جود و سخاوت
1 ـ آیتالله حاج شیخعلی غروی علیاری (از شاگردان مرحوم سیّد) :
(مرحوم آقاسیّدأبوالحسن) مرد بسیار کریم و باسخاوتی بود و مشکلات و گرفتاریهای طلّاب را برطرف میکرد.
هر کس خدمتِ ایشان میرسید و اظهار حاجت میکرد، دستِ خالی برنمیگشت. یکی از فضلا میگفت : خدمتشان بودیم که طلبهای اظهار داشت : آقا! فلان طلبه از نظر زندگی در مضیقه است. قرض فراوانی دارد، تقاضای کمک کرده است.
فرمود : چرا خودش نمیآید؟!
من بارها گفتهام، واسطه قبول نمیکنم. درب خانهام به روی همگان باز است. هر کس مشکلی دارد بیاید در حدّ توانم، مشکل را حلّ میکنم!
چون خود، سختی دیده بود، به فکرِ زندگی طلّاب بود. علاوه بر حوزه نجف به طلّاب سامرّا، کربلا، مشهد، قم و… شهریّه میداد. به سادات و علویان کاظمین رسیدگی میکرد.
(مجلّه حوزه : شماره 64 ـ 63)
2 ـ نویسنده : آیتالله حاج سیّدجواد میرسجّادی (نوه دختری مرحوم سیّد و پسر عمّه بزرگوار اینجانب) برای بنده نقل کردند :
آقا سیّدباقر گلپایگانی (که در مسجد حاج سیّد عزیزالله در تهران بعد از نمازِ مرحوم آیتالله سیّد أحمد خوانساری، تفسیر میگفت) برای من نقل کرد : من از شاگردانِ مرحوم «میرزای نائینی» بودم و درسِ «مرحوم سیّد» کم میرفتم.
در نجف مستأجر بودم. صاحب منزل، عربی أهل «دیوانیّه» بود.
یک اطاقی در آن منزل، برای خودش، استثنأ کرده بود و بقیّه را به من اجاره داده بود. صاحب منزل آمد و اجاره خواست و من پول نداشتم. میدانستم اگر به «مرحوم نائینی» بگویم، فایدهای ندارد.نامهای نوشتم خطاب به «مرحوم سیّد» و مطلب را بیان کردم. مقدار بدهی هم «شش لیره عثمانی» بود. موقع عصر رفتم منزلِ مرحوم سیّد. دیدم مرحوم «شهید سیّدحسن» بالای پلّهها ایستاده، من را دید، سؤال کرد : کاری داشتید؟!
گفتم : نامهای برای «آقا» دارم. از پلّهها پائین آمد، نامه را به ایشان دادم رفت و من هم طبق معمول رفتم حرم برای نماز مغرب و عشأ. در حرم، نماز مغرب و عشأ را خواندم، آمدم بیرون، دیدم : صحن قیامت است از جمعیت!
مردم میگفتند : «سیّدحسن» را کشتند!! گفتم : واویلا! نامه من از دست رفت. فردا هم باید بروم أساسِ منزل و زن و بچّه را بردارم و بروم مسجد کوفه، در اطاقهای خالیِ آنجا ساکن شوم. چون صاحبِ خانه فردا پول میخواست (و من نداشتم). دیدم، صحن خیلی شلوغ و عدّهای گریه میکنند. خلاصه به فکر رفتن به مسجد کوفه بودیم. شب، خوابمان نبرد. صبح آمدیم، تشییعِ جنازه «مرحومِ سیّدحسن». از بیرون شهر، از طریق بازار بزرگ، تشییع جنازه بود.
در تشییع، «مرحوم سیّد» وسط و یک طرف ایشان «مرحوم نائینی» و یک طرف «مرحوم آقاضیأ» و أطرافِ آقا را هم پلیس، محاصره کرده بود.
جمعیت هم فراوان!
سیّدباقر : من آخر تشییع بودم، از دربِ صحن تا دروازه شهر، جمعیّت یک پارچه بود!! من میخواستم «سیّد» را ببینم، در حالِ تشییع (فرزندش) چه حالی دارد؟! با زحمت خودم را رساندم به جلوتر از جنازه، تا «آقا» را ببینم. همینکه چشمم به «سیّد» افتاد، سیّد مرا دید و به من اشاره کرد که : بیا، کارت دارم! من رفتم جمعیت را کنار زدم، به سیّد که رسیدم، دستش را بوسیدم، دیدم یک چیزی توی دستم گذاشت! بعد دیدم همان نامهای که دیروز عصر، به فرزندش «سیّدحسن» دادم، میباشد!! جواب داده و همراه آن 8 سکّه (لیره طلا) بود و نوشته بودند : 6 لیره را به صاحبِخانه بده و 2 لیره هم برای خرج خودت است!!
(من غرق در فکر و تعجّب و خجالت شدم) من که شاگرد ایشان نیستم! شاگردِ «میرزای نائینی» هستم، آنهم در این شرائط حسّاس و استثنائی و بحرانی و به این زودی و… این آقا کیست؟!!. من باید جانم را فدای این آقا بکنم!
3 ـ همچنین ایشان (پسرعمّه بزرگوار نویسنده) برای اینجانب نقل کردند :
«آقا شیخ علی شاهرودی» با «آقا» خیلی رفیق بودند. هر دو شاگرد «مرحوم آخوند» بودند. بعد از فوتِ مرحوم آخوند، مرجعیّت به «مرحوم سیّدمحمّدکاظم یزدی» رسید. شاگردان مرحوم آخوند (از جمله مرحوم سیّد) از نظر مالی فوقالعاده در مضیقه بودند!
والدهام (دخترِ مرحوم سیّد و همسر مرحوم آقا سیّد میربادکوبهای) میگفت : ما با «آقا» در یک خانه زندگی میکردیم. یک دالان فاصله بود بین ما. یک روز دیدم «آقا» در میزند. درب را باز کردم. فرمود : فاطمه، گوشوارهات را به من بده، «سیّد میر» هم نفهمد! بعد من برایت تهیّه میکنم!
بعد، از پشتِ درب فهمیدم، «آقا شیخعلی شاهرودی» در منزل است!
آقا او را صدا کرد و فرمود : شیخ علی! من این را از دخترم گرفتهام (گویا آقا شیخ علی برای شکایتِ از فقر نزد آقا آمده بود). این را ببر بفروش. نصفش، مالِ من (زیرا خود سیّد هم در مضیقه مالی بود) و نصفش مال تو!!
بعد از نیم ساعت، شیخ علی آمد.
گفت : من طلا را 5 «مجیدی» فروختم، 3 «مجیدی» مالِ من 2 مجیدی مال شما!!
آقا فرمود : من که گفتم نصف کن!
شیخ علی گفت : من احتیاجم بیشتر است و شما سیّدی (سهم سادات به شما میرسد، به من نمیرسد)!!
4 ـ نیز ایشان برای نویسنده نقل نمودند :
«مرحوم سیّد» به همه طلّاب نان و شهریّه و اجاره خانه میداد. أخیراً به عنوان مخارج زایمان (همسرانِ أهل علم) هم کمکی به أهل علم میکرد.
مرسوم این بود که : طلبه، نامه مینوشت و درخواست کمک میکرد. یک «شیخ أفغانی» هم چنین نامهای نوشت. آقا پول دادند. هنوز یک ماه نگذشته بود، این شیخ افغانی (به اعتبار اینکه آقا سرشان شلوغ است و متوجّه نمیشوند) دوباره یک نامه نوشت در همین مورد زایمان، تقاضای کمک کرد!!
آقا نامه را بیجواب نگذاشت و پول دادند، امّا کنار نامه نوشتند : قدرِ زَنَت را بدان در یک ماه 2 بچه برایت میآورد!!
من خودم نامه را به «شیخ افغانی» دادم و دیگر نامه ننوشت!!
5 ـ نوشتهاند : مرحوم سیّد با اینکه خود، سخت محتاج بود، نه خانه ملکی و نه خدمتکاری داشت که در تهیّه و خرید مایحتاج زندگی به وی یاری رساند!
با این حال، کمتر روزی اتّفاق میافتاد که نیازمندی به «آیتالله اصفهانی» مراجعه کند و با دستِ خالی بازگردد!
بسیار اتّفاق میافتاد که با اینکه خود، سخت محتاج بود، از بخشش به دیگران دریغ نمیکرد و آنان را برخود ترجیح میداد!
(گلشن ابرار : محمّد أصغرینژاد. جلد 2 صفحه 585)