مادر مسلمان این چنین تربیت می کنند

مادر مسلمان این چنین تربیت می کنند

صاحب بن عباد در سنه 326 متولد شد. ابتدای وزارت این مرد دانشمند از مویدالدوله دیلمی آغاز گرفت، تا زمان فخرالدوله منصب وزارت را داشت.
صاحب مردی بسیار دانشمند و دانش دوست، نیکو رفتار و با کمال بود. کمتر وزیری مانند او دیده شده. او را از نظر بزرگواری و عظمت کافی الکفاه لقب دادند. شیخ صدوق (رضوان الله علیه) عیون الاخبار الرضا را برای او تألیف کرد. حسین بن محمد قمی نیز کتاب تاریخ قم را برای صاحب نوشت. در عصرهای ماه رمضان هر کس وارد بر او می شد ممکن نبود قبل از افطار خارج شود. گاهی هزار نفر هنگام افطار بر سر سفره اش بودند. صدقه و انفاقهایش را در این ماه برابری با یازده ماه دیگر می کرد. از کودکی او را مادرش چنین تربیت کرده بود.
در همان اوان طفولیت که برای درس خواندن به مسجد می رفت هر روز صبح مادرش یک دینار و یک درهم به او می داد سفارش می کرد به اول فقیری که رسیدی صدقه بده. این عمل برای صاحب عادتی شده بود از همان سنین تا جوانی و هم هنگامی که به مقام وزارت هیچگاه ترک سفارش و تربیت مادر را نمی کرد. از ترس اینکه مبادا یک روز صدقه را فراموش کند به خادمی که متصدی اطاق خوابش بود دستور می داد هر شب یک دینار و یک درهم در زیر تشک بگذارد. صبحگاه که برمی خواست پول را برداشته به اولین فقیر می داد.
اتفاقا شبی خادم فراموش کرد این کار را بکند. فردا که صاحب سر از خواب برداشت بعد از ادای فریضه دست در زیر تشک برد تا پول را بردارد ولی متأسفانه متوجه شد که خادم فراموش کرده. این فراموشی را به فال بد گرفت با خود گفت لابد اجلم فرا رسیده که خادم از گذاشتن دینار و درهم غفلت نموده. امر کرد آنچه در اطاق خوابش از لحاف و تشک و بالش بود به کفاره فراموش کردن صدقه آنروز همان خادم به اولین فقیری که ملاقات کرد بدهد. وسائل خواب و آسایش صاحب تمام از دیبا بود.
فراش آنها را جمع کرده از منزل خارج شده مصادف گردید با مردی از سادات که به واسطه نابینائی زنش دست او را گرفته بود. سید مستمند گریه می کرد. خادم پیش رفته گفت اینها را قبول می کنی؟ پرسید چیست. جواب داد لحاف و تشک و چند بالش دیبا است. مرد فقیر از شنیدن تفصیل اشیاء بیهوش شد. صاحب را از جریان اطلاع دادند. وقتی آمد دستور داد آب بر سر و صورتش بپاشند تا به هوش آید. صاحب پرسید تو را چه شد که اینطور از حال رفتی. گفت مردی آبرومندم ولی چندی است تهی دست شده ام. از این زن دختری دارم که به حد رشد رسیده مردی او را خواستگاری کرد. ازدواج آندو صورت گرفت، اینک دو سال است که از خوراک و لباس خودمان ذخیره می کنیم و برای او اسباب و جهیزیه تهیه می نمائیم. دیشب زنم گفت باید برای دخترم لحافی با بالش دیبا تهیه کنی.
هر چه خواستم او را منصرف کنم نپذیرفت. بالاخره بر سر همین خواسته بین ما اختلافی پیدا شد. عاقبت گفتم فردا صبح دست مرا بگیر از خانه بیرون ببر تا من از میان شما بروم، اکنون که خادم شما این سخن را گفت جا داشت من بیهوش شوم.
صاحب بن عباد چنان تحت تأثیر این پیشامد غیره منتظره واقع گردید که اشک مژگانش را فرا گرفت. گفت لحاف و تشک دیبا باید با سایر وسائل مناسب خودش آراسته شود به من اجازه دهید تمام وسائل زندگی دختر را مطابق این لحاف و تشک فراهم کنم. شوهر دخترک را خاست به او سرمایه ای کافی داد که به شغلی آبرومند مشغول شود و تمام جهیزیه دختر را به طوری که مناسب با دختر وزیر بود تهیه نمود.(3)
ایستادن نفسی نزد مسیحا نفسی – به ز صد سال نماز است به پایان بردن
یک طواف سر کوی ولی حق کردن – به ز صد حج قبولست به دیوان بردن
تا توانی ز کسی بار گرانی برهان – به ز صد ناقه حمرا است به فرمان بردن
یک گرسنه به طعامی بنوازی روزی – به ز صوم رمضان است به شعبان بردن
یک جو از دوش مدین دین اگر برداری – به ز صد خرمن طاعات بدیان بردن
به ز آزادی صد بنده فرمانبردار – حاجت مومن محتاج به احسان بردن
ست افتاده بگیری ز زمین برخیزد – به ز شب خیزی و شابان ز یاران بردن(4)


3) روضات الجنات ص 105. صاحب بن عباد در سال 385 هنگام سلطنت فخرالدوله از دنیا رفت. ابن خلکان می نویسد. از وزیری پس از مرگ مانند صاحب احترام نکرده اند. چنانچه در زمان حیات نیز بسیار سعادتمند بود. در روز فوتش تمام بازار و کسبه ری کار خود را تعطیل کرده بر در قصر او جمع شده بودند تا جنازه خارج شود. فخرالدوله سلطان وقت نیز با بزرگان و امراء لشکر و کشور با لباس سوگواری انتظار داشتند، همین که جنازه خارج شد شور و هیجانی تأثرانگیز در میان جمعیت افتاد. یک مرتبه ناله ای از مردم بلند شد. فخرالدوله پیاده در پیش جنازه حرکت می کرد. صاحب بن عباد از شیعیان و ارادتمندان به ائمه طاهرین بود و در اخلاص به این خانواده مقامی ارجمند داشت. جنازه را ابتدا در ری دفن کرده پس از آن به اصفهان منتقل کردند. هم اکنون نیز مزار صاحب زیارتگاه خاص و عام است. (الکنی و الالقاب) ج 2، ص 375.

4) ملا محسن فیض کاشانی.

مطالب مشابه

دیدگاهتان را ثبت کنید