آورده اند مجنون و لیلی در روستائی متولد شدند، پس از آنکه به سن درس خواندن رسیدند با هم به مکتب رفتند مدتی بود در مکتب همدیگر را می دیدند کم کم به عنفوان جوانی که رسیدند بهم دیگر علاقه شدید پیدا کردند عاشق و معشوق واقعی شدند دل مجنون پر از محبت لیلی بود و به عکس، این علاقه و شور روز بروز زیادتر می شد تا آنکه مجنون از لیلی خواستگاری کرد وقتی که خواستگاران از طرف مجنون به حضور اولیای لیلی آمده و اظهار خواستگاری کردند با اینکه لیلی از دل و جان مجنون را می خواست ولی پدر و مادر او به حساب شرافت خاندانشان بر خاندان مجنون به خواستگاری جواب منفی دادند این خبر که از هر خبری برای مجنون ناگوارتر بود وی را از خود بی خود کرد، خواب را شب و روز از او گرفت او چون شعله آتشی که آب به آن پاشیدند سرخورده و دیوانه وار در بیابانها و صحرا می گشت و همواره دم از لیلی می زد، در این مسیر بود تا مریض شد. وقتی او را نزد طبیب بردند طبیب درک کرد که بیماری و افسردگی او از ناحیه روح اوست پس از تحقیق از اصل پرده برداشت و گفت درمان تو منحصر به ملاقات با لیلی است. طبیب گفت یک راهی به تو یاد می دهم که اگر آن را انجام دهی به مقصد می رسی و آن اینکه می دانی پدر و مادر لیلی دارای گاو و گوسفندان و شتران زیادی هستند شبانه روز چند نوبت شیر آنها را می فروشند و مشتری هم بسیار است، شما ظرفی را بردار و به عنوان خرید شیر به خانه لیلی برو، در ضمن شیر خریدن او را خواهی دید، همین دیدار دوای درد شماست، مجنون از راهنمایی طبیب بسیار خرسند شد و فوری به خانه آمد ظرف سفالی بزرگ را تهیه کرد و یک راست به طرف خانه لیلی به عنوان شیر خریدن رهسپار شد، وقتی که به خانه او رسید نگاه کرد دید عده زیادی مشتری ایستادند تا نوبت آنها برسد، او هم در آخر صف ایستاد تا نوبتش برسد، در این میان هر لحظه لیلی را می دید و چشمش به جمال او روشن می شد. لیلی که با مشتری ها سر و کار داشت ناگاه در صف مشتری مجنون را دید گویا تمام کارهای خود را فراموش کرد همه توجهش به مجنون شد ناگاه بی اختیار جلو آمد به نزدیک مجنون رسید ظرف او را گرفت و بر زمین زد و شکست در این حال مجنون بسیار خوشحال شد و خنده ای از ته دل سرداد به او گفتند عجب دیوانه ای هستی، ظرف تو را لیلی گرفت و شکست چرا می خندی و خوشحالی می کنی، مجنون در جواب گفت (اگر با دیگرانش بود میلی، چرا ظرف مرا بشکست لیلی) و در همین مورد وحشی بافقی شعری سروده است:
به مجنون گفت روزی عیب جویی – که پیدا کن به از لیلی نکویی
که لیلی گر چه در چشم تو حوری است – به هر عضوی ز اعضایش قصوری است
ز حرف عیبجو مجنون بر آشفت – در آن آشفتگی خندان شد و گفت
تو کی دانی که لیلی چو نکویست – کز او چشمت همان بر زلف و رویست
تو مو بینی و مجنون پیچش مو – تو ابرو او اشارتهای ابرو
تو قد بینی و مجنون جلوه ناز – تو چشم و او نگاه ناوک انداز
تو لب می بینی و دندان که چونست – دل مجنون ز شکر خنده خونست
کسی کو را تو لیلی کرده ای نام – نه آن لیلی است کز من برده آرام
اگر می بود لیلی بد نمی بود – تو را رد کردن او حد نمی بود
اگر بر دیده مجنون نشینی – به غیر از خوبی لیلی نبینی