده خدا پاداشش را می دهد.
این سخنرانی کار خودش را کرد. عده ای که از بیعت و اصرار به علی (ع) برای خودشان آرزوهایی رشته کرده بودند، رشته هایشان پنبه شد و دل هایشان پر از کینه.
فتنه ها مثل تکیه هایی از شب تاریک یکی یکی پیدا شدند.

نکته

کفش باارزش

سپاهی که همراه امیرالمؤمنین (ع) از مدینه حرکت کرد برای جنگ جمل، در جایی به اسم ذی قار- بین کوفه و بصره – اطراق کرد تا نیروهای کوفه هم برسند. یک روز حضرت علی (ع) نشسته بود و کفش اش را وصله می کرد که عبدالله پسر عباس سر رسید. امام (ع) صدایش زد و گفت «این کفش چقدر می ارزد؟)
عبدالله به کفش کهنه و پر وصله و پینه نگاه کرد و گفت: «هیچ».
امیرالمؤمنین (ع) گفت: «به خدا قسم این کفش برایم ارزشمندتر از حکومت بر شماست، مگر اینکه با این حکومت حقی را بگیرم یا باطلی را نابود کنم.»
منابع:
– زندگانی امیرالمومنین (ع) سید هاشم رسولی محلاتی . دفتر نشر فرهنگ اسلامی / 1374.
– داستان های الغدیر / سید رضا باقریان موحد/ انتشارات نصر/ 1379.
– سیمای علی (ع) از منظر اهل سنت/ محمد برفی/ نشر احسان/ 1380.
– غارات/ ابراهیم بن محمد ثقفی / ترجمه عزیرالله عطاردی / انتشارات عطارد/ 1373.
– مناقب مرتضوی/ محمد صالح الحسینی/ تصحیح کورش منصوری/ انتشارات روزنه/ 1380.
– امام علی (ع) از ولادت تا شهادت / علامه محمد کاظم قزوینی / ترجمه علی کرمی/ انتشارات دلیل/ 1379.
– خلاصه الغدیر/ تلخیص یعقوب قاسملو
– سیری در الغدیر/ محمد امینی نجفی.
منبع:نشریه آیه ویژه نامه دین و فرهنگ.

مطالب مشابه

دیدگاهتان را ثبت کنید