محمدبن عبدالعزیز گفت من و رشید شاعر (ابن الزبیر) در یک منزل می نشستیم. هیچگاه اتفاق نیفتاد که رشید از من جدا شود، مگر یک روز موقعی به خانه آمد که بیشتر از روز گذشته بود. پرسیدم چه شد اینقدر تأخیر کردی. تبسمی کرد و گفت مپرس چه اتفاق افتاده. من اصرار کردم باید بگویی.
گفت امروز از فلان محل می گذشتم ناگاه زنی دیدم جوان و زیبا که به من نگاه می کرد به طوری که گوئی عاشق و دلباخته من است. با خود خیال کردم مورد علاقه این زن واقع شده ام. از خلقت خود و ظاهر زشتم فراموش کرده بودم (ابن الزبیر پیرمردی بدقیافه و زشت صورت بود که از دینش انسان تنفر داشت.) با گوشه چشم به من اشاره کرد من هم او را تعقیب نمودم تا اینکه از چند کوچه و بازار گذشت داخل خانه اش شد. مرا امر به دخول نمود وارد شدم. ناگاه نقاب از صورت برداشت رخسارش مانند آفتاب درخشید دو دست بر هم کوبید و بانگ زد دختر بیا.
دختری آمد کوچک ولی بسیار زیبا، رو به او کرده گفت اگر دو مرتبه در رختخوابت ادرار کنی این آقای قاضی تو را می خورد. سپس رو به من نموده گفت از شما متشکرم باعث زحمت شدم. از خانه بیرون آمده اندوهناک و شرمنده.(1)
1) روضات الجنات.