سفرعجیب
و هرگز در زمین با تکبر و ناز راه نرو که به نیرو، زمین را نتوانی شکافت و به کوه در سربلندی؛ نتوانی رسید* که این قبیل کارها و اندیشه های بد، همه نزد خدا ناپسند خواهد بود.*
سوره ی اسری – آیات 38 -37
خواجه رشید از ثروتمندان مشهور اصفهان بود. او با غرور فراوان به حمام رفت و هیچ کس را از تیر کنایه ها و دستور های پر از غرور خود بی نصیب نگذاشت و بعد از مدتی پلک هایش سنگین شد و به خواب رفت. هنوز خوابش سنگین نشده بود که ناگهان مرد حمامی را دید که با لگد او را بیدار می کند که دنبال کار خودش برود. خواجه ، هر چه می گوید که خواجه رشید است و از ثروتمندان بزرگ اصفهان، کسی به حرفش توجه نمی کند. او را کتک مفصلی می زنند و از حمام بیرون می اندازند.
و حالا ادامه داستان…
وقتی مطمئن شد که کسی او را نمی بیند، زود سکه را برداشت و به طرف بازار رفت و یک نان نیم سوخته خرید. وقتی آخرین لقمه ی نان را خورد، دست هایش را به طرف آسمان بلند کرد و گفت: « خدایا شکرت!» یکدفعه تکان خورد! سال ها بود که خدا را شکر نکرده بود. با خودش فکر کرد: « آخرین بار سر سفره پدر مرحومم خدا را شکر کردم. همیشه بعد از هر غذا، خدا را شکر می کرد. مرد مهربان و بزرگواری بود. همه هم او را دوست داشتند. اما عادت بدی داشت. شأن خودش را رعایت نمی کرد و با هر کسی نشست و برخاست می کرد. حتی مردم کوچه و بازار!» خواجه مالک آهی کشید و نگاهی به سر وضع خود انداخت و گفت: « فعلاً که من از مردم کوچه و بازار هم پایین ترم. مثل گداها برایم پول می اندازند و من هم مثل گداها ذوق می کنم. » بعد اشک هایش را با آستین لباس پاره اش پاک کرد و گفت: « شاید از اول خواجه رشید نبوده ام و همه اش خواب و رویا بوده! اما اگر خواجه رشید نبوده ام؛ کی هستم؟»
خواجه رشید تصمیم گرفت که دیگر به خواجه رشید ثروتمند فکر نکند و دنبال کاری برود. آن شب در پناه دیواری خوابید و صبح زود به بازار رفت. اما کسی به او که هم غریب بود و هم ژنده پوش، کار نمی داد. بالاخره گذرش به یک حمام افتاد. سراغ صاحب حمام را گرفت. پیرمردی را به او نشان دادند که ایستاده بود و به کارها نظارت می کرد. مودبانه سلام کرد و گفت: « قربان! دنبال کار می گردم. خواهش می کنم اگر ممکن است کاری به من بدهید.»
پیرمرد نگاهی به خواجه کرد و گفت:« کار دلاکی بلدی؟»
خواجه مراد آهی کشید و گفت: « بلد نیستم ولی قول می دهم که زود یاد بگیرم. »
پیرمرد گفت: « پس برو مشغول به کار شو! ولی حواست باشد! اگر پول و لباسی از مشتری ها گم شود، اول از همه؛ یقه تو را می گیرم.»
به این ترتیب خواجه رشید دلاک حمام شد. هر وقت یاد زندگی خواجه رشید اصفهانی می افتاد، به خودش نهیب می زد و می گفت: « به این رویاهای عجیب فکر نکن وگرنه خیالاتی می شوی! بالاخره هم می فهمی که کی بودی؟ با لباس هایی که تنم بوده مطمئنم که مرد فقیری بوده ام و خانواده ای هم ندارم که دنبالم بگردند. »
ماه ها گذشت تا اینکه یک روز در حمام، چشمش به میرزا شفیع بازرگان افتاد. برای لحظه ای بهتش زد. در حالیکه تمام تنش می لرزید، جلو رفت و با لکنت پرسید: « ببخشید شما از بازرگانان اصفهان هستید؟»
میرزا شفیع گفت: « بله! دیروز رسیدیم و حالا با همراهانم آمده ایم که گرد و غبار راه را بشوییم. »
خواجه رشید آب دهانش را قورت داد و گفت: « شما خواجه رشید از اهالی اصفهان را می شناسید؟»
میرزا شفیع با تعجب به او نگاه کرد و گفت: « معلوم است که می شناسم! چطور مگر؟»
خواجه رشید هیجان زده پرسید: « همان خواجه رشیدی که خانه اش کنار باغ گلستان است و همسرش عالیه خاتون، دختر علاءالدین خان است؟»
میرزا شفیع گفت: « بله همان است. فکر کنم که تو از اقوام او می باشی چون خیلی به او شبیه هستی. فقط لاغرتری!»
خواجه رشید خواست بگوید که خودم خواجه رشید هستم ولی پشیمان شد. مطمئن بود که میرزا شفیع حرف او را باور نمی کند. چند ماه پیش که کاروان میرزا از اصفهان خارج شده بود، خودش بدرقه اش کرده بود. پس با ناراحتی گفت: « بله از اقوام ایشان هستم و می خواستم حالشان را بپرسم.»
میرزا شفیع با تاسف سرش را تکان داد وگفت: « عجب! نمی دانستم خواجه رشید، قوم و خویشی چنین فقیر دارد! » بعد وقتی کارش تمام شد؛ خواجه رشید را صدا کرد و با کارد، یکی از سکه هایی را که از ترس راهزن ها به لباسش دوخته بود، برید و به او داد و گفت: « بیا جانم! بیا این سکه را بگیر و خرج زندگی ات کن. »
خواجه رشید به زحمت جلوی اشک هایش گرفت و به داخل حمام دوید. آن شب خواب به چشمانش نیامد. نمی توانست بفهمد که چه اتفاقی افتاده است. او واقعاً خواجه رشید بود ولی در آن حمام چکار می کرد؟ آنقدر گریه کرد و با خدا راز و نیاز کرد که صبح شد. خواجه رشید سکه را با ریسمانی به گردنش انداخت و بعد جارو را برداشت و گفت: « فعلاً که کارگر و دلاک حمام هستم و اگر کار نکنم، از غذا خبری نیست.»
نزدیک ظهر، صاحب حمامی صدایش کرد و گفت: « چند نفر از اشراف آمده اند. سعی کن خوب به آنها خدمت کنی!»
خواجه رشید با عجله وسایل شستشو را آماده کرد و کاسه آبی بر سر یکی از آنها ریخت. یکدفعه فریاد مرد بلند شد و داد زد: « چکار می کنی مردک؟ آبش سرد بود. »
حمامی با شتاب جلو آمد و با عصبانیت به خواجه رشید گفت: « زود از جلوی چشمم دور شو تا بیایم تکلیف را مشخص کنم. آبروی مرا بردی!»
خواجه رشید با دلی شکسته و نگران روی سکویی به انتظار نشست تا حمامی بیاید. ولی چون شب قبل نخوابیده بود. خوابش برد. یکدفعه صدایی شنید هراسان از خواب بیدار شد و گفت: « ای وای! خوابم برده بود.»
خدمتکارش جلو دوید و گفت: « چی شده قربان؟ خواب بد دیده اید؟»
خواجه رشید با حیرت به اطرافش نگاه کرد و گفت: « یعنی همه اش خواب بود؟»
غلامش لبخندی زد و گفت: « خواب عمیقی کردید قربان! مدام ناله می کردید ولی من جرات نکردم بیدارتان کنم. ترسیدم عصبانی شوید. »
خواجه رشید نفس راحتی کشید و گفت: « خدا را شکر! عجب خواب بدی بود. پس من هنوز خواجه رشید هستم.»
یکدفعه غلام گفت: « قربان این سکه چیست که به گردنتان انداخته اید؟ تا حالا متوجه آن نشده بودم.» خواجه نگاهی به سکه انداخت و از هوش رفت. وقتی به هوش آمد، خدمتکارها و حمامی را دید که با شربت و نبات، بالای سر او ایستاده اند، خواجه رشید با ناراحتی از حمامی پرسید: « آن دلاک پیر کجاست؟»
حمامی سرش را پایین انداخت و گفت:« هنوز اینجاست. گفتم بیاید دستتان را ببوسد تا شاید شما او را ببخشید.»
خواجه رشید گفت: « زود او را صدا کن!»
دلاک پیر با ترس و لرز جلوی او ایستاد و گفت: « قربان مرا ببخشید. پسر جوانم مرده و بچه های یتیمش را هم من سرپرستی می کنم.»
خواجه رشید با مهربانی دست او را گرفت و گفت: « من کی باشم که بخواهم زندگی تو را نابود کنم؟! تو باید مرا ببخشی که سرت داد زدم و دلت را شکستم.» بعد رو به حمامی که از تعجب دهانش باز مانده بود کرد و گفت: « برو در حمام را باز کن تا هر کسی خواست بتواند داخل شود. من کی هستم که معاشرت با مردم کوچه و بازار را کسر شأن بدانم؟!»
اما هیچکس از جایش تکان نخورد. خواجه رشید برای اولین بار به آنها لبخند زد و گفت: « فکر می کنید که دیوانه شد ه ام!؟ نه! خیالتان راحت باشد. تا حالا به این عاقلی نبوده ام.»
کسی نفهمید که چطور شد وقتی خواجه رشید از خواب بیدار شد، آدم دیگری شده بود. ولی خدمتکارهایی که آن روز در حمام بودند، می گفتند که راز این اتفاقات هر چی هست، به همان سکه طلایی مربوط است که همیشه در گردن خواجه رشید است.
منبع : شاهد نوجوان شماره 60