نویسنده: محمد یوسفی
حاج صادق کربلایی فرمودند:
در کربلا بودم، برنامه گذاشتم که چند شب چهارشنبه از کربلا به مسجد سهله بروم برای برآمدن حاجتم که امر ازدواج بود. یادم نیست چند شب رفته بودم. در یکی از سفرها که حرکت کردم کوله باری داشتم و قدری نان و خوراکی برداشته کفش های بندی را به پا محکم کردم و یک چوبی به دست گرفتم و بعد از نماز مغرب و عشا از کربلا حرکت کردم.
مقداری راه رفتم در حالی که مشغول ذکر و دعا بودم، ناگاه شنیدم کسی دنبال سرم در حرکت است و می گوید: یاالله یاالله!
ترسیدم و با خود گفتم: نکند دزد باشد.
از ترس سرعت گرفتم بعد به خود گفتم: اگر این دشمن بود مرا خبر نمی کرد، یاالله یاالله نمی گفت.
به فکر افتادم این هم کسی است که حاجتی دارد و مثل من است. از سرعتم کم کردم ناگاه او را در برابر خود دیدم سلام کردم، جواب فرمود: و علیک السلام و رحمه الله. پیراهن بلندی داشت و قیافه ی جذابی.
به عربی فرمود: حاجی صادق به سهله می روی؟
گفتم: لابد شما هم آنجا می روی که از من می پرسی؟
فرمود: بله.
خوشحال شدم که رفیقی پیدا کردم که با هم به مقصد می رویم. بین راه شروع کردیم به خواندن مصائب. اول آن آقا شروع کرد به خواندن مصائب و مثل این که مصیبت حضرت علی اصغر و آوردن امام حسین علیه السلام او را به خیمه گاه خواند، بعد من شروع کردم به خواندن، یادم هست این اشعار عربی را خواندم:
کم ذوالقعود و دینکم هدمت قواعده الرفیعه
اتری تجییء بأمض من تلک الفجیعه
حیث الحسین بکربلا خیل العدی طحنت صلوعه
و رضیعه بدم الورید تخضب: فاطلب رضیعه (1)
ناگاه دیدم آن آقا نشست روی زمین و فرمود: بنشین! و شروع نمود به گریه کردن و من هم گریه کردم.
هر دو گریه ی مفصلی کردیم و بلند شدیم حرکت کردیم. مقداری راه رفتیم فرمود: این مسجد سهله است، تو برو و برنامه ات را انجام بده؛ من هم کاری دارم دنبال کار و برنامه ام می روم لکن از نجف که به کربلا برگشتی کارت درست شده. و خداحافظی کردیم و درباره ام دعا فرمود و رفت.
من وارد مسجد شدم. در مقام امام زین العابدین علیه السلام مشغول دعا و نماز شدم، یک وقت به فکرم رسید که من هفته های گذشته که می آمدم همه خواب بودند و خیلی خلوت بود الان چطور این همه جمعیت و همه بیدارند! چون اذان صبح را گفته بودند که می رسیدم به مسجد یا آنجا که می رسیدم اذان بود.
تعجب کردم، به ساعت نگاه کردم دیدم ساعت ده شب است گفتم: حتماً ساعتم خوابیده. از دیگران پرسیدم، گفتند: ساعت ده است.
تعجبم زیادتر شد یعنی چی! یک وقت به فکر رفیقم افتادم و این که آن آقا کی بود و چه جملاتی را به من فرمود، و این که من با آقا خیلی راه نرفتم یک مرتبه فرمود، این مسجد سهله است.
فهمیدم به فیض حضور ولی عصر علیه السلام مشرف شدم و آن حضرت را نشناخته بودم و از محضرش استفاده برده بودم.
ماشین حاضر بود و داد می زد: کربلا کربلا.
وقتی کربلا برگشتم صبح همان روز چهارشنبه آمدم درب مغازه؛ چون من زودتر می آمدم مغازه را باز می کردم تا اخوی می آمدند و با هم کار می کردیم.
آن روز خیلی طول کشید تا اخوی آمدند؛ گفتم: چرا این قدر طولانی شد؟ شما که هر روز زودتر می آمدید؟
با تبسم گفت: دنبال کار خیر شما بودیم.
گفتم: یعنی چه؟
گفت: با خانواده ای گفتگو کردیم و قرار شد امروز عصر جلسه ی عقد باشد.
و به همان نحو که حضرت فرموده بود انجام گرفت. (2)
پی نوشت ها :
1. تا کی نشسته ای در حالی که پایه های بلند دین تان منهدم گردیده است! آیا منتظر هستی فاجعه ای دردناک تر از آن فاجعه ببینی!
2. شیفتگان حضرت مهدی علیه السلام: 268/1 و همان، ج 2، ص 164.
منبع مقاله :
یوسفی، محمد، (1390)، ملاقات با امام زمان علیه السلام در کربلا، قم، خورشید هدایت، چاپ دوم