زندگانی امیرمؤمنان علی(علیه السلام)ــ(5)

زندگانی امیرمؤمنان علی(علیه السلام)ــ(5)

نویسنده: دکتر سید جعفر شهیدی

چون فرستادگان امام علی(ع) به کوفه رسیدند و نامه ی امام را به موسی اشعری، که از سوی عثمان حکومت کوفه را داشت، نشان دادند، ابوموسی مردم را از یاری علی(ع) بازداشت. چون خبر نافرمانی ابوموسی به علی(ع) رسید، مالک اشتر را طلبید و بدو گفت: «من به سفارش تو ابوموسی را در حکومت کوفه نگه داشتم. بر توست که این کار را سامان دهی».
اشتر و حسن بن علی(ع) روانه ی کوفه شدند. با رسیدن مالک اشتر و امام حسن به کوفه و خواندن مردم به یاری علی(ع)، سرانجام کوفیان از گرد ابوموسی پراکنده شدند و او را از قصر حکومتی راندند. با خاموش شدن فتنه ی ابوموسی، لشکری که شمار آنان را دوازده هزار تن نوشته اند، به راه افتادند و در ذوقار به امیرالمؤمنان(ع) رسیدند.
با بررسی آنچه در تاریخ ها آمده است معلوم می شود در سپاه امام دسته ای بوده اند که نمی خواستند کار با سازش پایان یابد، و همین دسته بودند که آتش جنگ را افروختند. شاید علی(ع) این سخنان را در این روزها گفته باشد:
«بار خدایا! از تو بر قریش یاری می خواهم، که پیوند خویشاوندی ام را بریدند و کار را بر من واژگون گردانیدند و برای ستیز با من فراهم گردیدند؛ در حقی که بدان سزاوارتر بودم از دیگران و گفتند حق را توانی به دست آور و توانند تو را از آن منع کرد».
سه روز بی آن که میان آنان جنگی رخ دهد، پاییدند. تنی چند از لشکریان علی(ع) می خواستند جنگ را آغاز کنند؛ اما او در خطبه ای فرمود:
«دست و زبان خود را از این مردم بازدارید و در جنگ با آنان پیشی مگیرید؛ چه، آن که امروز جنگ آغازد، فردا(قیامت) باید غرامت پردازد».
عایشه را بر شتری نشاندند، این شتر را عسکر نامیدند. شتری منحوس و بد قدم. هزاران تن جان خود را در پای آن ریختند و شتر، همچنان که نوشته اند، نخست دست و پا و سپس جان را باخت.
چون دو لشکر آماده ی رزم شدند، علی(ع) پیشاپیش لشکر رفت و زبیر را خواست. زبیر پیش او آمد و علی(ع) داستانی را به یاد آورد. خلاصه ی داستان این که رسول(ص) روزی زبیر را دید دست در دست علی(ع) دارد؛ پرسید: «او را دوست داری؟»
«چگونه دوست نداشته باشم؟»
«زودا به جنگ او برخیزی».
زبیر گفت: «اگر این داستان را پیش از این به یاد من می آوردی، با این سپاه نمی بودم؛ اکنون با تو جنگ نمی کنم». و از لشکر کناره گرفت و در بیرون بصره، در جایی که امروز قبر او در آنجاست و به نام «زبیر» شناخته و جزو ایالت بصره است، به دست عمرو، پسر جُرموز، کشته شد.
سپس علی(ع) قرآنی را برداشت و یاران خود را گفت: «چه کسی این قرآن را می برد و لشکریان بصره را بدان سوگند می دهد؟ کسی که آن را ببرد کشته خواهد شد».
از مردم کوفه، جوانی که قبای سفید پوشیده بود و از بنی مجاشع بود، برخاست و گفت: «من می برم». علی(ع) نپذیرفت و تا سه بار پرسش خود را تکرار کرد. هر سه بار جوان پاسخ داد، و سرانجام قرآن را گرفت و پیشاپیش لشکر رفت و چنانکه علی(ع) گفته بود، او را کشتند.
اینجا بود که علی(ع) گفت: «اکنون جنگ با آنان بر ما رواست». علی(ع) پرچم را به محمّد حنیّفه، فرزند خود، سپرد و گفت:
«اگر کوه ها از جای کنده شود، جای خویش بدار! دندان ها را بر هم فشار و کاسه ی سر را به خدا عاریت سپار! پای در زمین کوب و چشم خویش بر کرانه ی سپاه نه و بیم بر خود راه مده و بدان پیروزی از سوی خداست».
سپاهیان علی(ع) در این نبرد پیروز شدند. طلحه و تنی چند از قریش و خاندان اموی به خاک و خون غلتیدند، دست و پای شتر بریده شد و کجاوه ی عایشه بر زمین افتاد؛ اما کسی بدو بی حرمتی نکرد. با افتادن شتر، که همچون پرچم جنگ می نمود، در گیری پایان یافت و جدایی طلبان شکست خوردند.
رزمندگان امید داشتند پس از فرو نشستن آتش، جنگ همچون جنگ هایی که در آن شرکت کرده و یا توصیف آن را شنیده بودند، از غنیمت های آن بهره برند. اما علی(ع) فرمود از مال های کشتگان چیزی بر ندارید. اینجا بود که دسته ای گفتند: «چگونه خون اینان بر ما حلال است و مالشان حرام؟»
آنان نمی دانستند و یا نمی خواستند بدانند اینان مسلمانان طاغی بودند نه کافر حربی، و چنان که نوشته اند، پایه ی عقیده ی خوارج در این جنگ نهاده شد. پس از پایان جنگ، امام از مردم بصره بیعت گرفت.
چون علی(ع) به کشته ی طلحه رسید، فرمود:
«ابو محمّد در اینجا غریب مانده است. به خدا خوش نداشتم قریش زیر تابش ستارگان افتاده باشند. کین خود را از بنی عبد مناف گرفتم و سرکردگان بنی جمح از دستم گریختند. آنان برای کاری که درخور آن نبودند، گردن افراشتند؛ ناچار گردن هاشان شکسته دست بازداشتند».
مالک اشتر شتری را به هفت صد درهم خرید و آن را نزد عایشه فرستاد و بدو پیام داد این شتر را به جای شترت که در جنگ کشته شد، فرستادم. عایشه در پاسخ گفت: «درود خدا بر وی مبادا! بزرگ عرب (پسر طلحه) را کشت و با خواهر زاده ام آنچه خواست، کرد». چون این پیام به اشتر رسید، آستین بالا زد و گفت: «خواستند مرا بکشند؛ جز آنچه کردم، چاره نداشتم».
و بدین سان کار جنگ و کشته شدن شش هزار یا ده هزار مسلمان به پایان رسید. چون علی(ع) از نزد عایشه بیرون آمد، مردی از قبیله ی ازد گفت: «به خدا نباید این زن از چنگ ما خلاص شود». علی(ع) در خشم شد و گفت:
«خاموش! پرده ای را مدرید و به خانه ای در نیایید و زنی را، هر چند شما را دشنام گوید و امیرانتان را بی خرد خواند، برمینگیزید، که آنان طاقت خودداری ندارند. ما در جاهلیت مأمور بودیم به روی زنان دست نگشاییم».
علی(ع) عایشه را از بصره روانه ی مدینه کرد و آنچه لازم سفر بود، بدو داد و چهل زن از زنان بصره را که شخصیتی والا داشتند، همراه او کرد.
عایشه به سوی مدینه به راه افتاد. علی(ع) درباره ی او فرمود:
«اما آن زن. اندیشه ی زنانه بر او دست یافت و کینه در سینه اش چون کوره ی آهنگری بتافت. اگر از او می خواستند آنچه به من کرد، به دیگری بکند، نمی کرد و چنین نمی شتافت. به هر حال، حرمتی که داشت، برجاست و حساب او با خداست».
معاویه، پسر ابوسفیان(1)، پسر حرب، پسر امیه، پسر عبدشمس، پسر عبد مناف است و در عبد مناف نسب او با نسب بنی هاشم پیوند می یابد. نوشته اند در فتح مکه مسلمان شد و نیز او را در شمار کاتبان خدا آورده اند.
عمر به ابوسفیان و پسران او عنایتی داشت. یکی از پسران او، یزید، را برای گرفتن قیساریه، که از اعمال طبریه و بر کنار دریای شام است، فرستاد و چون یزید آن شهر را گشود، خود به دمشق رفت و برادرش، معاویه، را به جای خویش گمارد. چون یزید مرد، عمر حکومت شام را به معاویه سپرد.
نوشته اند مادرش بدو گفت: «این مرد [عمر] تو را کاری داده است. بکوش تا آن کنی که او می خواهد، نه آنکه خود می خواهی». معاویه در حکومت خود به تقلید از حکومت های امپراطوری روم شرقی، دستگاهی مفصّل فراهم کرد و خدم و هشم انبوهی به کار گرفت.
چون عثمان به خلافت رسید، معاویه به مقصود خود نزدیک تر شد. او هنگام دربندان عثمان، با آن که می توانست وی را یاری کند، کاری انجام نداد و می خواست او را به دمشق ببرد، تا در آنجا خود کار ها را به دست گیرد. پس از کشته شدن عثمان، کوشید تا در دیده ی شامیان علی(ع) را کشنده ی عثمان بشناساند. علی(ع) مصلحت دید کسی را نزد وی بفرستد و از او بیعت بخواهد و اگر نپذیرفت به سر وقت او برود.
علی(ع) به مشورت پرداخت که چه کسی را نزد معاویه بفرستد. جریر گفت: «مرا بفرست، که میان من و معاویه دوستی است».
امام جریر را با نامه ای بدین مضمون نزد معاویه فرستاد:
«مردمی که با ابوبکر، عمر و عثمان بیعت کردند، با من بیعت کردند. کسی که حاضر بود، نتواند شخص دیگری را گزیند، و آن که غایب بود نتواند کرده ی حاضران را نپذیرد؛ چه، شورا از آن مهاجران و انصار است. اگر مردی را به امانت گزیدند، خشنودی خدا در آن است و اگر کسی بر کار آنان عیب نهد با بدعتی پدید آرد، باید او را به جمعی که از آن برون شده، بازگردانند و اگر سر باز زد، با وی پیکار رانند. معاویه! به جانم سوگند، اگر بر دیده ی خود بنگری و هوا را از سر به در بری، بینی که من از دیگر مردمان از خون عثمان بیزارتر بودم و می دانی که گوشه گیری نمودم؛ جز آن که مرا متهم گردانی و چیزی را که برایت آشکار است، بپوشانی. والسّلام».
جریر روانه ی شام شد. معاویه به بهانه های گوناگون جریر را در دمشق نگاه داشت و در نهان مردم را برای جنگ آماده می کرد. ماندن جریر در شام به درازا کشید و امام بدو نوشت:
«چون نامه ی من به تو رسد، معاویه را وادار تا کار را یکسره کند. او را میان این دو مخیّر ساز؛ یا جنگ یا آشتی. اگر جنگ را پذیرفت، بیا و ماندن نزد او را مپذیر، و اگر آشتی را قبول کرد، از او بیعت بگیر».
جریر ناکام نزد امام بازگشت. اشتر گفت: «اگر مرا فرستاده بودی، بهتر بود». جریر گفت: «اگر تو را فرستاده بودند، به جرم این که از کشندگان عثمانی، می کشتندت».
علی(ع) به سوی شام به راه افتاد و در راه به کربلا رسید. در آنجا با مردم نماز گزارد. چون سلام نماز داد، از خاک آن زمین برداشت و بویید و گفت:
«خوشا تو ای خاک! مردمی از تو برانگیخته می شوند که بی حساب به بهشت در می آیند».
از آنجا روانه ی رقّه شد. چون از فرات گذشت، شریح بن هانی و زیاد بن نضر را با دوازده هزار تن پیش معاویه فرستاد. آنان در راه خود به دسته ای از لشکریان معاویه که ابوالاعور سلمی فرمانده شان بود، برخوردند و به امام نامه نوشتند و کسب تکلیف کردند. امام مالک اشتر را خواست و آنچه شریح و زیاد نوشته بودند، بدو گفت و او را با این نامه نزد آنان فرستاد:
«من مالک اشتر، پسر حارث، را بر شما و سپاهیانی که در فرمان شماست، امیر کردم. گفته ی او را بشنوید و از وی فرمان برید. او را، چون زره و سپر نگهبان خود کنید؛ که مالک را نه سستی است و نه لغزش؛ نه کندی کند آنجا که شتاب باید، نه شتاب گیرد آنجا که کندی شاید».
هر دو لشکر در جایی معروف به نام «قناصرین»، نزدیکی صفّین جای گرفتند. صفّین سرزمینی است کنار فرات، در مغرب رقّه. آنجا که لشکریان بر کنار فرات فرود آمده بودند، یک جای بیشتر نبود که بتوان از آن آب برداشت. معاویه بدانجا فرود آمد و امام به لشکریان خود چنین سفارش کرد:
«با آنان مجنگید، مگر آنان به جنگ دست گشایند. حجت به شماست و اگر دست به پیکار زنند، حجتی دیگر برای شماست. اگر شکست خوردند، گریختگان را مکشید. کسی را که در دفاع ناتوان باشد، آسیب مرسانید. زخم خورده را از پا در میاورید. زنان را آزار ندهید، هر چند آبروی شما را بریزند و یا امیرانتان را دشنام گویند؛ که توان زنان اندک است وجانشان ناتوان…آنگاه که زنان در شرک به سر می بردند، مأمور بودیم دست از آنان باز داریم و در جاهلیت اگر مردی با سنگ یا چوب دستی بر زنی حمله می برد، او و فرزندان وی را بدین کار سرزنش می کردند».
معاویه دستور داد نگذارند لشکر علی(ع) آب بردارند. امام به او پیام داد ما نیامده ایم بر سر آب بجنگیم. عمرو بن عاص نیزاو رااندرز داد که مانع برداشتن آب نشود، ولی او نپذیرفت. کار به درگیری کشید. لشکر علی(ع) سپاهیان معاویه را راندند و بر آب دست یافتند. امام فرمود شامیان را از برداشتن آب مانع مشوید.
دور نیست که این سخنان را پس از آن که سپاهیان وی شامیان را از سر آب راندند، فرموده باشد:
«از جای کنده شدن و بازگشت شما را در صف ها دیدم. فرومایگان گم نام و بیابان نشینان از مردم شام، شما را پس می رانند، حالی که شما گزیدگان عرب و جان دانه های شرف وپیش قدم در بزرگواری و بلند مرتبه و دیداری هستید. سرانجام سوز سینه ام فرو نشست که در واپسین دم، دیدم آنان را راندید، چنان که شما را راندند، و از جایشان کندید، چنان که از جایتان کندند؛ با تیرهاشان کشتید و با نیزه ها از پایشان درآوردید».
جنگ بر سر آب به پایان رسید و رفت و آمدها و نامه نگاری ها آغاز شد. معاویه خون خواهی عثمان رابهانه می کرد و می گفت علی(ع) کشندگان عثمان را به من بسپارد تا با او بیعت کنم. در یکی از این گفتگوها، شیث بن ربعی که از جانب امام مأمور بود، گفت: «معاویه، بر ما پوشیده نیست که تو خون خواهی عثمان را بهانه کرده ای تا مردم را بدان بفریبی. تو عثمان را واگذاشتی و او را یاری نکردی و دوست داشتی کشته شود».
معاویه در پاسخ او را دشنام داد و گفت: «میان من و شما جز شمشیر نیست».
معاویه حکومت شام را از علی(ع) می خواهد. [امام در پاسخ] می گوید:
«اما خواستن شام! من امروز چیزی را به تو نمی بخشم که دیروز از تو بازداشتم، و این که می گویی جنگ عرب را نابود گرداند و جز نیم نفسی برای آنان نماند، آگاه باش، آن که در راه حق از پا درآید، راه خود را به بهشت گشاید».
روشن است که علی(ع) اهل سازش نبود. او از خلافت، برپایی عدالت را می خواست، نه به دست آوردن حکومت را، وگرنه نخستین روز خلافت، چنان که مغیره گفت، معاویه، طلحه و زبیر را حکومت می داد و آن جنگ ها در نمی گرفت.
باری، رویارویی دو لشکر آغاز شد. گاهی به صورت جنگ های پراکنده و گاهی جنگ رزمنده با رزمنده. چون ذوالحجه ی سال سی و شش به پایان رسید، ماه محرم پیش آمد. دو لشکر دست از جنگ کشیدند و به امید دست یابی به صلح، در آن ماه آرمیدند.
ماه محرم پایان یافت؛ اما به آشتی دست نیافتند. در آغاز ماه صفر سال سی و هفتم، جنگ بزرگ آغاز شد.
چنان که در سندهای دست اول می بینیم، در آغاز درگیری بزرگ، جنگ به سود سپاهیان علی(ع) پیش می رفت. در آخرین حمله ای که اگر ادامه می یافت، پیروزی سپاه علی(ع) مسلم می شد، معاویه با رای زنی عمرو پسر عاص، حیله ای به کار برد و دستور داد چندان قرآن که در اردوگاه دارند، بر سر نیزه کنند و پیشاپیش سپاه علی(ع) روند و آنان را به حکم قرآن بخوانند. این حیله کارگر شد و گروهی از سپاه علی(ع) که از قاریان قرآن بودند، نزد او رفتند و گفتند ما را نمی رسد با این مردم بجنگیم. باید آنچه را می گویند، بپذیریم. هر چند علی(ع) گفت این مکری است که می خواهند با به کار بردن آن از جنگ برهند، سود نداد.
جنگ متوقف شد، حالی که بسیاری از گروه صحابه و تابعان در آن نبرد شهید شده بودند؛ صحابیانی چون ابوالهثیم تیهان، خزیمه بن ثابت ذوالشهادتین و عمار یاسر که رسول خدا درباره ی او فرموده بود: «تو را فرقه ی تبهکار خواهد کشت».
***
نوبت به گزیدن داور رسید. معلوم بود داور شامیان عمرو پسر عاص است؛ اما چه کسی از سوی عراقیان به داوری گزیده شود؟ علی(ع) می خواست عبدالله پسر عباس را بگزیند؛ اما بعضی از فرماندهان سپاه او را نپذیرفتند و ابوموسی اشعری را برای چنین کار شناساندند. بیشتر از همه، اشعث کوشید نا با ابوموسی از جانب سپاه علی(ع) به داوری گزیده شود.
ابوموسی را اگر منافق ندانیم، ساده لوحی او مسلّم است. او هنگامی که علی(ع) عازم جنگ بصره بود، از مردم خواست در خانه بنشینند و به جنگ نپردازند و سرانجام با سختگیری مالک اشتر از دارالحکومه رانده شد.
اکنون باید دید جنگ بر سر چه بوده است و داوران باید چه کنند؟ می دانیم علی(ع) در نامه ای که به معاویه نوشت، از وی خواست به رأی شورای مهاجران و انصار که او را به خلافت معیّن کرده اند، گردن نهد:
«شورا خاص مهاجران و انصار است؛ پس اگر گرد کسی فراهم گردیدند و او را امام خود نامیدند، خوشنودی خدا را خریدند. اگر کسی کسی عیب گذارد یا بدعتی پدید آرد، باید او را به جمع برگردانند».
و معاویه در نامه ای به علی(ع) چنین می نویسد:
«طرفداران عثمان بر تو بدگمان اند؛ چرا که کشندگان او را پناه داده ای، و اکنون که گرد تو هستند و تو را یاری می کنند و تو خود را از خون عثمان بری می دانی. اگر راست می گویی، آنان را در اختیار ما بگذار تا قصاصشان کنیم و آنگاه برای بیعت به سوی تو خواهم آمد».
از گفتار و از نامه های معاویه روشن می شود، آنچه به داوران واگذاردند، این است که ببینند کشندگان عثمان در کار خود بحق بوده اند یا نه. وظیفه ی داوران نبوده است بنشینند و بیندیشند که آیا علی(ع) سزاوار خلافت است یا معاویه. چنان که نوشته شد معاویه با آن که سودای خلافت در سر می پخت، به زبان نمی آورد؛ چون موقع را مناسب نمی دید. معاویه به ظاهر می گفت عثمان را به ناحق کشته اند، من خویشاوند و ولیّ دم او هستم.
آشتی نامه نوشته شد و اشعث آن را بر مردم خواند و همگان خشنودی خود را اعلام نمودند، تا آن که به دسته ای از بنی تمیم رسید. عروه بن ادیّشه از میان آنان گفت:
«در کار خدا حکم برمی گمارید؟ لا حکم الاّ لله» و برآشفت. اما جمعی که بعداً در زمره ی خوارج در آمدند، از اشعث عذر خواستند. این آشتی نامه روز چهارشنبه، سیزدهم صفر سال سی و هفت هجری نوشته شد.
جای اقامت داوران «دومه الجندل» تعیین گردید؛ واحه ای در «جوف» در مرز شمالی شبه جزیره عربستان. سرانجام روز صادر شدن رأی فرا رسید. روزی که هر دو داور باید نظر خود را اعلام کنند. آیا عثمان سزاوار کشتن بود یا او را به ناروا کشتند؟ اما آنان به بررسی کشته شدن عثمان بسنده نکردند؛ بلکه فراتر رفته بودند.
عمرو بن عاص با زیرکی خاص به ابوموسی قبولاند که علی(ع) چون کشندگان عثمان را پناه داده و جنگ را به راه انداخته، سزاوار حکومت نیست. ابوموسی نیز بر معاویه خرده گرفت و او را لایق خلافت ندید و مقرّر داشتند ابوموسی، علی(ع) را از خلافت خلع کند و عمرو بن عاص معاویه را، و کار تعیین خلیفه به شورا واگذار شود. چه کسی به آنان چنین اختیاری داده بود؟ و این حق را از کجا یافتند؟ در آشتی نامه چیزی نمی بینیم. اما آنان با یکدیگر چنین توافقی کردند.
هنگامی که بایست داوران رأی خود را اعلام کنند، عمرو بن عاص نیرنگ دیگری به کار برد. ابوموسی را پیش انداخت و گفت: «حرمت تو واجب است و نخست تو باید رأی خود را اعلام کنی».
این ساده لوح به ریش گرفت و هر چند ابن عباس او را برحذر داشت و بدو گفت بگذار نخست عمرو رأی خود را بدهد، نپذیرفت؛ میان جمع آمد و گفت: «من علی(ع) را از خلافت خلع می کنم چنان که این انگشتر را از انگشت خود برون می آورم».
پس از او عمرو به منبر رفت و گفت: «چنان که او علی را از خلافت خلع کرد من نیز او را خلع می کنم و معاویه را به خلافت می گمارم، چنان که این انگشتر را در انگشت خود می نهم».
ابوموسی برآشفت و گفت: مثل عمرو مثل کسانی است که خدا درباره شان فرمود:
«و اتل علیهم نبأ الّذی آتیناه آیاتنا فانسلخ منها».
عمرو نیز گفت: «مثلک کمثل الحمار یحمل أسفاراً».
لختی یکدیگر را سرزنش کردند و هریک به سویی روان شدند و آنچه علی(ع) کوفیان را از آن بیم می داد، پدید آمد. عراقیان چون از رأی داوران آگاه شدند، برآشفتند؛ اما دیر شده بود. گروهی که از آن پس خوارج نام گرفتند، بانگ «لا حکم الاّ لله» برآوردند و بر امام خرده گرفتند که چرا داور گماشتی؟ علی(ع) در این باره می فرماید:
«چون این مردم را خواندند تا قرآن را میان خویش داور گردانیم، ما گروهی نبودیم که از کتاب خدا روی برگردانیم. خدای سبحان گفته است اگر در چیزی خصومت کردید، آن را به خدا و رسول بازگردانید، و بازگردانیدن آن به خدا این است که کتاب او را به داوری بپذیریم و بازگرداندن به سنت رسول این است که سنت او را بگیریم. اگر از روی راستی به کتاب خدا داوری کنند، ما از دیگر مردمان بدان سزاوارتریم».
و در پاسخ آنان که می گفتند مردمان را چه صلاحیّتی است که در دین خدا حاکم شوند، گفت:
«ما مردمان را به حکومت نگماردیم؛ بلکه قرآن را داور قرار دادیم. این قرآن خطّی نبشته است که میان دو جلد هشته است؛ زبان ندارد تا به سخن آید؛ به ناچار آن را ترجمانی باید؛ ترجمانش آن مردان اند که معنای آن را دانند».
«رأی سران شما یکی شد که دو مرد را به داوری پذیرند و از آن دو پیمان گرفتیم که قرآن را لازم گیرند و فراتر از حکم آن نگزینند؛ زبان ایشان با قرآن باشد و دلشان پیرو حکم آن؛ اما آن دو از حکم قرآن سر پیچیدند و حق را واگذاردند، حالی که آن را می دیدند. هوای آنان بیرون شدن از راه راست بود و خو ی ایشان کج روی و مخالفت با آنچه رضای خداست».
گفتند: «حال که چنین است، باید جنگ را از سر گیریم»؛ اما از سر گرفتن جنگ ممکن نبود؛ چرا که به موجب پیمان نامه، تا ماه رمضان نمی توانستند دست به جنگ بزنند. پس از آن که پذیرفتند ــ به ظاهر یا از روی اعتقاد، خدا می داند ــ که گماردن داور با اصرار آنان بوده است، گفتند: «چرا با شامیان مدت نهادی؟» علی(ع) گفت:
«اما سخن شما که چرا میان خود و آنان برای داوری مدت نهادی. من این کار را کردم تا نادان خطای خود را آشکار بداند و دانا بر عقیده ی خویش استوار ماند و این که شاید در این مدت که آشتی برقرار است، خدا کار این امت را سازواری دهد».
گروهی دیگر از گله و شکایت بالاتر رفتند و گفتند: «داوری کردن در دین خدا در صلاحیت بندگان نیست. داوری تنها خدا راست». و هر روز در اندیشه ای که داشتند، بیشتر پیش رفتند تا سرانجام به علی(ع) گفتند: «تو با گماردن داور در دین خدا کافر شدی».
آنگاه از سپاه علی(ع) کناره گرفتند و در ده حروراء، در خانه ی عبدالله پسر وهب راسبی فراهم آمدند. عبدالله آنان را خطبه ای خواند و به پارسایی و امر به معروف و نهی از منکر دعوتشان کرد سپس گفت: «از این شهری که مردم آن ستم کارند، بیرون شوید و به شهرها و جاهایی که در کوهستان است، پناه برید و این بدعت را نپذیرید».
یکی دیگر از آنان، به نام حرقوص پسر زهیر، از مردم تمیم، گفت: «متاع این دنیا اندک است و جدایی از آن نزدیک. زیور دنیا شما را به ماندن در آن می فریبد و از طلب حق و انکار ستم باز می دارد انّ الله مع الّذین اتّقوا و الّذین هم محسنون».
پس گفتند: این جمع را مهتری باید.
در آن مجلس با عبدالله پسر وهب بیعت کردند. از آنجا به نهروان رفتند و مردم را به پیوستن به جمع خود خواندند.
علی(ع) به آنان نامه ای نوشت که: «این دو داور به حکم قرآن و سنت نرفتند، چون نامه ی من به شما برسد، نزد ما بیایید».
آنان در پاسخ نوشتند: «تو برای خدا به خشم نیامده ای، که برای خود بر آنان خشمگینی. اگر بر کفر خود گواهی دادی و توبه کردی، در کار تو می نگریم، وگرنه بدان که خداوند خیانت کاران را دوست ندارد».
سپس دست به کشتن مردم گشودند. عبدالله بن خبّاب را که پدرش صحابی رسول خدا بود کشتند و شکم زن حامله ی او را پاره کردند. چون خبر به علی(ع) رسید، مردم کوفه گفتند: «چگونه می توانیم اینان را به حال خود بگذاریم و به شام رو آوریم؟ بهتر است خیال خود را از جانب خوارج آسوده سازیم، آنگاه به جانب شام تازیم».
از سوی دیگر، خوارج بصره که شمار آنان را پانصد تن نوشته اند، به خارجی های نهروان پیوستند و شمار آنان بیشتر وخطرشان جدّی تر گشت.
علی(ع) با سپاهیان خود پی خارجیان رفت؛ اما چنان که مقتضای راه نمایی و مهربانی او بود پیش از آن که جنگ درگیرد، عبدالله پسر عباس را نزد آنان فرستاد و بدو گفت:
«به قرآن بر آنان حجت میاور، که قرآن تاب معنی های گوناگون دارد؛ تو چیزی می گویی و خصم تو چیزی؛ لیکن به سنت با آنان گفت و گو کن، که ایشان را راهی نبود جز پذیرفتن آن».
پس عباس نزد آنان رفت؛ اما گفت و گو با آنان سودی نداد؛ چرا که خارجیان آماده ی رزم بودند. پیش از آن که جنگی درگیرد، علی(ع) خود به اردوی آنان رفت و گفت: «همه ی شما در صفّین با ما بودید؟»
گفتند: «بعضی از ما بودند و بعضی نبودند».
فرمود: «پس جدا شوید؛ آنان که درصفین بودند، دسته ای، و آنان که نبودند، دسته ای دیگر، تا با هر دسته چنان که درخور آنان است سخن بگویم».
امام مردم را آواز داد که:
«سخن مگویید د و به گفته ی من گوش دهید و با دل خود به من رو آرید و از آن کس که گواهی خواهم، چنان که داند، در باب آن سخن گوی.
آیا هنگامی که از روی حیلت ورنگ و فریب و نیرنگ قرآنها را برافراشتند ، نگفتید برادرانمان و هم دینان مایند؟ از ما گذشت از خطا طلبیدند و به کتاب خدا گراییدند، رأی از آنان پذیرفتن است، و بدانها رهایی بخشیدن؟ به شما گفتم که این کاری است که آشکار آن پذیرفتن داوری قرآن است و نهان آن دشمنی با خدا و ایمان».
جمعی پذیرفتند. علی(ع) ابوایوب انصاری را فرمود تا پرچمی برافراشت و گفت: «هر کس زیر این پرچم آید، در امان است». پانصد تن از آنان به سرکردگی فروه بن نوفل اشجعی از خوارج جدا شدند و به دسکره رفتند؛ دسته ای هم به کوفه شدند و صد تن هم نزد علی(ع) آمدند؛ اما بیشترین برجای ماندند و گفتند: «راست می گویی ؛ ما داوری را پذیرفتیم و با پذیرفتن آن کافر شدیم. اکنون به خدا بازگشته ایم. اگر تو نیز از کفر خویش توبه کنی، در کنار تو خواهیم بود». علی(ع) گفت:
«سنگ بلا بر سرتان ببارد، چنان که نشانی از شما باقی نگذارد! پس از ایمان به خدا و جهاد با محمّد مصطفی(ص) بر کفر خود گواه باشم؟ اگر چنین کنم، گمراه باشم و در درستکاری بیراه. کنون گمراهی را راه نمای خویش و راه گذشته را در پیش گیرید. همانا که پس از من همگی تان خوارید و طعمه ی شمشیر برنده ی مردم ستم کار».
در جنگی که با مانده ی خوارج درگرفت، از اصحاب علی(ع) هفت یا نه تن کشته شدند و از خوارج نه تن باقی ماندند. علی(ع) پیش از آغاز جنگ فرمود: «به خدا که ده کس از آنان نرهد و از شما ده تن کشته نشود».
جنگ با خوارج به سود مرکز خلافت پایان یافت؛ اما اثری که در روحیه ی بسیاری از مردم عراق نهاد، بدتر از جنگ پیشین بود. در این جنگ مسلمانان با مسلمانانی درافتادند که پیشانی آنان داغ سجده داشت. بیشتر آنان همه ی قرآن یا بیشتر آن را از بر داشتند.
خوارج در سراسر دوره ی مروانیان و عبا سیان در بصره، اهواز وشهرهای جنوبی ایران با حکومت ها درافتادند و لشکرهای انبوه خلیفه را در هم شکستند و خود به مذهب ها منقسم شدند. تنها فرقه ی به نام آنان که باقی مانده، اباضیه است. هم اکنون خارجیان اباضی در الجزایر، بیشتر در شهرهای تاهرت و غرادیه زندگی می کنند. اباضیان در امارت نشینهای حاشیه خلیج فارس نیز حضور دارند؛ چنان که مذهب بیشتر مردم سلطنت نشین عمان اباضی است.

پی‌نوشت‌ها:

1- نام او «صخر» بود.

منبع: نشریه النهج شماره 23-24
ادامه دارد…

مطالب مشابه

دیدگاهتان را ثبت کنید