حدود ده سال قبل، روزی منزل یکی از وعاظ معروف شهر مشهد، به ناهار دعوت داشتم. دو نفر دیگر هم در آن جا مهمان بودند: یکی از تجار محترم و متدین مشهد و دیگری مردی عالم و روحانی. میزبان، یعنی همان واعظ محترم، به آن عالم بزرگ گفت: «مجلس، خالی از اغیار است و من کسی را دعوت نکرده ام تا بتوانم حد اعلای استفاده را از محضر مبارکتان ببریم و آقای تولایی و حاجی… هم از خود هستند و محرم سر».
سپس گفت:« شغل ما وعظ برای مردم است و اعتقادات مردم، بستگی به گفتار ما دارد. بنا براین، ما وعاظ اهل منبر، خودمان باید به آنچه می گوییم، یقین داشته باشیم. پس با کمال صراحت از حضرت عالی سؤال می کنم آیا خود جناب عالی، حضرت بقیه الله (ع) را زیارت کرده اید یا نه؟ و آیا مرحوم میرزا مهدی اصفهانی – آن حضرت را زیارت کرده بودند یا نه؟».
آن مرد عالم که در معرض چنین سؤالی قرار گرفت- در جواب گفت:« اما من فقط می توانم عرض کنم که آن حضرت، مرا پاسبان گله و رمه خود خود قرار داده اند تا از گوسفندانشان حفاظت کنم و جز این مطلب، چیزی دیگری ندارم و نمی توانم بگویم. و اما مرحوم آقا میرزا مهدی را چه عرض کنم. مثبت یا منفی، مطلبی نگفتند؛ ولی چون شما می خواهید برای اطمینان بیشتر قلبی، در این موضوع اطلاعی داشته باشید، به عنوان امانت الهی می گویم که مرحوم حاج شیخ حسنعلی رحمه الله علیه-، دو مرتبه، شرفیاب حضور حضرت شده است». و شرفیابی ایشان را از قول خود مرحوم حاج شیخ نقل کردند.
آن مرد عالم گفت:« مرحوم شیخ می فرمودند من وقتی [ ریاضت ها] و مقدمات کارم تمام شد و بایستی از آن به بعد، به وسیله دعا به رفع حوائج مردم بپردازم، دانستم که شرط اول دعا، خوردن غذای کاملاً حلال است و تهیه چنین غذایی که صد در صد مورد اطمینان باشد، محال است و تنها یک راه دارد و آن، این است که از دست مبارک « ولی وقت»، سرمایه ای گرفته شود؛ زیرا آن حضرت، به تملیک الهی، مالک واقعی همه چیز است. لذا یک سال، شبی به من الهام شد که فردا در بازار خربزه فروشان اصفهان، اجازه ملاقات داده شد. در اصفهان، بازارچه ای بود که تمام دکان های اطراف آن، خربزه فروشی بود و بعضی هم که دکان نداشتند، خربزه را قطعه قطعه می کردند و در طبقی می گذاشتند و خورده فروشی می کردند. فردای آن شب، پس از غسل کردن و لباس تمیز پوشیدن، با حالت ادب، روانه بازار شدم. وقتی داخل بازار شدم، از یک طرف حرکت می کردم و اشخاص را زیر نظر می گرفتم، ناگاه دیدم آن در یگانه عالم امکان، در کنار یکی از این کسبه فقیر- که طبق خربزه فروشی دارد-، نزول اجلال فرموده است. مؤدب جلو رفتم و سلام عرض کردم. جواب فرمودند و با نگاه چشم فرمودند که منظور چیست؟ عرض کردم استدعای سرمایه ای دارم. آن حضرت چند چندک ( پول خود آن زمان) خواستند به من عنایت کنند. من عرض کردم برای سرمایه می خواهم! از پرداخت آن خودداری فرمودند و مرا مرخص کردند. وقتی به حال طبیعی آمدم، فهمیدم تصرف خود آن حضرت بود که من چنین سخنی بگویم و معلوم می شود هنوز قابل نیستم. لذا یک سال دیگر به عبادت و ریاضت به منظور رسیدن به مقصود، مشغول شدم. پس از آن روز، گاهی به دیدن آن مرد عامی خربزه فروش می رفتم و گاهی به او کمک می کردم. روزی از او پرسیدم: آن آقا که فلان روز این جا نشسته بودند که هستند؟ گفت: او را نمی شناسم، مرد بسیار خوبی است. گاهگاهی این جا می آید و کنار من می نشیند و با من دوست شده است. بعضی از اوقات که وضع مالی من خوب نیست، به من کمک می کند.
سال دوم تمام شد، باز به من اجازه ملاقات در همان محل، عنایت فرمودند. در این دفعه، چون آدرس را می دانستم، مستقیماً به کنار طبق آن مرد رفتم و حضرتش روی کرسی کوچکی نزول اجلال فرموده بودند. سلام عرض کردم. جواب مرحمت فرمودند و باز همان چند چندک که مرا مرحمت فرمودند و من گرفته، سپاس گزاری کردم و مرخص شدم. با آن چند چندک، مقداری پایه مهر خریدم و در کیسه ای ریختم و چون فن مهرکنی را بلد بودم، هر وقت به غذای حلال مطمئن دست نمی یافتم، کنار بازار می نشستم و چند عدد مهر می کندم برای مشتری ها، البته به قدر حداقل و از آن کیسه که در جیبم بود، پایه مهر بر می داشتم بدون آن که به شماره آنها توجه کنم. سال های سال، کار من موقع اضطرار، استفاده از آن پایه مهرها بود و تمام نمی شد و در حقیقت، در سر سفره احسان آن بزرگوار مهمان بودم.
منبع:نشریه پاسدار اسلام، شماره 338