جوان خارکن و دختر پادشاه

جوان خارکن و دختر پادشاه

در روستایی جوانی خارکنی زندگی می کرد فقیر و تهیدست، که از مال دنیا جز یک تیشه و طناب چیزی نداشت، بسترش خاک بود و لحافش آسمان، نه از حسب و نسب بلندی برخوردار بود و نه چهره زیبا و دلربایی داشت.
روزی این جوان خارکن به شهر آمد با پشته ای از خار به دوش، که ناگهان هیاهویی شنید و دید راهها را قرق می کنند. نگاه کرد دید فوجی از گلرخان پرده نشین حکومتی سوار بر کجاوه ها از آن جا عبور می کنند. خارکن دست و پای خود را گم کرده، به این سو و آن سو می دوید تا از راه این کاروان دور شود، که ناگهان بادی وزید و پرده از چهره آنان بر گرفت. در این میان چشم جوان خارکن به یکی از گلرخان مهوش روی افتاد که تاب از دلش برد. نگاه همان و دلدادگی همان.
خارکن با دیدن وی نعره ای زد و از هوش رفت و در میان راه افتاد. ماموران بر بالای سر او آمدند، پنداشتند که او هول کرده و از ترس هوش خود را از دست داده است. هر چه او را صدا زدند که بیم نداشته باش، برخیز و از سر راه دور شو!اثری نبخشید و جوان خارکن همچنان بیهوش افتاده بود و پاسخی نمی داد.
عاقبت کاروان از کنار او گذشت و او لحظاتی چند به همان حال بود، سپس به هوش آمد و با خود گفت: برخیز از اینجا برو، که حسرتی بر دل خود نهادی که مدتها گرفتار آن خواهی بود.
باری، جوان خارکن از عشق سر به بیابان گذاشت. او که از آتش عشق در تب و تاب بود شب و روز در همان بیابان بسر نی برد و در بن بوته های خار می خزید.
مرد دانشوری از آن ناحیه می گذشت، چشمش به این جوان افتاد که شوریده حال است. نزد او آمد و پندها گفت، اما اثری نکرد. سرانجام او را گفت: اینک که هیچ پندی در تو کارگر نیست، و دست از این خاطره باز نمی داری پس باید کاری کنی که آوازه ات بلند شود و به گوش شاه برسد، شاید از این طریق راهی به دربار بیایی.
گفت با او: چون ندارد پند سود – رو به محراب عبادت آر زود
نی نسب باشد تو را نی زور و زر – نی جمالی نی کمالی نی هنر
من نمی بینم غمت را چاره ای – جز نماز و خلوت و سی پاره ای(59)
روی اندر مسجد و محراب کن – طعمه از نان جو و کشکاب(60) کن
دست اندر دامن سجاده زن – رشته تسبیح در گردن فکن
جوان خارکن این پند را به گوش جان خرید و از کوه و دشت رو به شهر نهاد. مسجد خرابه ای در بیرون شهر بود. به آن جا رفت و سجاده ای گسترد، روزها به روزه و شبها به عبادت برخاست.خرقه ای پشمینه بر دوش گرفت و از خوراک به گرده نانی جوین بسنده کرد. در اثر عبادت و سجده فراوان پنبه ای بر پیشانیش بست و درست سیمای عابد و زاهدی را به خود گرفت.
کم کم آوازه او در شهر پیچیده، مردم گروه گروه برای زیارت وی می آمد و او جز پاسخ سلام با کسی سخن نمی گفت. او قبله حاجات نیازمندان و دعایش دوای درد دردمندان شده بود.
ذکر خیرش مایه هر محفلی – طالب او هر کجا اهل دلی
می شدی در کوی او غوغا عام – او نمی گفتی کلام جز سلام
خاک پایش ارمغان عام شد – بهر آب دست او هنگامه شد
خبر او به پادشاه رسید. روزی شاه برای شکار از شهر بیرون رفت و در راه به کلبه آن جوان رسید. پیاده شد و دیدار او رفت. او را مشغول نماز یافت و مردمی گرداگرد او را گرفته و او بی توجه به همه!محبت او در دل شاه نشست، و از آن به بعد گهگاه مرغ دلش به سوی او پرواز می کرد و به زیارت او می رفت.
روزی سر صحبت را با او باز کرد و گفت: ای جوان، تو به همه آداب و سنن آراسته ای و تنها یک سنت را ترک کرده ای و آن اختیار همسر است. من دختری در حرمسرا دارم چنین و چنان، اگر مایل باشی او را به همسری تو در آورم!
جوان خارکن با شنیدن این مژده هوش از سرش رفت و دلش به تپش افتاد و در حالی توصیف ناپذیر به او دست داد. اما به روی خود نیاورد و هیچ پاسخ مثبت یا منفی نداد.
شاه با خود گفت: لابد زهد و عفت و شرم و حیای او مانع از پاسخ می شود.
بالاخره شاه شب را در این خیال بسر برد که مبادا جوان عابد پیشنهاد او را رد کند.
از سوی دیگر جوان خارکن هم تمام شب را در اضطراب و دلهره بسر برد که مبادا شاه پشیمان شود و از رای خود بر گردد. فردا صبح، پیک شاه نزد خارکن آمد و پیام مجدد شاه را به او رساند. خارکن، از خدا خواسته سری به نشانه رضایت جنباند.
شاه پس از آگاهی از پاسخ مثبت جوان خارکن، دست در داد مجلسی آراستند و خطیب و شیخ و قاضی شهر را آوردند و خطبه خوانده شد و دختر شاه به عقد جوان خارکن در آمد.
سپس شهر را آذین بستند و سران مملکتی به راه افتادند و به کلبه جوان خارکن رفتند، خرقه پشمینه را از دوش او انداخته لباسهای دیبا و زربفت بر او پوشانده و بر اسبی نجیب و زرعنان نشاندند و جوان با شکوه و جلال وارد شهر شد.
جوان خارکن که خود را در این حال دید، همین که به قصر شاه رسید و آن همه نعمت و زر و زیور را مشاهده کرد ناگاه به فکر فرو رفت و روزگار گذشته خود را که با رنج و مشقت و ذلت همراه بود به یاد آورد، آن روزهای گرمی که پشته خار را به دوش می کشید و شبها از درد و خستگی، خواب به چشمش نمی رفت. این تفکر دری بر دلش گشاد و نور عشق حق از آن روزن بر عرضه دلش تابید.
زان تفکر در خود و ایام خود – اندر آغاز خود و انجام خود
رخنه ای اندر دل خود باز کرد – دل از آن رخنه گشودن ساز کرد
تا به دل آن رخنه ها دروازه شد – طبل روحانی بلند و آوازه شد
شد ز بندرگاه غیب آنجا روان – کاروان در کاروان در کاروان
آری با این تفکر، سروش حق در گوش دلش طنین افکند که آنچه از عزت و جاه و مال و دستبوسی شاه و وزیر و وصل معشوق می بینی همه و همه از آثار عبادت و طاعت خداست، آن هم نه طاعتی پاک و خالص، بلکه طاعتی به قصد مزد!و اگر طاعت به قصد قرب باشد دیگر چه خواهی یافت!
آمدی، این دستمزد پای توست – این جواب لفظ بی معنای توست
هیچ کاری نزد ما بی اجر نیست – هیچ شامی نه که آن را فجر نیست
گر چه کالای تو بس نابودی بود – لیک نزد ما کجا مردود بود
خویشتن را وانمود آن ما – آن ما کی رفته بی احسان ما
همین بگیر این مزد صورت کاریت – این ثواب و اجر ظاهر داریت
تابش نور حق بر دل جوان خارکن و گشوده شدن روزنه های معرفت الهی بر او، یاد صحبت و عشق دختر پادشاه را به کلی از خاطر وی زدود و عرصه دلش جلوه گاه خدا شد و بس.
در همان حال از اسب پیاده شد، لباسهای دامادی از تن بدر آورد و با پای برهنه به دشت و بیابان گریخت و در خانه به روی خویش و بیگانه بست و به عبادت راستین پرداخت تا به مقاماتی وصف ناپذیر دست یافت.
صحبت شهزاده اش از یاد رفت – ترک او کرد پی صیاد(61) رفت
آفتابش سر زد از کهسار دل – شد از آن روشن در و دیوار دل
خویشتن را از جنیبت(62) در فکند – افسر از سر جامه ها از برفکند
پا برهنه جانب کهسار رفت – قطره ای شد سوی دریا بار رفت
بست در، هم خویش و هم بیگانه را – حلقه بر در زد در آن خانه را
تا گشودندش در و دادند بار – بر گرفتندش به دامان و کنار

مطالب مشابه

دیدگاهتان را ثبت کنید