نویسنده: محمد یوسفی
جناب آقای حاج غلام حسن رازانی حکایت می کنند:
حاجی حسن حبرانی – فرزند حاجی محمدرضا حبرانی – که در حال حاضر به شغل بزازی در فلکه شهدا قوچان مشغول کسب می باشد که این قضیه را از مرحوم پدرشان نقل می کردند و می گفتند:
پدرم شبی برایم صحبت کرد که من نوجوان بودم و پدرم را از دست داده بودم و زیر نظر مادر زندگی می کردم اما خیلی به خواندن درس علوم دینی علاقه داشتم. به مکتب رفتم و قرآن را یاد گرفتم. تصمیم گرفتم که به مدرسه علوم دینی بروم. بالأخره با زحمات مادرم به مدرسه رفتم و شروع به درس خواندن کردم. طولی نکشید که عده ای عازم کربلای معلا شدند. من هم از شوقی که داشتم به خانه آمدم و به مادرم پیشنهاد کردم که مادر، عده ای عازم کربلا معلا هستند اجازه بده با آنها به این سفر بروم، شاید در نجف بتوانم به تحصیل مشغول شوم.
با التماس زیاد مادرم حاضر شد و مبلغ سی و پنج ریال که در آن زمان خیلی زیاد بود به من داد و بلافاصله آمدم با همان عده کاروان مهیای سفر شدم.
با زحمات زیاد بین راه بالأخره به کربلا رسیدیم. پس از چند روز زیارت مجداً عازم شهر نجف شدیم و به هر نحوی بود با وساطت همسفران و همچنین همشهریانی که قبلاً در حوزه ی نجف به تحصیل اشتغال داشتند به تحصیل علوم دینی مشغول شدم.
ضمناً در حوزه علمیه عده ای بودند که هر هفته صبح روز پنجشنبه پیاده با آنها به کربلا می رفتیم و شب جمعه را در کربلا می ماندیم و روز جمعه به نجف برمی گشتیم.
یک روز پنجشنبه دوستان مذکور بدون آن که به من خبر بدهند به طرف کربلا حرکت کرده بودند. وقتی فهمیدم که آنها مرا ترک کرده اند خیلی دلتنگ شدم و غصه می خوردم و از تنهایی خودم رنج می بردم، مخصوصاً که از نظر مالی هم خیلی در مضیقه بودم.
آن روز بعد از ظهر شد. در خانه (اطاقی که در محل حوزه ی علمیه داشتم) نشسته بودم. غم دلم را گرفته بود با چند قطره اشک دلم را تسلی می دادم. با خود گفتم:
حالا این هفته نشد هفته دیگر خواهی رفت.
یک وقت در باز شد دیدم سید جوانی وارد اطاق شد و فرمود: شیخ محمدرضا، اگر به کربلا می خواهی بروی بیا برویم.
من از علاقه ای که داشتم بدون آن که فکر کنم حالا بعدازظهر است ممکن است دیر شده باشد و نتوانم به کربلا برسم، نیرویی وادارم کرد که بلند شوم و بروم.
از جا بلند شدم درب اطاق را بستم و با آن سید که تا به حال او را ندیده بودم به سوی کربلا حرکت کردیم در میان باغ ها از راه های میان بُر که می گذشتیم به باغی رسیدیم. آن سید به من گفت: بیا از این طرف برویم.
سؤال کردم: چرا؟
فرمود: این باغ غصب است و مال یتیم است، من از میان آن نمی روم.
با این همسفرم گرم صحبت بودیم که یک وقت متوجه شدم نزدیک کربلا رسیده ایم، سؤال کردم: آقا چرا راه نزدیک شد؟
فرمود: من از راه کوتاه تو را آوردم که زود برسیم.
وارد شهر شدیم و در مغازه ی عطر فروشی رسیدیم. آقا شیشه ی کوچکی عطر خرید و به من داد و فرمود: کمی به خودت بزن. و بعد به راه ادامه دادیم تا به حرم مبارک رسیدیم.
داخل حرم که شدیم دیدم آن دوستان طلبه هم تازه وارد حرم کربلا شده اند اما چون دور بودند به طرف آنها نرفتم و داخل حرم شدم. گشتم زیارتنامه ای پیدا کنم که زیارت بخوانم، آقا فرمودند: شیخ محمدرضا تو زیارت می خوانی یا من بخوانم؟
عرض کردم: آقا شما خودت بخوان من هم خودم می خوانم چون اگر خودم بخوانم بهتر می توانم حضور قلب داشته باشم.
ایشان آهسته مشغول زیارت خواندن شدند اما من بلند بلند می خواندم. همین که رسیدم به سلامی که باید به امام زمان علیه السلام بدهم دیدم یک مرتبه با صدای بلند فرمود: علیک السلام یا شیخ.
من که تا آن زمان او را یک فرد عادی می دیدم همان طوری که سرم به خواندن زیارت گرم بود نگاه کردم دیدم آقا نیست. بلافاصله فکر مطالب گذشته مانند برق از نظرم گذشت و با خود گفتم:
تو چگونه توانستی به کمتر از یک ساعت از نجف به کربلا بیایی؟ از کجا اسم تو را می دانست که شیخ حبرانی هستی؟ وقتی در زیارت به آقا امام زمان علیه السلام سلام دادی جواب علیک شنیدی!
برگشتم ببینم آقا هست یا نه، دیگر او را ندیدم. به هر جای حرم سر زدم نبود که نبود. واقعاً به کودنی خودم افسوس می خوردم که چقدر گیج بودم! چه اندازه بی بصیرت هستم! این همه لطف و محبت، اما آخر هم از دست دادی!
ناچاراً با حسرت تمام زیارتنامه را خواندم و پهلوی دوستان رفتم. آنها تعجب می کردند که چگونه تنها به کربلا آمده ام.
وقتی که قضیه را برای آنان نقل کردم همه به گریه افتادند و به بی توجهی من نیز افسوس می خوردند، اما دیگر غصه و گریه فائده نداشت چون فعلاً مصلحت در غیبت و پنهان بودن آقا است نه ظاهر بودن و معرفی شدن، تا زمانی که خداوند تعالی ظهور ایشان را مصلحت بداند. (1)
پی نوشت :
1. همان، ج 2، ص 360.
منبع مقاله :
یوسفی، محمد، (1390)، ملاقات با امام زمان علیه السلام در کربلا، قم، خورشید هدایت، چاپ دوم