سپاسگذار

سپاسگذار

گویند روزی داود (علیه السلام) از خدا خواست رفیق خودش را در بهشت نشانش دهند. از اهل ایمان که خدا او را دوست می دارد، ندا رسید فردا بیرون دروازه برو او را می بینی. فردا که جناب داود از دروازه خارج شد با متی پدر یونس پیغمبر برخورد کرد، مقداری هیزم به دوش گرفته است دنبال مشتری می گردد، یک نفر آمد و خرید او جلو رفت با او مصافحه و معانقه کرد، گفت:
امروز ممکن است میهمان شما باشم، متی گفت زهی سعادت بفرمایید برویم جناب متی از همان پول هیزم آرد و نمک خرید به مقدار سه نفر خودش و داود و سلیمان، بالاخره نان تهیه کرد، پیش از خوردن متی سر به آسمان بلند کرد و گفت: پروردگارا هیزمی که من کندم، درختش را تو رویانده بودی، نیرو و قدرت بازو تو به من عنایت کرده بودی، توانایی حمل آن را تو دادی، مشتری را تو فرستادی، آردی که جلوی ما هست گندمش را تو آفریدی، دستگاهی براه انداختی که حالا ما بتوانیم نعمت تو را مصرف کنیم، می گفت و اشک در گوشه های چشمانش می ریخت داود رو به سلیمان کرد و گفت همین شکر است که انسان را به مقامات عالی می رساند. و این طور بود که داود (علیه السلام) همنشین خود را در بهشت یافت

مطالب مشابه

دیدگاهتان را ثبت کنید