شیخ آقا بزرگ تهرانى , صاحب کتاب الذریعه , از دایى خود, حاج سید خلیل تهرانى نقل فرمودند که ایشان گفت : سـال 1312, چـهارمین بار بود که به مکه معظمه مشرف مى شدم .
در آن سال به همراه مرحوم ملا محمد على رستم آبادى , که از زاهدترین علماء عصر خود در تهران بود,از راه شام مشرف شدیم .
آن سـال , اول مـاه ذیـحـجه بین شیعه و سنى اختلاف شده بود.
روز هفتم که اهل سنت آن را هشتم گرفته بودند, تمامى حجاج , چه شیعه و چه سنى ,احرام بسته و به منى رفتند و عده اى که از جمله آنـهامن و مرحوم آخوند ملا محمدعلى بودیم , تخلف نمودند, یعنى ما احرام بسته و شب را در مکه مـعـظـمـه بـیـتوته نمودیم و صبح روز هشتم که نزد اهل سنت نهم بود, به منى رفتیم , اما توقف نکردیم و متوجه صحراى عرفات شدیم و خودمان را به حجاج دیگر رساندیم .
وقتى خیمه ما نصب شد و در آن جا مستقر شدیم , من براى ملاقات سید حسین تهرانى , داماد حاج ملا هادى اندرمانى , از خیمه بیرون آمدم و در بین حجاج مى گشتم و جستجو مى نمودم .
نـزدیـک ظـهـر, خـیلى خسته شدم , ولى خیمه ایشان را نیافتم و تا آخرین جایى که حجاج خیمه داشـتند, رسیدم , یعنى پشت نهرى که در سمت چپ کوه واقع شده بود.
آخرین خیمه از پشم سیاه بود و خطوط سفیدى روى آن دیده مى شد.
کنار خیمه نشستم که قدرى استراحت نمایم شخصى از خیمه به اسم مرا صدا زد و گفت : حاج سید خلیل .
نظر کردم , دیدم آن شخص در خیمه ایستاده است گفتم : چه مى گویى ؟ گفت : بیا وداخل شو.
داخل خیمه شدم و سلام کردم .
جـواب سـلامـم را داد.
دیـدم وسـط خیمه روى زمین رو به قبله ایستاده و بساطى از پشم شتر و پوست در آن جا فرش است .
در گوشه خیمه , پشت سر آن شخص , دو نفر برروى آن فرش نشسته و هر دو ساکت بودند.
ایشان سؤال کرد: به دنبال که مى گردى ؟بعد خودش گفت : به دنبال حاج سـیـد حـسین , داماد مرحوم حاج ملا هادى , مى گردى .
گفت : حال خود و همسرش خوب است خـیـمه شان آن جا است و با دست به طرفى اشاره نمود و گفت : ایشان نزدیک فلان کاروان خیمه زده اند و اسمش را هم برد اما من فراموش نمودم .
بـاز سـؤال کـرد: از کدام راه آمده اى ؟ و خودش گفت : از راه شام و از تهران آمده اى .
گفتم : بلى .
خلاصه از هر چه در راه واقع شده بود, سؤال مى کرد و خودش جواب مى داد.
از جمله چیزهایى که در بـیـن راه براى من اتفاق افتاد این که , در بیابان لیمو درحالى که محرم بودم بین من و یکى از اعـراب اخـتلافى واقع شد و آن شخص چندمرتبه با تازیانه بر سر من زد, اما من ساکت بودم , چون احـرام داشتم و نمى شد نزاع کنم .
ایشان از این قضیه هم خبر داد و فرمود: هر چه بر بندگان خدا واقع مى شود,خوب است .
دیـدم نـزدیک ظهر است خواستم احتیاطا نیت وقوف عرفات را بنمایم گفت : امروزروز هشتم و فـردا نـهـم اسـت امروز نیت وقوف نکن .
اجمالا از او پذیرفتم و نیت نکردم .
بعد از آن برخاسته و از ایشان التماس دعا نمودم و از آن خیمه بیرون آمدم و به خیمه خود بازگشته و خوابیدم .
فردا که روز نهم بود, با جناب حاج ملا محمد على و دو نفر دیگر به دیدن حاج سیدحسین رفتیم و در بین راه که از منزل او سؤال مى نمودیم , شخصى نام کاروانى که دیروز آن شخص ذکر کرده بود و مـن فـراموش نموده بودم را برد.
خلاصه از حاج سیدحسین دیدن کردیم و به مسجد رفته چند رکعت نماز خواندیم و در حین بازگشت ازمسجد, همگى آن خیمه روز گذشته را دیدیم .
بعضى از رفقاى ما گفتند: آن قدرحاجى زیاد شده که تا این جا خیمه زده اند.
بعضى دیگر از رفقا گفتند: این جا خیمه هیزم فروشها است .
من گفتم : نه , این هم از خیمه حجاج است .
نـزدیـک ظـهـر, در آن نهر غسل کردیم و به منزل رفتیم و بعد از غروب آفتاب از عرفات به سوى مـشعر حرکت کرده و وقتى صبح شد از مشعر به سوى منى براه افتادیم .
دروقت قربانى , من و چند نـفـر دیـگـر قـربـانى هایمان را برداشتیم , که آنها را به مکان مخصوص قربانى , ببریم .
وقتى از بین خـیمه ها خارج شدیم و در جاده قرار گرفتیم ,شخصى که دیروز در آن خیمه بود و با من صحبت کرد, نزد من آمد و اسم مرا برد وفرمود: قربانیت را به آن جا نبر و خودش مکان دیگرى را نشان داد و با دستش به آن جا اشاره نمود.
مـن قـبـول کـردم و سه نفر از رفقا همراه من آمدند ولى بقیه نپذیرفتند.
در آن وقت دردست آن شخص عصاى کوچک یا چیزى غیر از آن بود و سخنى مى گفت .
آنچه ازکلام او فهمیدم و به یادم ماند این بود که مى گفت : و قلیل من عبادى الشکور.
(بندگان شکرگزار من ,کم هستند) بعد از قربانى و سایر اعمال , به مکه باز گشتیم .
در مسجد الحرام من مشغول طواف شدم دیدم آن شـخـص مـقـابل حجرالاسود به فاصله دو ذراع (حدود یک متر) یا کمترایستاده و دستها را مقابل صورت نگه داشته و مشغول دعا است و در هر هفت دور, اورا به همان حال دیدم .
بـعد از طواف که خواستم حجرالاسود را ببوسم , به سوى آن طرفى که او بود, رفتم دیدم حجاجى کـه در طوافند همین که به او مى رسند, هیچ یک از جلویش نمى روند وایشان مثل کوهى ایستاده اسـت و مـردم از پـشت سر او طواف مى کنند.
چون خواستم حجر را ببوسم و برآن دست بکشم آن شـخـص دست مرا گرفت و به حجرالاسودرسانید با کمال اطمینان آن را بوسیده و مس نمودم و دستم را بر کتف او گذاردم وگفتم : التمس منکم الدعا و اسئلکم الدعا(از شما التماس دعا دارم ) ایشان قبول نمودو براى من دعا کرد.
بـراى نـماز طواف به طرف مقام حضرت ابراهیم (ع ) رفتم و چیزى به خادم مقام دادم و همان جا مقابل در مقام ایستادم و مشغول نماز طواف شدم .
در بین نماز دیدم آن شخص مقابل حجرالاسود ایستاده است و هیچ چیز بین من و او حایل نیست نه خودمقام و نه ضریح , به خاطر این مطلب در فـکر فرو رفتم .
وقتى مشغول تشهد شدم ,متوجه شدم و به خود گفتم , هیهات ! چطور مردم بین مـن و او حایل نشده اند با این که باید حایل باشند؟ خواستم نماز را قطع کنم .
به من اشاره کرد که حرکت نکن .
نماز را تمام کردم و از جاى خود برخاسته و دویدم , اما به زمین خوردم و وقتى به محلى که ایشان آن جـا ایـسـتاده بود, رسیدم حضرتش را ندیدم .
هر چه در اطراف خانه کعبه نظر کردم و جستجو نمودم , آن وجود مقدس را نیافتم , لذا یقین کردم که ایشان حضرت بقیه اللّه عجل الله تعالى فرجه الشریف بوده اند.
منبع:کمال الدین، ج 1, ص 113