عجب حکایتی

عجب حکایتی

آورده اند که در ایام ماضی مردی بود که زنی داشت بسیار سرخورده، بی تمیز و بی ادب، هر چند شوهر گوشت به خانه می آورد بیشتر آن گوشت را زن کباب کردی و بخوردی و تتمه دیگری را صرف چاشت نمودی و بخوردی، چنانکه اکثر اوقات طعام بی گوشت به نزد شوهر آوردی یا آنکه اندکی گوشت بر روی طعام بودی پس شوهر از بس که چنان دیده بود، کمتر گوشت به خانه می برد، مگر گاهی که مهمان داشت. قضا را روزی به مهمان عزیزی رسید، از بازار نیم من گوشت خرید و به خانه رفت که طعام برای مهمان مهیا کند و خود آن مرد به کاری مشغول گردید.
آن زن دید که شوهر از خانه بیرون رفت، فرصت یافته نصف آن گوشت را نیمه کرد و بخورد و با خود گفت معلوم نیست که تا چند روز دیگر گوشت به خانه نیاورد، پس این گوشت را برد به خانه همسایه داد و چون شوهرش به خانه آمد گفت: ای زن طعام پخته شد یا نه!
زن گفت: غافل شدم گوشت را گربه برد! چون آن مرد چنان شنید گفت عجب حکایتی است و از خانه به در آمد و گربه ای را پیدا نمود و زن هم گفت همین گربه است که گوشت را برد. مرد آن گربه را گرفت و به زن گفت سنگ و ترازو بیاورد، و گربه را در ترازو گذاشت و بکشید، گربه نیم من بود و بعد مرد گفت: ای زن نگاه کن من گربه را کشیدم، نیم من است. دست از گربه برداشت و با زن در آویخت و او را می زد و می گفت که تو می گویی گوشت را گربه خورده و من گربه را در حضور تو کشیدم، اگر این که کشیدم گربه است پس گوشت کجاست؟ و اگر گوشت است پس گربه کجاست؟ و او را می زد تا وقتی که بی طاقت شد، پس از این که به هوش و طاقت آمد، گفت: راستش این است که قدری را خوردم و قدری باقیمانده را به همسایه سپردم

مطالب مشابه

دیدگاهتان را ثبت کنید