روزی مردی بر لب دریا ایستاده بود و به زیبایی آن می نگریست که نا گاه دید مشگی پر باد کرده بر روی آب افتاده و در تلاطم امواج دریا بالا و پایین می رود.
مرد تماشاگر فورا لباس خود را بیرون آورد و همراه خود گفت: لباس مرا بگیر تا از میان آب و گل خیک پر از عسل را نجات دهم و دلی از عزا در آورم.
این را گفت و به سرعت خود را به دریا افکند و شنا کنان به سوی خیک عسل رفت و خود را بر روی آن انداخت، غافل از آن که آن خیک عسل نیست بلکه خرسی است که در امواج خروشان دریا گرفتار آمده و در جستجوی دستاویزی است که خود را بدان بند کند و امواج دریا نجات یابد.
همین که مرد شناگر دست خود را مانند به آن رساند، خرس فرصت را غنیمت شمرد و خود را مانند زالو به وی چسباند.
ساعتی هر دو به هم چسبیده گاه به زیر آب می رفتند و گاه بر روی آب می آمدند. مرد طمعکار هر چه خواست خود را از چنگ خرس برهاند نتوانست.
در همین حال دوستش که در کنار دریا ایستاده بود فریاد زد: بابا دست از این خیک بردار و بیرون بیا!
گفت: من از او دست کشیده ام اما او مرا رها نمی کند!
کرد فریاد آن رفیقش کای و دود – دست از این خیک عسل بردار زود
هین بیفکن خیک و از دریا برآ بگذر از این سود پر رنج و بلا
گفت: بگذشتم من از خیک ای رفیق – خیک از من نگذرد در این مضیق
آری، داستان گرفتاران مال و جاه و شهرت و شهوت و به یک سخن ((اهل دنیا))، این است که چنان در غرقاب اینها گرفتار آمده اند که اگر بخواهند از آنها دست بکشد آنها او را رها نمی کنند.
N.S
سلام این داستان یک شعر هم دارد کسی میداند که از کیست؟