ابن شهر آشوب در مناقب می نویسد که در ابواء زنی بادیه نشین خدمت حضرت مجتبی (علیه السلام) رسید. در آن حال امام حسن (علیه السلام) مشغول نماز بود، نماز را کوتاه نمود فرمود کاری داشتی؟ جواب داد آری. پرسید حاجت تو چیست؟ گفت من زنی بی شوهرم به این مکان وارد شده ام مایلم از شما کام بگیرم. فرمود دور شود از من، می خواهی مرا با خودت در آتش جهنم بسوزانی. آن زن پیوسته در صدد دل بردن از آنجناب بود. حضرت شروع به گریه کرد و در بین می فرمود دور شو وای بر تو. کم کم گریه آنجناب شدید شد زن حال امام مجتبی را که مشاهده کرد او هم شروع به گریه نمود.
حسین بن علی (علیه السلام) وارد شد دید برادرش با این زن هر دو گریه می کنند سیلاب اشک امام حسن چنان برادر را تحت تأثیر قرار داد که او هم شروع به گریه کرد. عده ای از اصحاب حضرت آمدند، هر کدام آن حال را مشاهده می کردند گریه آنها را می گرفت تا اینکه صدائی از گریه های ایشان بلند شد. زن بادیه نشین خارج گردید اصحاب نیز متفرق شدند. مدتی از آن پیشآمد گذشت. حسین بن علی (علیه السلام) از نظر عظمت و جلالت برادر خویش سبب گریه را نپرسید. نیمه شبی امام حسن (علیه السلام) خوابیده بود ناگاه بیدار شد و گریه آغاز نمود. حسین بن علی (علیه السلام) پرسید چه شده برادرجان. فرمود خوابی دیدم از آن جهت گریه می کنم. تفصیل خواب را جویا شد. فرمود تا زنده ام به کسی مگو. یوسف صدیق را در خواب دیدم، مردم برای تماشای او جمع شده بودند. من هم جلو رفته او را تماشا می کردم همین که حس و زیبائی اش را دیدم گریه ام گرفت.
یوسف بسوی من توجه نموده گفت برادرم چرا گریه می کنی، پدر و مادرم فدایت باد. گفتم بیاد آوردم جریان تو را با زن عزیز مصر که چه رنج و مشقتی کشیدی، به زندان افتادی، پیر کهنسال یعقوب در فراق تو چه دید؟ (با تمام این گرفتاریها تحت تأثیر هوای نفس واقع نشدی) برای آن گریه می کنم و در شگفتم از نیروی تو که چه اندازه خودداری کردی. یوسف گفت چرا تعجب نمی کنی از خودت راجع به آن زن بادیه نشین که او در ابواء با تو مصادف شد چه حالی پیدا کردی دیدی چگونه اشک می ریختی!.(14)
14) جلد دهم بحارالانوار احوال امام حسن (علیه السلام).