نویسنده: محمد یوسفی
حکایت کرد حضرت استاد معظم له الخوئی النجفی (مد ظله العالی) که:
در محضر مطهر حضرت عمده العلماء العالملین و اکمل الفقهاء السالکین المنزه من الشین و المبری من الزیع و المین، الحاج آقا حسین قمی طیب الله رمسه بودم که بر او وارد شد سید عالم ورع متّقی آقای آقا سید علی – یا آقا سید مهدی – دزفولی.
حقیر گوید: تردید از من است.
و آن سید سیدی بود نابینا و در حدود سال هزار و سیصد و پنجاه در آستانه مقدسه ی حضرت امیرالمؤمنین نماز جماعتی داشت.
به هر حال چون سید وارد شد مرحوم آقای قمی رو به سید کرده فرمود: این مدت عمر خود که نجف بوده ای آیا معجزه ای که برای امثال ما مردم کوردل باعث ارشاد و هدایت باشد مشاهده نموده ای یا خیر؟
گفت: چرا دو معجزه دیده ام:
یکی آن که در سن طفولیت طائفه ای بود از اعراب بدوی حجاز که آنها را «عنزه» می گفتند و مدتی از سال خود را در اراضی حجاز و مدتی از آن را در اراضی عراق به سر می بردند و چون به عراق می آمدند در صحرای بین نجف و کربلا منزل می کردند و سیاه چادر داشتند که زیر آنها ساکن می شدند، و چون می آمدند راهزنی می کردند. هر کس از راه می گذشت او را غارت می کردند. مگر آن که عده عابرین زیاد بوده که غارت محتاج به جنگ و خونریزی باشد که حاضر برای خونریزی نبودند و در چنین حالی متعرض نمی گردیدند.
فلذا زوّار کربلا قافله قافله و دسته دسته می رفت و از یکی دو روز پیش منادی جار می کشید که قافله کربلا در فلان روز حرکت می کند! تا هر کس می خواست خود را مهیا سازد.
سید گفت که من در سن هفت و هشت سالگی بودم که پدرم خیال رفتن به کربلا نمود و منادی ندای حرکت داد. پدرم دو قاطر کرایه کرد یکی برای خودش، دیگری برای والده ام و من و خواهرم، و کجاوه ای ترتیب داده مادرم را به یک طرف و من و خواهرم را به طرف دیگر سوار نمود و خودش بر قاطر دیگر سوار شد با قافله حرکت کردیم تا به «خان نصف» (1) رسیدیم. شب را در آنجا بودیم.
فردا که قافله حرکت کرد قاطر پدرم جلو قافله و قاطر ما عقب قافله واقع شد. چون مختصر مسافتی طی نمودیم و از «خان نصف» منقطع شدیم قاطر ما از راه کج کرده رو به بیابان حجاز نهاد.
مادرم ملتفت شد که از قافله خارج می شویم فریاد زد و صیحه کشید. از کثرت آواز زنگ ها و هیاهوی مردم کسی ملتفت نشد و هرچه ضجه و ناله کردیم و صیحه کشیدیم کسی به ما اعتنایی نکرد تا گاهی که از قافله دور افتادیم و قافله از نظر ما ناپدیدا شد و بیراهه به صحرا می رفتیم. در این اثنا عرب نیزه داری از پیش روی ما پیدا شده رو به ما می آمد، مادرم اضطراب کرد و بر گریه و زاری خود بیفزود.
عرب نزدیک شد گفت: برای چه اضطراب و تشویش می کنید؟
مادرم گفت: به جهت ترس از تو و گم کردن راه.
فرمود: خاطرتان جمع باشد من شما را به کربلا می رسانم! آمد سر قاطر را رو به کربلا نمود.
به راه افتادیم و او هم با ما آمد. پس از اندک زمانی خود را در میان کوچه های شهر دیدیم. پس از اندک زمانی دیگر خود را در میان صحن دیدیم. از در «زینبیه» بیرون رفتیم. فرمود: مُزَوّر شما کیست:
گفتم: فلان کس است.
ما را به خانه ی ایشان برد و به دست خود کجاوه را از پشت قاطر بر زمین گذارد و رفت. طولی نکشید صاحب خانه آمد ما را دید گفت: کی از خان نصف حرکت کرده اید؟
گفتم: صبح پس از طلوع.
گفت: پس چگونه در ظرف نیم ساعت یا بیش و کم بدین جا وارد شدید؟
قضیه را به او گفتم.
گفت: زود برو و آن عرب را پیدا نموده بگو بیاید.
من دویدم تا داخل صحن، او را نیافتم از کفش دوزهای نزدیک در سؤال کردم.
گفتند: کسی ندیده ایم و هنگام آمدن شما فقط شما را بر قاطر سوار دیدیم و عربی با شما مشاهده ننمودیم.
معلوم شد که آن مرد عرب امام زمان علیه السلام یا یکی از خادمان آن حضرت بوده است. (2)
پی نوشت :
1. خان نصف: کاروانسرای نیمه راه نجف و کربلا.
2. با محرمان راز: 63 و همان، ج 2، ص 313.
منبع مقاله :
یوسفی، محمد، (1390)، ملاقات با امام زمان علیه السلام در کربلا، قم، خورشید هدایت، چاپ دوم