آخـونـد مـلا زیـن العابدین سلماسى (ره), که از خواص و صاحب اسرار علامه بحرالعلوم (ره) بود, فرمود: مردى از ایران در تابستان , که هوا بسیار گرم بود به زیارت عسکریین (ع) مشرف شد.
زمان تشرف او وقتى بود که کلیددار درهاى حرم مطهر را بسته و آماده خوابیدن در رواق , نزدیک پنجره غربى کـه بـه صـحن باز مى شود, بود, اما چون صداى پاى زواررا شنید در را باز کرد و خواست براى آن شـخـص زیارت بخواند.
آن زائر به او گفت :این یک اشرفى را بگیر و مرا به حال خود واگذار که با تـوجـه و حـضـور قـلب , زیارتى بخوانم .
کلیددار قبول نکرد و گفت : ما رسم و قاعده خود را بهم نمى زنیم .
زائر اشرفى دوم و سوم را به او داد.
باز هم قبول نکرد و وقتى زیاد شدن اشرفى ها را دید, بیشترامتناع نمود و آنها را رد کرد.
آن زائر مـتوجه حرم مطهر شد و با دل شکسته عرض کرد: پدر و مادرم به فدایتان باد,قصد داشتم با خضوع و خشوع شما را زیارت کنم , ولى او نگذاشت و شما هم ازممانعت او مطلع شدید.
در این جا کلیددار او را بیرون کرد و در را بست , به این خیال که آن شخص به اومراجعت مى کند و هـر چه بتواند پول مى دهد.
خودش هم به طرف شرقى رواق متوجه شد تا از طرف غربى برگردد.
وقـتى به رکن اول , که باید از آن جا به طرف پنجره بپیچد, رسید, دید سه نفر رو به او مى آیند, به طورى که یکى از آنها کمى جلوتر ازبغل دستى خودش بود.
همچنین دومى از سومى .
شخص سوم از نظر سن از همه کوچکتر بود و در دست نیزه اى داشت .
وقتى کلیددار آنها را دید, مبهوت ماند.
در این جا صاحب نیزه رو به او کرد و در حالتى که مملو از ناراحتى و غضب و چشمانش سرخ شده بود و نیزه خود را به قصد زدن به او حرکت مى داد, فرمود: اى مـلـعـون پـسـر ملعون , گویا این شخص به زیارت تو آمده بود که او را مانع شدى .
در این حال شخصى که از همه بزرگتر بود متوجه او شد و بادست خویش اشاره کرد و نگذاشت ضربه اى بزند و فرمود: همسایه تو است باهمسایه ات مدارا کن .
صاحب نیزه دست کشید, ولى دوباره غضبش به هیجان آمد و نیزه را حرکت داد وهمان سخن اول را تـکـرار نـمـود.
بـاز همان شخص بزرگتر اشاره نمود و مانع شد.
درمرتبه سوم باز آتش غضبش مـشتعل شد و نیزه را حرکت داد.
کلیددار دیگر متوجه چیزى نشد و غش کرد و بر زمین افتاد و به حال نیامد مگر در روز دوم یا سوم , آن هم در خانه خود.
وقـتـى کـه خـویشانش او آمدند و در رواق را, که از پشت بسته بود, باز کردند, مشهده نمودند که بـیـهـوش افـتـاده اسـت .
او را بـا همان حال به خانه اش بردند.
پس از دو روز که به حال آمد, دید نـزدیـکـانـش کـنار بستر او گریه مى کنند.
او هم آنچه میان خود و شخص زائر و آن سه نفر اتفاق افتاده بود, براى ایشان نقل کرد و فریاد مى زد: مرا با آب دریابیدکه سوختم و هلاک شدم .
نـزدیـکـانش در حالى که او استغاثه مى کرد مشغول ریختن آب بر او شدند تا آن که پهلوى او را باز کـردند, دیدند به مقدار درهمى از آن سیاه شده است .
کلیددار که نامش حسان بود مى گفت : مرا صاحب نیزه با نیزه خود زد.
او را برداشتند و به بغداد بردند وبه پزشکان نشان دادند همه از درمان او عـاجـز ماندند.
ناگزیر او را به بصره بردند, چون در آن جا طبیب فرنگى معروفى بود وقتى او را دیـد و نـبـضـش را گـرفـت , متحیر ماند,زیرا چیزى که از بدى مزاج و ورم آن موضع سیاه شده , حـکـایـت کـند, ندید, لذا گفت :گمان مى کنم این شخص نسبت به بعضى از اولیاء الهى بى ادبى کرده باشد که خداونداو را به این درد مبتلا کرده است .
وقـتـى از عـلاج نـاامـیـد شـدنـد او را بـه بـغـداد بـرگـردانـدنـد در بغداد یا بین راه , به درک واصل شد.
منبع: کمال الدین ، ج 2, ص 107