منصور دوانیقی از ربیع حال عبدالله بن مروان(8) را پرسید. ربیع گفت در زندان امیر المؤمنین بسر می برد. منصور گفت شنیده ام پادشاه نوبه در موقعی که عبدالله به دیار او رفته بود حرفهائی به او گفته بود می خواهم آنها را از خودش بشنوم. امر کرد حاضرش کنند وقتی وارد شد اجازه نشستن داد. نشست در حالی که صدای حلقه های زنجیر شنیده می شد منصور گفت سخنی که بین تو و پادشاه نوبه گذشته می خواهم آن را از خودت بشنوم.
گفت آری ما به خاک توبه که وارد شدیم چند روز در آنجا بودیم تا اینکه خبر ما به پادشاه رسید. فرش و لوازم و آذوقه فراوانی برایمان فرستاد منزلهای وسیع و زیبائی به ما اختصاص داد. خودش با پنجاه نفر از همراهان و درباریان به منزل ما آمد. من از او استقبال کرده صدر مجلس را برایش خالی کردم ولی ننشست. در محلی که فرش نداشت روی زمین نشست. پرسیدم از چه سبب روی فرش نمی نشیند، گفت من پادشاهم حق پادشاه آنست، هنگامی که نعمت تازه ای برای خود دید نسبت به خدا و عظمت او تواضع کند. اینک من هم نعمت تازه خدا را که شما به مملکت من آمده و پناه آورده اید شکرگزاری می کنم و تواضع می نمایم. بعد ساکت شد من حرفی نزدم مدتی به حال سکوت ماند. چوب کوچکی در دست داشت به زمین می زد اصحابش بالای سر او با سلاح ایستاده بودند.
آنگاه رو به من کرده گفت چرا خمر خوردید با اینکه خوردن آن در کتاب شما ممنوع است. گفتم اطرافیان ما از روی نادانی مرتکب این کار می شدند. گفت چرا زراعتهای مردم را در زیر پای چهارپایان خود نابود کردید مگر فساد در کتاب و دین شما حرام نبود. گفتم عمال ما از روی جهالت اقدام به آن می نمودند. گفت چرا حریر و دیبا و طلا پوشیدند با اینکه در دین شما جایز نبود. جواب دادم طایفه ای از عجم نویسنده ما بودند آنها که اسلام اختیار کردند بنا به عادت سابق خود از پوشیدن این قبیل جامه ها خودداری نمی کردند در صورتی که ما این عمل را ناپسند و مکروه داشتیم.
چندی خاموش شد بعد گفت کسان ما، عمال ما، اتباع ما، نویسندگان ما، واقع مطلب این نیست که تو اظهار می داری بلکه شما قومی بودید که محرمات خدا را حلال دانستید و از منهیات او خودداری نکردید. به زیردستان ستم روا داشتید از اینرو خداوند لباس عزت را از تن شما جدا کند و جامه ذلت و خواری را بر شما پوشاند. خدا را درباره شما غضب و انتقامی است که هنوز به آخر نرسیده می ترسم در خاک من عذاب الهی متوجه گردد آنگاه بلیه شما دامن مرا نیز بگیرد. صلاح این است که به هر چیز احتیاج دارید بگیرید و از خاک من بیرون شوید مهمانی سه روز بیشتر نمی شود.
زاد و برگی از او گرفته از مملکتش خارج شدیم. منصور تعجب نموده امر کرد دوباره او را به زندان برگردانند.(9)
8) عبدالله بن مروان ولیعهد پدر بود بعد از آنکه مروان کشته شد عبدالله ابتدا به مصر و پس از آن به نوبه پناهنده شد.
9) الکلام یجر الکلام، ج 2، ص 7.