نوشته اند در روزگار پیشین پادشاهی بود سخت بزرگ و کشور او وسیع، نعمت وی تمام، فرمان او روان، چون عمر به آخر رسید ملک الموت، او را قبض روح کرد و به آسمان رفت. فرشتگان از او پرسیدند: در این همه جانی که ستاندی تو را به کسی رحم آمده یا نه؟
گفت: آری. زنی که آبستن بود و در بیابانی می گذشت ناگهان درد تولد کودک گرفت چون کودکش به دنیا آمد مرا فرمودند که جان مادر کودک را بستانم، جان وی بستاندم و آن کودک را در بیابان گذاشتم، به غریبی آن مادر مرا رحم آمد و بر آن کودک از تنهایی و بی کسی غمگین شدم. فرشتگان گفتند، ای فرشته مرگ، آن پادشاه را که جانش گرفتی، همان کودک تنها و بی کسی بود که در بیابان گذاشتی. گفت: جل الخالق
یا فارس الحجاز ادرکنی
در کتاب مدینه المعاجز روایت کرده اند که سلمان در دشت ارژن شیراز، گرفتار شیری شد، فریاد کرد: (یا فارس الحجاز ادرکنی) سواری پیاده شد و سلمان را از چنگ شیر خلاص کرد و به آن شیر فرمود: انت رابته من الان فعاد یحمل له الحطب الی باب المدینته امتثالالامر علی (علیه السلام)
یعنی تو بعد از این برای سلمان باید بار کشی کنی، پس سلمان هیزم بر پشت شیر می گذارد و به شهر می آورد، اگر جمادات نمی شناختند آل محمد (صلی الله علیه و آله) را چگونه بر امانت آنها سر فرود می آوردند