تولد زمزم

تولد زمزم

ابراهیم به فرمان خدای بزرگ، هاجر و فرزند شیرخواره‌اش اسماعیل  را با اندک قوت و نانی تنها گذاشت و در مقابل گریه‌ها و زاری هاجر به سوی فلسطین و به نزد ساره بازگشت.

آه هاجر و فغان اسماعیل از یک سو، تشنگی و گرسنگی از یک سو و غربت درد آور و تنهایی اندوهبار  نیز از سویی دیگر، هاجر را احاطه کرده بود، در نزدیکی هاجر کوهی بود که در روزهای واپسین صفا نام گرفت، بسوی کوه صفا شتابان رفت تا که چیزی یابد اما دریغ! و چون چیزی نیافت با چشمانی گریان بازگشت، در راه بازگشت در آن سوی وادی، کوه دیگری بود که آن را نیز مروه نام نهادند، سرابی در دامنه آن کوه پدیدار گشت و تا سراب را دید به گمان اینکه آب است، شتابان بسوی آن سراب  دوید  و به کوه مروه رسید،  اما آبی ندید، لاجرم بسوی صفا شتافت و دوباره گمان برد که در کوه مروه چشمه آبی است، سراسیمه می دوید تا شاید جرعه ای آب یافته و فرزند شیر خواره‌اش را از تشنگی و مرگ نجات بخشد، اما دریغ از قطره آبی.

هفت بار  این راه طولانی هزار زراعی را پیمود و “در بین صفا و مروه سعی فراوان فرمود” و همواره از خدای بزرگ طلب یاری می‌نمود، گاهی هروله می کرد  و گاهی از فرط خستگی گامهایش بر زمین می افتاد و توان راه رفتن نداشت، ناگزیر به سوی فرزند آمد تا شاید؟

اسماعیل شیرخواره نیز از سوز تشنگی نقش زمین بود و گامهای مبارکش را بر زمین می کشید و شاید که دیگر هیچ!

بحران به اوج خود رسیده بود.

ناگاه با لطف و مرحمت خدای مهرورز بخشایگر زندگی بخش، در زیر پای آن کودک پاک سرشت چشمه آبی نمایان شد و مادر از بسیاری  خوشحالی و شعف از دریای غم و اندوه رها گردید، کودکش را در آغوش کشید و لبهای خشکیده‌اش را از همان آب ترساخت و کم کم سینه های محبتش را به کام فرزند مبارکش اسماعیل نهاد.
ابراهیم گفت: بار پروردگارا؛ گروهی از فرزندانم  را در وادی خشک و بدون زراعت مکه نزد خانه محترم تو، جای داده‌ام، بار پروردگارا تا نماز را به پای دارند، پس دلهای مردمان را بسوی آنان گرایش ده و آنان را از میوه هایت روزی گردان، شاید که سپاس تو گویند‌(ابراهیم 37).

چون آب در آن درّه دور دست از زمین جوشید، شمیم آب، پرندگان را  به سوی خود کشاند  و آنان با شمّ ویژه آبیابی که دارند از فرسنگ های دور پی به وجود آن بردند و به طرف آن درّه، روی آوردند، بر اثر آمد و شد پرندگان قوم جُرْهُم که از عربهای یمن بودند و از سالها پیش در گوشه ای از سرزمین حجاز به سر می بردند و کاستی آب همیشه آزارشان می‌داد،  به سوی نقطه‌ای که پرندگان آمد و شد داشتند روی آوردند و چون از پیدایش آب زمزم اطلاع حاصل کردند با خوشحالی به سوی کوه صفا کوچ کردند و با اجازه هاجر در همان دره دور دست و در نزدیکی آن چشمه رحل اقامت افکندند و سکنی گزیدند و بدینسان هاجر و اسماعیل از غربت، تنهایی و وحشت نجات یافتند و  بدینگونه شهر مکه پی ریزی شد و دعای ابراهیم به اجابت آراسته شد.

بار پروردگارا؛ گروهی از فرزندانم  را در وادی خشک و بدون زراعت مکه نزد خانه محترم تو، جای داده‌ام، بار پروردگارا تا نماز را به پای دارند، پس دلهای مردمان را بسوی آنان گرایش ده و آنان را از میوه هایت روزی گردان، شاید که سپاس تو گویند‌(ابراهیم 37).

تا آن زمان تنها فرزند ابراهیم، اسماعیل بود و دلبند پدر و ابراهیم همواره دل به او خوش می‌داشت، لیک برای اجرای فرمان الهی دوری فرزند دلبند خویش را به جان می خرید و شکیبایی می نمود، روزها از پی شبها می‌گذشت و اسماعیل در وادی حرام بزرگ و برمند‌تر می شد، تا آنکه جوانی دلیر و سترگ گردید.

و اینک زمان آزمایش بزرگ  الهی فرارسیده، تاریخ مانند ابراهیم را بخود ندیده، پیامبری که سراسر عمر پر برکتش به نبرد با نادانی و دو گانه پرستی و آزمون های بزرگ الهی گذشت و اکنون، آزمایشی بزرگ، در زمانی که بیش از هر زمان نیازمند اسماعیل است، کهولت سن  بر وجودش مستولی گشته، آثار پیری بر چهره‌اش نقش بسته و تنها فرزندش اسماعیل را باید به قربانگاه ببرد.

ابراهیم شبی در خواب دید که خدای بزرگ او را فرمان می دهد تا اسماعیل یگانه فرزند و میوه دلبندش را قربانی نماید، حال  پیر شده و باید به چنین آزمونی بزرگ تن در دهد.

مطالب مشابه

دیدگاهتان را ثبت کنید