نویسنده:آیت الله سید ابوالحسن مهدوی
روز پنجشنبهای در سال1340هجری شمسی، مشغول تعقیب نماز صبح بودم، که درب منزل را زدند. بیرون رفتم دیدم سه نفر جوان که هر سه مکانیک بودند، با ماشین آمده و گفتند: تقاضا داریم امروز که روز پنجشنبه است، با ما همراهی نمایید تا به مسجد جمکران مشرّف شویم و دعا کنیم، زیرا حاجتی شرعی داریم.
مساجد، خانههای خداوند متعال در زمین محسوب میشوند. انتساب مساجد به پروردگار، عظمت و قداست زیادی را برای آن مکانها ایجاد میکند که قابل مقایسه با سایر مکانها نیست.1 امام صادق(ع) میفرمایند: «رفتن به مساجد را وظیفه خود بدانید که آنها خانههای خدا در زمین هستند، کسی که با طهارت به آنجا وارد شود، خداوند او را از گناهانش پاک مینماید و او را از زائران خداوندی محسوب مینماید. در آنجا نماز و دعا زیاد انجام دهید».2
مسجد امام حسن مجتبی(ع) که با اراده، اشاره و نقشه حضرت ولیعصر(ع) ساخته شد، سرگذشت جالب و شنیدنی دارد که حضرت آیتالله شیخ لطفالله صافی آن را در کتاب «پاسخ ده پرسش»، صحفه 31 ذکر کردهاند.
اهالی قم و اکثر مسافرانی که از جاده کمربندی قم عبور میکنند، اطلاع دارند که در نزدیک تقاطع کمربندی قم با خیابانی که منتهی به ترمینال قم میشود، مسجد مجلّل و با شکوهی با منارههای زیبا، با نام مسجد امام حسن مجتبی(ع) بنا شده است که هم اکنون نیز نماز جماعت در آن منعقد میگردد. این مسجد به دست جناب حاج یدالله رجبیان از خیّران قم ساخته شده است. حضرت آیتالله صافی مینویسند: در شب چهارشنبه بیست و دوم ماه مبارک رجب 1398ق. مطابق با هفتم تیرماه 1357 حکایت ذیل را شخصاً از صاحب حکایت، جناب آقای احمد عسکری کرمانشاهی که از خیّران میباشند و سالهاست در تهران ساکن هستنده شنیدم. آقای عسکری نقل کرد: حدود هفده سال پیش (1340) روز پنجشنبهای بود، مشغول تعقیب نماز صبح بودم، که درب منزل را زدند. بیرون رفتم دیدم سه نفر جوان که هر سه مکانیک بودند، با ماشین آمده و گفتند: تقاضا داریم امروز که روز پنجشنبه است، با ما همراهی نمایید تا به مسجد جمکران مشرّف شویم و دعا کنیم، زیرا حاجتی شرعی داریم. این جانب جلسهای ترتیب داده بودم که جوانها را در آن جمع میکردم و به ایشان قرآن یاد میدادم. این سه جوان از همان جوانها بودند. من از این پیشنهاد خجالت کشیدم، سرم را پایین انداختم و گفتم: من چه کارهام که بیایم دعا کنم. اصرار کردند و من هم دیدم نباید خواهش آنها را رد کنم، موافقت کردم. سوار شدیم و به سوی قم حرکت کردیم. در جاده تهران (نزدیک قم) ساختمانهای فعلی نبود، فقط دست چپ جاده یک کاروانسرای خراب به نام قهوهخانه علی سیاه قرار داشت. چند قدم بالاتر از همین جا که فعلاً حاجآقا حبیبیان مسجدی به نام مسجد امام حسن مجتبی(ع) بنا کرده است، ماشین خاموش شد. رفقا که هر سه مکانیک بودند، پیاده شدند و کاپوت ماشین را بالا زدند و به تعمیر آن مشغول شدند. من از یک نفر آنها به نام علی آقا مقداری آب برای قضای حاجت و تطهیر گرفتم و به زمینهای مسجد فعلی رفتم و دیدم سیدی بسیار زیبا و سفید با ابروهای کشیده و دندانهای سفید در حالی که خالی بر صورت مبارکشان بود، با لباس سفید، عبای نازک به نعلین زرد و عمامه سبز مثل عمامه خراسانیها ایستاده و با نیزهای به اندازه هشت یا نه متر، زمین را خطکشی میکرد. گفتم: اوّل صبح آمده است اینجا، جلو جاده، دوست و دشمن میآیند رد میشوند، نیزه دستش گرفته است. عرض کردم: عمو! زمان تانک و توپ و اتم است، نیزه را آوردهای چه کنی؟ برو درسات را بخوان. رفتم برای قضای حاجت نشستم، صدا زدند: «آقای عسکری! آنجا نشین، آنجا را من خط کشیدهام و مسجد است». من متوجّه نشدم از کجا من را میشناسند. مانند بچّهای که از بزرگتر اطاعت میکند، گفتم: چشم و بلند شدم. فرمود: «برو پشت آن بلندی». من رفتم آنجا. پیش خود گفتم: سر صبحت را با او باز کنم و بگویم. آقا جان، سید، فرزند پیغمبر ما! برو درسات را بخوان و سه سؤال پیش خود مطرح کردم که از او بپرسم: یکی اینکه این مسجد را برای جن میسازی یا ملائکه که دو فرسخ از قم بیرون آمدهای، زیر آفتاب نقشه میکشی، درس نخوانده معمار شدهای؟! دوم آنکه هنوز مسجد نشده، چرا در آن قضای حاجت نکنم؟ سوم اینکه در این مسجد که میسازی جن نماز میخواند یا ملائکه؟ این پرسشها را پیش خود مطرح کردم. آمدم جلو و سلام نمودم. بار اوّل، او ابتدا به من سلام کرد. نیزه را به زمین فرو برد و مرا به سینه گرفت. دستهایش سفید و نرم بود. چون این فکر را هم کرده بودم که با او مزاح کنم. چنانکه در تهران هر وقت سیدی شلوغ میکرد، میگفتم: مگر روز چهارشنبه است؟ میخواستم بگویم روز چهارشنبه نیست، پنجشنبه است، آمدهای میان آفتاب. بدون اینکه عرض کنم، تبسّم کرد و فرمود: «پنجشنبه است، چهارشنبه نیست». سپس فرمود: «سه سؤالی که داری بپرس»! من متوجّه نشدم، قبل از آنکه سؤال کنم, از ما فی الضمیر من اطلاع داد. گفتم: سید، درس را ول کردهای، اوّل صبح آمدهای کنار جاده؟ نمیگویی این زمان تانک و توپ، دیگر نیزه به درد نمیخورد و دوست و دشمن میآیند رد میشوند؟ برو درسات را بخوان. خندید. چشمش را به زمین انداخت و فرمود: «دارم نقشه مسجد میکشم». گفتم: بفرمایید ببینم اینجا که من میخواستم قضای حاجت کنم، هنوز که مسجد نشده است که شما دستور به نهی از نشستن کردی؟ فرمود: «یکی از عزیزان فاطمه زهرا(س) در اینجا به زمین افتاده و شهید شده است. من خط کشیدهام، اینجا میشود محراب و اینجا که میبینی، قطرات خون ریخته، مؤمنین میایستند. اینجا که میبینی مستراح میشود و اینجا دشمنان خدا و رسول به خاک افتادهاند». همین طور که ایستاده بود، برگشت و مرا هم برگرداند و فرمود: «اینجا حسینیه میشود» و اشک از چشمانش جاری شد. من هم بیاختیار گریه کردم. فرمود: «پشت اینجا کتابخانه میشود. تو کتابهایش را میدهی؟» گفتم: پسر پیغمبر! به سه شرط، اوّل اینکه من زنده باشم، فرمود: «انشاءالله». دوم اینکه اینجا مسجد شود. فرمود: «بارکالله». سوم اینکه به قدر استطاعت، چشم ولو یک کتاب شده. برای اجرای امر تو پسر پیغمبر میآورم، ولی خواهش میکنم برو درسات را بخوان. آقاجان! این هوا را از سرت دور کن. خندید و دو مرتبه مرا به سینه خود گرفت. گفتم: آخر نفرمودید اینجا را چه کسی میسازد؟ فرمود: «یدالله فوق أیدیهم». گفتم: آقا جان من اینقدر درس خواندهام، دست خدا که بالای همه دستهاست. فرمود: «آخرکار میبینی، وقتی ساخته شد، به سازندهاش از قول من سلام برسان». بعد دو مرتبه دیگر هم مرا به سینه گرفت و فرمود: «خدا خیرت دهد». من آمدم رسیدم به جاده، دیدم ماشین تعمیر شده است. گفتم: چطور شد؟ گفتند: یک چوب کبریت گذاشتیم زیر این سیم، وقتی شما آمدی درست شد. گفتند: با چه زیر آفتاب حرف میزدی؟ گفتم: مگر سید به این بزرگی را با نیزه ده متری که دستش بود، ندیدید؟ من با او حرف میزدم. گفتند: کدام سید؟ خودم برگشتم، دیدم سید نیست. زمین مثل کف دست بود، پستی و بلندی نداشت، ولی هیچ کس نبود. یک تکانی خوردم. آمدم توی ماشین نشستم و دیگر با آنها حرف نزدم. حرم مشرّف شدیم، نمیدانم چطور نماز ظهر و عصر را خواندیم. بالاخره آمدیم جمکران، ناهار خوردیم و نماز خواندیم. گیج بودم. رفقا با من حرف میزدند، ولی من نمیتوانستم جوابشان را بدهم. در مسجد جمکران یک پیرمرد یک طرف من نشسته و یک جوان طرف دیگر و من هم وسط آنها ناله و گریه میکردم. نمازمسجد جمکران را خواندم. میخواستم بعد از نماز به سجده بروم صلوات را بخوانم، دیدم آقا سیدی که بوی عطر میداد، آمد و فرمود: «آقای عسکری! سلامعلیکم». نشست پهلوی من. تُن صدایش همان تُن صدای سیدی بود که صبح دیده بودم. به من نصیحتی فرمود. به سجده رفتم و ذکر صلوات را گفتم. دلم پیش آقا بود. سرم به سجده بود، با خودم گفتم سر را بلند کنم و بپرسم شما اهل کجا هستید و مرا از کجا میشناسید؟ وقتی سر بلند کردم، دیدم آقا نیست. کنارم هنوز پیرمرد و جوان نشسته بودند. به پیرمرد گفتم: این آقا که با من حرف میزد، کجا رفت؟ او را ندیدی؟ گفت: نه. از جوان سؤال کردم. او هم گفت ندیدم. یک دفعه مثل اینکه زمینلرزه شد، تکان خوردم. فهمیدم که حضرت مهدی(ع) بوده است. حالم به هم خورد. رفقا مرا بردند و آب به سر و رویم ریختند. گفتند: چه شده؟ نماز را خواندیم و به سرعت به سوی تهران برگشتیم. مرحوم حاج شیخ جواد خراسانی را در ورود به تهران ملاقات کردم. ماجرا را برای ایشان تعریف نمودم. ایشان خصوصیات آقا را از من پرسید. بعد گفت: خود حضرت(ع) بودهاند، حالا صبر کن، اگر آنجا مسجد شد که درست است. مدّتی بعد، روزی پدر یکی از دوستان فوت کرده بود. به اتّفاق رفقای مسجدی، جنازه را به قم آوردیم. به همان محل که رسیدیم، دیدم دو پایه بالا رفته است خیلی بلند. پرسیدم اینجا چیست؟ گفتند: این مسجدی است به نام امام حسن مجتبی(ع) و به اشتباه گفتند پسرهای حاج حسین آقا سوهانی آن را میسازند. بالاخره وارد قم شدیم، جنازه را در باغ بهشت برده، دفن کردیم. من ناراحت بودم. سر از پا نمیشناختم. به رفقا گفتم: تا شما میروید ناهار بخورید، من میآیم. رفتم سوهان فروشی پسرهای حاج حسین آقا سوهانی. به پسر حاج حسینآقا گفتم: اینجا شما مسجد میسازید؟ گفت نه. گفتم: پس این مسجد را چه کسی میسازد؟ گفت حاج یدالله رجبیان. تا گفت یدالله، قلبم به طپش افتاد. گفت: آقا چه شد؟ صندلی گذاشت، نشستم. خیس عرق شدم. با خودم گفتم: یدالله فوق أیدیهم، فهمیدم حاج یدالله است. ایشان را هم تا آن موقع ندیده بودم و نمیشناختم. برگشتم به تهران و به مرحوم شیخ جواد گفتم. فرمود: برو سراغش که درست است. من بعد از آنکه چهارصد جلد کتاب خریداری کردم، رفتم قم، آدرس محلّ کار حاج یدالله را پیدا کردم. رفتم کارخانه از نگهبان پرسیدم، گفت: حاجی رفت منزل. گفتم: استدعا میکنم، تلفن کنید و بگویید یک نفر از تهران آمده با شما کاردارد. تلفن کرد. حاجی گوشی را برداشت. من سلام کردم و گفتم از تهران آمدهام، چهارصد جلد کتاب وقف این مسجد کردهام. کجا بیاورم؟ فرمود: شما از کجا این کار را کردید و چه آشنایی با ما دارید؟ گفتم: حاج آقا چهار صد جلد کتاب وقف کردهام. گفت: باید بگویید مال چیست؟ گفتم: پشت تلفن نمیشود. گفت شب جمعه آینده منتظر هستم، کتابها را به منزل بیاورید. کتابها را در تهران بستهبندی کردم، روز پنجشنبه با ماشین یکی از دوستان به قم، منزل حاج آقا بردم. ایشان گفت: من اینطور قبول نمیکنم، جریان را بگو. بالاخره جریان را گفتم و کتابها را تقدیم کردم. سپس به حاج یدالله مسجد رفتم، دو رکعت نماز خواندم و گریه کردم. مسجد و حسینیه را طبق نقشهای که حضرت کشیده بودند، به من نشان داده و گفت: خدا خیرت بدهد، تو به عهدت وفا کردی.
این بود حکایت مسجد امام حسن مجتبی(ع) که تقریباً به طور خلاصه نقل شد. علاوه بر این، حکایت جالبی نیز آقای حاج یدالله رجبیان نقل کردند که آن را نیز مختصراً نقل مینماییم: آقای رجبیان گفتند: شبهای جمعه حسبالمعمول حساب و مزد کارگرهای مسجد را مرتب میکردم و وجوهی را که باید پرداخت شود، تسویه مینمودم. شب جمعهای، استاد اکبر، بنّای مسجد برای حساب و گرفتن مزد کارگرها آمده بود، گفت: امروز یک سید تشریف آوردند و این پنجاه تومان را برای مسجد دادند. من به آن سید عرض کردم بانی مسجد از کسی پول نمیگیرد. با تندی به من فرمود: «میگویم بگیر، بانی این را میگیرد»، من پنجاه تومان را گرفتم، روی آن نوشته بود: «برای مسجد امام حسن مجتبی(ع)». دو سه روز بعد صبح زود، زنی مراجعه کرد. وضع تنگدستی و حاجت خودش و دو طفل یتیمش را شرح داد. من دست در جیبهایم کردم، پولی همراه نداشتم. آن پنجاه تومان مسجد را به او دادم و با خودم گفتم، بعد خودم جبران میکنم. زن پول را گرفت و رفت و با اینکه به او آدرس داده بودم، دیگر مراجعه نکرد. ولی من متوجّه شدم که نباید پول را میدادم و پشیمان شدم. جمعه دیگر استاد اکبر برای حساب آمد. گفت این هفته من از شما تقاضایی دارم، اگر قول دهید استجابت کنید. گفتم: بگویید. گفت: در صورتی که قول بدهید قبول کنید، میگویم. گفتم، استاد اکبر! اگر بتوانم از عهدهاش برآیم. گفت میتوانی. گفتم، بگو. از من اصرار که بگو، از او اصرار که قول بده انجام دهی تا من بگویم. گفت: آن پنجاه تومان را که آقا برای مسجد دادند، به من بده. گفتم استاد اکبر! داغ مرا تازه کردی. بعداً از دادن پنجاه تومان به آن زن پشیمان شدم و تا دو سال بعد هم هر اسکناس پنجاه تومانی به دستم میرسید، نگاه میکردم شاید همان اسکناس باشد که رویش نوشته شده بود. گفتم استاد اکبر! آن شب مختصر تعریف کردی، حالا خوب بگو پول را کی آورد؟ گفت: حدود سه و نیم بعد از ظهر، هوا خیلی گرم بود. در آن بحران گرما مشغول کار بودم، دو سه نفر کارگر هم داشتم. ناگاه دیدم یک آقایی از یکی از درهای مسجد وارد شد،. با قیافه نورانی جذاب، باصلابت. آثار بزرگی و بزرگواری از او نمایان بود. وارد شدند، دست و دل من دیگر دنبال کار نمیرفت. میخواستم آقا را تماشا کنم. آقا آمدند اطراف شبستان قدم زدند، تشریف آوردند جلو تختهای که من بالایش کار میکردم. دست کردند زیر عبا و پولی درآوردند، فرمودند: استاد این را بگیر، بده به بانی مسجد. من عرض کردم: آقا، بانی مسجد از کسی پول نمیگیرند. آقا تقریباً تغییر کردند و فرمودند: به تو میگویم بگیر این را میگیرد. من فوراً با دستهای گچآلود پول را از آقا گرفتم. آقا بیرون تشریف بردند. من گفتم این آقا کجا بود؟ در آن هوای گرم، یکی از کارگرها را به نام مشهدی علی صدا زدم و گفتم برو دنبال این آقا ببین کجا میروند؟ با کی و با چه وسیلهای آمدهاند. مشهدی علی رفت. چهار دقیقه، پنج دقیقه، ده دقیقه شد، مشهدی علی نیامد. حواسم خیلی پرت شده بود. مشهدی علی را صدا زدم، پشت دیوار ستون مسجد بود. گفتم چرا نمیآیی؟ گفت: ایستادهام آقا را تماشا میکنم. وقتی آمد، گفت: آقا سرشان را زیر انداختند و رفتند. گفتم: با چه وسیلهای؟ ماشین بود؟ گفت: نه، آقا هیچ وسیلهای نداشتند، سر به زیر انداختند و تشریف بردند. گفتم تو چرا ایستاده بودی؟ گفت: ایستاده بودم آقا را تماشا میکردم. آقای رجبیان گفت: این جریان پنجاه تومان بود، ولی باور کنید که پنجاه تومان اثر عظیمی روی کار مسجد گذاشت.
حضرت حجّتالاسلام محمّدعلی برهانی که از دوستان صمیمی مرحوم آقای عسکری هستند، چند نکته اضافه نمودند که آقای عسکری گفتند: این سه جوان مکانیک در رابطه با وضع اقتصادی و ازدواجشان سراغ من آمدند و به من گفتند با هم به مسجدجمکران برویم، شاید آقا نظر لطف نمایند. وقتی آقا را در بیابان دیدم، ضمن سخنانشان فرمودند: که به این جوانها بگو کارشان اصلاح شد و من از خداوند خواستم این سه جوان به حاجتشان برسند. بعد از یک هفته که به تهران برگشتم، این حقیقت ظاهر شد. نکته دیگر اینکه آقا بعد از آنکه فرمودند اینجا حسینیه میشود، فرمودند: این طرف را هم آقای حاج ابوالقاسم خویی مؤسّسه میسازند، که همین اتّفاق هم افتاد.
پیامها و نکتهها
1. شب و روز جمعه عظمت بسیاری دارد. حضرت رسول(ص) فرمودند: «روز جمعه سید روزهاست و نزد خدای تعالی از عید قربان و فطر بزرگتر است».3 کلمه شاهد و مشهود در آیه سوم از سوره بروج، به روز جمعه و روز عرفه تفسیر شده است.4 از این جهت اعمال خیر و شرّ در آن ساعات و لحظات چند برابر محسوب میگردد.5
علاوه بر این شرافت و عظمت که برای شب و روز جمعه آمده است، تعلّق آن ساعات به حضرت بقیّه الله(ع) بر شرافت آن افزوده است. همان گونه که امام هادی علیالنقی(ع) در توضیح فرمایش رسول خدا(ص) که فرمودند: «با روزها دشمنی نکنید که با شما دشمنی کنند».6
فرمودند: مراد از «روزها»، ما هستیم. مادامی که آسمانها و زمین برپاست، شنبه، رسول خدا(ص) و یکشنبه، امیرالمؤمنین(ع) و دوشنبه، امام حسن(ع) و امام حسین(ع) و سه شنبه، علی بن الحسین و محمّدبن علی(ع) و جعفر بن محمّد(ع) وچهارشنبه، موسی بن جعفر(ع) و علی بن موسی(ع) و محمّد بن علی(ع) و منم، و پنجشنبه، فرزندم حسن(ع) و جمعه، فرزند فرزندم است و اهل حق به سوی او جمع میشوند. این است معنی ایّام، پس با ایشان در دنیا دشمنی مکنید که با شما در آخرت دشمنی کنند. بنابراین، بهترین ساعات برای توسّل جستن به ساحت مقدّس حضرت ولی عصر(ع)، شب و روز جمعه است چنانچه اگر این توسّل در مکانهای متعلّق به آن حضرت همچون مسجد جمکران باشد، فضیلت بیشتری دارد.
2. ائمّه معصومین(ع) واسطه کلّ فیوضات الهی به مردم میباشند و تعبیراتی همچون «الباب الذی لا یؤتی إلّا منه، وجهالله و السبب المتصّل بین الأرض و السّماء» که درباره ایشان آمده است، نشان میدهد ایشان واسطه آبرومندی ما در پیشگاه خدای متعال هستند. وجود واسطه بین خالق و خلق، از جهتی مناسب با کمال عظمت و بزرگی مقام ربوبیّت است که تنها کسانی که به مقام «قاب قوسین أو أدنی» رسیدهاند، میتوانند مستقیماً با او سخن بگویند و از سویی دیگر متناسب با رتبه ناقص و ضعیف بندگان میباشد، و الّا خداوند متعال هیچ نیازی به وجود واسطهها ندارد.7 حال اگر کسی رتبه و منزلت خویش را بسیار پایین آورد، خود محتاج به واسطه دیگری برای ارتباط با ائمّه(ع) است. امام زادهها، و اولیای الهی و شهدای گرانقدر و علمای اسلام واسطههای مناسبی برای این منظور هستند. استاد بزرگوار ما، حضرت آیتالله العظمی مظاهری تشرّفی را از یک نفر از اهل معرفت به خدمت حضرت ولی عصر(ع) ذکر کردند که در ضمن آن، امام زمان(ع) به او فرموده بودند: «خداوند را به جیرهخواران من قسم بده». سؤال شده بود: جیره خوران شما چه کسانی هستند؟ فرموده بودند: «طلّاب».
3. اهمیّت وجوب طهارت مسجد و تطهیر آن از نجاست، در حدّی است که طبق فتوای بسیاری از فقها، مقدّم بر نماز اوّل وقت در مسجد است، به گونهای که اگر کسی اعتنا به تطهیر آن اعتنا نکرد و اقدام به نماز خواندن نمود، نماز او اشکال دارد.
در حدیثی منسوب به پیامبرآمده است که فرمودند: «نجاست را از مساجد خودتان، دور نمایید».8 بر کسی که وارد مسجد میشود، مستحب است کفش خود را وارسی کند که نجاستی بر آن نباشد9 و از این جهت مستحب است که دستشویی مساجد کنار درب آن باشد تا از مسجد و حیاط آن فاصله داشته باشد. از رسول خدا(ص) نقل است که فرمودند: «محلّ شستوشویتان را در ورودی مساجدتان قرار دهید».10
4. امام(ع) از همه اعمال و رفتار و حقایق در دنیا اطلاع دارند و حتّی بر افکاری که به ذهن انسانها خطور مینماید، احاطه علمی دارند. در این داستان، امام(ع) قبل از آنکه آقای عسکری سخنی بگوید، از مافیالضمیر او خبر داده، میفرمایند: «پنجشنبه است، چهارشنبه نیست». سپس اضافه فرمودند: «سه سؤالی که داری، بگو». در اینجا مناسب است به یک روایت اشاره کنیم: سیف تمّار میگوید: با جماعتی از شیعیان در حجر اسماعیل خدمت امام صادق(ع) بودیم. حضرت فرمودند: «آیا جاسوسی مراقب ماست؟» ما به راست و چپ نگاه کردیم و کسی را ندیدیم. عرض کردیم، خیر. حضرت فرمودند: «به پروردگار این کعبه! اگر من با موسی و خضر میبودم، به آنها خبر میدادم که من از آنها داناترم و چیزی را که نزد آنها نبود، به ایشان گزارش میدادم. زیرا به موسی و خضر(ع) علم آنچه گذشته و واقع شده، عطا شده بود، ولی علم آنچه تا روز قیامت واقع میشود، عطا نشده بود. لیکن ما از راه وراثت، آن علم را از رسول خدا(ص) به دست آوردهایم».11
5. شرافت و ارزش مکانها گاهی وابسته به اولیای الهی و حجّتهای خدایی است که در آن مکانها و زمانها حضور داشته و دارند، مثل مشاهد مشرّفه و عتبات عالیات. … گاهی هم ارزش و قداست آنها به جعل و اراده الهی است که چنین مکانها و زمانهایی مبارک و مقدّس باشد. مثل شب قدر، عید فطر، قربان، عرفات، مشعر و منی، کعبه و همه مساجد روی زمین.
گرچه این قسم دوم هم بی ارتباط با ولیّ خدا و انبیا و اوصیای الهی آنها(ع) نیست. چنانچه مولای ما، امام عسکری(ع)، عظمت بیتالله الحرام را به وجود مقدّس خاتم الانبیا، حضرت محمّد(ص) ذکر میفرمایند.
در اینجا، وجه سومی را هم برای زمانها و مکانها میتوان تصوّر نمود. گاهی زمان یا مکان دارای شرافتی ذاتی به اراده خداوند متعال است؛ ولی پس از آن، به واسطه حضرت حجّت(ع) دارای شرافتی دو چندان میشود. چنانچه شب نیمه شعبان که شرافتی عظیم داشت، با تولّد حضرت بقیّه الله(ع) در شب
نیمه شعبان سال 255 ق. عظمت و شرافتی فوقالعاده پیدا نمود.
در این داستان، زمین مسجد امام حسن مجتبی(ع) در ابتدا به واسطه ریختن خون شهید فضیلت پیدا کرده و پس از آن به واسطه مسجد شدن و خانه خدا گشتن، شرافت آن مضاعف گشت.
6. جمله امام(ع) که فرمودند: «یدالله فوق أیدیهم»، هم ممکن است اشاره به اسم حاج یدالله رجبیان باشد و هم اشاره به اینکه اراده او فوق همه ارادهها و قدرت او غالب بر همه قدرتهاست. زیرا هر کس که عملی را به اراده خویش انجام میدهد، از سرمایهای که او در اختیارش قرار داده استفاده میکند و هرگاه سرمایه را از انسان بگیرد، کسی نمیتواند از آن دفاع نماید؛ پس هر کس هر چه دارد، منشأ صدورش از اوست، به خلاف خداوند سبحان که به حسب واجبالوجود بودن وجود و صفاتش، منشأ صدور ندارد و از این جهت، او غنّی بالذات و مطلق است و ماسوای او، فقیر بالذات و مطلق است. یعنی از خود، هیچ ندارد. به همین ترتیب، وقتی خداوند متعال دستور به اطاعت از پیامبر و اولیالامر میدهد، اطاعت از ایشان، نفس اطاعت از اوست و لذا قرآن کریم فرمود: «إن الذین یبایعونک إنّما یبایعون الله یدالله فوق أیدیهم؛12 کسانی که با تو بیعت میکنند (در حقیقت) با خدا بیعت مینمایند، دست خدا بالای دست آنهاست».
7. کمک فکری و فرهنگی، مهمتر از کمکهای ساده و ظاهری است. در این داستان، امام(ع) موضوع هدیه کتابهای کتابخانه مسجد را مطرح میکند، زیرا کتب مذهبی، فکر و ایمان افراد را که به منزله ریشه انسان است، میسازد و اصلاح میکند و ساختن یک فکر، ساختن یک نفر اهل مسجد است که ارزشی بالاتر از ساختن مسجد دارد. إنشاءالله زمانی فرا برسد که افراد خیّر و نیکوکار، ضمن کمکهای مادی و صوری به فکر ساختن فکر انسانها هم باشند و هنگام هدیه دادن، کتاب و نوارهای مذهبی را نیز در کنار شیرینی، گل، لباس و عیدی، هدیه نمایند.
8. مسجد مقدّس جمکران که در سال 293 ق. به فرمان امام زمان(ع) در ناحیه شرقی شهرستان مذهبی قم تأسیس شد و در حال حاضر فاصله چندانی با شهر ندارد، همواره مورد عنایت خواص و عموم شیعیان و دوستان اهل بیت(ع) بوده، ملجأ بیپناهان و مأمن گرفتاران و محلّ راز و نیاز مشتاقان، و مورد توجّه ارادتمندان به ساحت مقدّس حضرت ولیعصر خاتم الاوصیا(ع) به حساب میآمده است.
9. گاهی حاجت انسان قبل از دعا و توسّل، اجابت شده است. امام(ع) که از گرفتاری و حاجت انسانها اطلاع دارند، گاهی قبل از آنکه انسان دعا کند و طلب حاجت نماید، جواب او را طبق حکمت و مصلحت دادهاند. در این حکایت، قبل از اینکه جوانها به مسجد جمکران رفته و دعا کنند، حضرت میفرمایند: به این جوانها بگو کارشان اصلاح شد و من از خدا خواستم به حاجت برسند. بعد از یک هفته به حاجتشان رسیدند. در دعای ماه رجب آمده است که گاه انسان دعا نکرده و چیزی از خداوند متعال نخواسته، امّا خدای رئوف و مهربان و علیم به نیاز انسانها و قدیر به اجابت حاجت آنها، احتیاج بندگان خویش را تأمین مینماید، چنانکه گاهی هم حوائج منکران خدا و کسانی که اصلاً بندگی او را نمیکنند، عطا مینماید: «یا من یعطی من لم یسئله و من لم یعرفه».13
10. کمک برای بنای مسجد و ساختن خانه خداوند متعال، از اهمیّت ویژهای برخوردار است. در روایات آمده که اگر کسی مسجدی بسازد، ولو به اندازه لانه پرندهای کمک به ساختن آن نماید، خداوند سبحان خانهای در بهشت برای او میسازد.14
زمانی که خداوند متعال اراده مینماید به اهل زمین عذاب برساند، میفرماید: «اگر نبودند کسانی که محبّت خدایی به یکدیگر دارند و مساجد را میسازند و در سحرها استغفار مینمایند، عذاب خود را نازل میکردم». قرآن کریم، سازندگان مساجد را منحصر در کسانی میداند که ایمان به خدا و روز قیامت آورده، نماز را برپا داشته، زکات را پرداخته، جز از خدا نمیترسند.15
پینوشتها:
1. سوره جن(72)، آیه 18.
2. بحارالانوار، ج 83، ص 384.
3. همان، ج 89، ص247.
4. همان، ج 89، ص270.
5. همان، ج 89، ص283.
6. مفاتیح الجنان، ابتدای زیارت روزانه امامان(ع).
7. جالب است بدانیم روز قیامت، امامان معصوم(ع) که اعمال خلایق رامشاهده نمودهاند، شهادت براعمال آنها میدهند و رسول الله(ص) شهادت به درستی شهادت ائمّه طاهرین(ع) میدهند، با اینکه خود آن حضرت هم شاهد اعمال مردم مستقیماً بودهاند، این شاید به خاطر عظمت مقام نبی اکرم حضرت محمّد(ص) باشد. سوره توبه(9)، آیه 105.
8. وسایل الشّیعه، ج3، ص504.
9. همان.
10. همان، ج 3، ص 505.
11. اصول کافی، ج 1، ص 388.
12. سوره فتح(48)، آیه 1.
13. مفاتیحالجنان، دعای ماه رجب.
14. وسایل الشّیعه، ج 3، ص 486
15. سوره توبه(9)، آیه 18.
منبع: ماهنامه موعود شماره 105