مردی عاشق کنیز همسایه خود شد. خدمت حضرت صادق (علیه السلام) آمده جریان را به عرض ایشان رسانید. آنجناب فرمود هر وقت او را دیدی بگو (اللهم اسئلک من فضلک) خداوندا او را از فضل و لطف تو می خواهم. مدتی گذشت اتفاقا صاحب کنیز اراده مسافرت نمود. پیش همان همسایه آمده تقاضا کرد کنیزش را به رسم امانت پیش او بگذارد. در جواب گفت من مردی مجردم میل ندارم کنیز تو در پیش من باشد.
آن مرد گفت مانعی ندارد کنیز را برایت قیمت می کنم تو از او به نحو حلال بهره بردار بعد از بازگشت تو را مخیر می کنم یا پول او را می دهی و یا خودش را برمی گردانی. این پیشنهاد را پذیرفت. پس از چندی خلیفه خواستار کنیز شد، توصیف همان کنیز را پیش خلیفه کردند. او را به قیمت بسیار زیاد به خلیفه فروخت. پس از بازگشت آن مرد از مسافرت تمام پول را به او رد کرد ولی صاحب کنیز نگرفت گفت این مال به تو تعلق دارد من بیش از مقداری که اول قیمت برای کنیز تعیین کرده ام برنمی دارم.(16) در اثر مخالفت با هوای نفس به مقصود نیز رسید.
16) انوار نعمانیه، ص 119، بحارالانوار، ج 11، احوال حضرت صادق (علیه السلام).