روزی نعمان بن منذر که از پادشاهان عرب در زمان ساسانیان محسوب می شد به شکار رفته بود. در پی گوری اسب تاخت از لشکر خود جدا ماند. روز بیگاه شد در میان بیابان یک سیاهی به چشمش رسید. به آنطرف روانه گردید، خیمه ای پلاسین مشاهده کرد که صاحب آن مردی از قبیله بنی طی بنام حنظله بود. همین که نعمان به آنجا رسید گفت هیچ جایگاهی هست که شب را بیاسایم. حنظله پیش آمد. گفت جان من فدای مهمان باد بفرمائید. نعمان پیاده شد، حنظله او را نشاند و اسبش را بست، قدری کاه پیش اسب ریخت.
این خانواده بادیه نشین در ملک خود بیش از میشی نداشتند که با شیر آن روزگار بسر می بردند. حنظله به زن خود گفت این مرد شخص بزرگی به نظر می رسد، چگونه او را پذیرائی کنیم؟ زن گفت تو گوسفند را بکش من قدری آرد برای روز درماندگی ذخیره کرده بودم همان را نان می سازم. حنظله گوسفند را ابتداءاً دوشید و بعد کشت. از شیرش قدحی پر کرده خدمت نعمان آورد. از گوشت آن غذائی تهیه کردند با هزاران تشویق پیش نعمان بردند.
آن شب نعمان را بسیار خدمت کردند. چون روز روشن شد جامه پوشید و بر اسب سوار گردید. گفت ای حنظله تو در مهمانداری و خدمتگزاری کوتاهی نکردی بدان من پادشاه عرب نعمان بن منذرم باید که به خدمت ما بیائی تا حق تو بجا آوریم. حنظله تشکر و سپاسگزاری کرد. مدتی از این جریان گذشت، پیوسته بر خاطر نعمان می گذشت که کاش آن طائی بیاید تا حق مهمان نوازی او بجا آورم. اتفاقا زمانی در بادیه قحطی سختی روی داد.
حنظله تنگدست شد و لازم گردید بادیه را ترک گوید و به طرفی رود. زنش گفت تو در خدمت ملک حقی داری، پیش او برو تا از فیض انعام و لطف او بهره مند گردی. حنظله به جانب نعمان حرکت کرد.
نعمان در هر سال دو روز با شرایط خاصی برای خود تعیین کرده بود یکی را بؤس می نامید یعنی سختی. مکانی بنا کرده بود که بنام غریین اشتهار یافت. مشهور است که دو ندیم داشت در یک روز وفا کردند؛ روز فوت آنها را بر خود شوم گرفته بود و آن همان روز بؤس بود که همه ساله در آن روز با تمام لشگر به صحرا می رفت. در جلو غریین می ایستاد، به اولین کسی که چشمش می افتاد دستور کشتنش را می داد. این قاعده مستمر شده بود. از نوادر اتفاقات روزی که حنظله خدمت نعمان رسید همان روز بؤس بود. نعمان هم با لشگر خود در صحرا ایستاده نگاه می کرد. ناگاه از دور پیاده ای را دید که می آید. چون نزدیک شد چشمش به او افتاد حنظله را شناخت. بسیار رنجیده خاطر گشت که چرا باید در چنین روزی بیاید تا نتواند حق مهمان نوازیش را بدهد. گفت تو همان طائی نیستی که در بادیه مرا مهمانی کردی؟ جواب داد آری. نعمان گفت چرا در این روز آمده ای که روز بؤس من است؟ عرض کرد پادشاه را بقا باد نمی دانستم امیر را روزی است که نظر او در آن روز بر هر کس افتد او را می کشد.
نعمان گفت به خدا که امروز اگر چشم من به قابوس جگر گوشه ام بیفتد او را می کشم. اینک حاجت خود را بخواه. آنچه میل داری ولکن تو را زنده نخواهم گذاشت. حنظله گفت نعمتهای دنیا فدای جان من، اگر ملک تمام خزائن خود را به من دهد چون مرا می کشد از آن چه فایده خواهم برد. نعمان گفت چاره ای نیست باید تو را بکشم. گفت چون بناچار باید مرا بکشی چندان مهلت ده که بروم اهل و عیال خود را ببینم و کار معیشت و زندگی آنان را آماده سازم. آنگاه به خدمت شما برگردم، خواهی مرا بکش و خواهی ببخش.
نعمان گفت ضامنی بده که اگر باز نیائی من او را به جای تو بکشم. طائی بیچاره متحیر شد. به هر کس نگاه می کرد تا شاید ضامن او شود. مردی از قبیله بنی کلب که او قراد بن اجدع می گفتند چون فروماندگی او را دید گفت پادشاها من ظامنش می شوم که اگر تا سر یک سال در همین روز نیامد، هر حکم در حق من خواهی انجام ده.
نعمان حنظله را پانصد شتر بخشید و بازگشت. همین که مدت یک سال بسر آمد، یک روز باقیمانده بود تا مدت قرار تمام شود. نعمان به قراد گفت تو را از جمله هلاک شدگان می بینم قراد جواب داد.
فان یک صدر هذا الیوم ولی – فان غدا لناظره قریب(3)
صبحگاه نعمان با لشگر خود سوار گردید و بنا به عادت همیشه به طرف غریین رفت، قراد را نیز با خود همراه برد. دستور داد او را برای سیاست آماده کنند. عده ای از نزدیکان نعمان گفتند امیر در کشتن او نباید عجله نماید تا تمام روز پایان پذیرد و آخرین اشعه خورشید ناپدید گردد، آنگاه حکم امیر بر وی نافذ است.
نعمان می خواست او را بکشد تا مرد طائی جان به سلامت برد چون از وزراء این سخن را شنید در کشتنش توقف کرد تا هنگامی که آفتاب فرو رفت و نزدیک بود آخرین اشعه آن ناپدید شود. دژخیم در بالای سر قراد ایستاده بود و شمشیری برهنه در دست داشت. تمام همراهان نعمان منتظر پایان این پیش آمد بودند. قراد بر روی زمین نشسته و با چشم حسرت بار به اطراف خود نگاه می کرد. شاید یک دقیقه دیگر بیش نمانده بود که با ناپدید شدن آخرین شعاع خورشید عمر قراد هم بسر آید، ناگه از دور سیاهی سوار پیدا گردید. نعمان به دژخیم گفت منتظر چیستی؟ وزراء گفتند صبر باید کرد تا آن شخص برسد. چیزی نگذشت که مردی را دیدند با عجله تمام می آید. همین که نعمان او را دید چون از آمدنش رضایتی نداشت گفت ای احمق چه چیز تو را بر آن داشت بعد از آنکه از چنگ مرگ خلاص گشتی بازآمدی؟ گفت وفاداری به پیمان مرا وادار به آمدن کرد. نعمان پرسید داعیه تو بر وفاداری و حق شناسی چه بود؟ حنظله جواب داد دین من.
نعمان گفت چه دین داری. پاسخ داد دین عیسی (علیه السلام). نعمان تقاضا کرد که آن را بر من عرضه بدار. حنظله قدری از مزایای دین خود را شرح داد. نعمان گفت این دین حق بوده و ما از آن غافل بوده ایم در حال ایمان آورد و ترک بت پرستی کرد. دستور داد غریین را خراب کردند.
گفت به خدا سوگند نمی دانم از شما دو نفر کدام وفادارتر هستید تو که بی سابقه شناسائی ضامن او شدی یا او که از چنگال مرگ خلاصی یافته بود بار دیگر خود را در غروقاب فنا انداخت. برای من روا نبود شما را بکشم هر دو را بنواخت و جایزه ای داد. به برکت جوانمردی قراد و وفاداری حنظله آن سنت و رویه ناپسند از بین رفت.
ست وفا در کمر عهد کن – تا نشوی عهدشکن جهد کن
نیست بر مردم صاحب نظر – خصلتی از عهد پسندیده تر
تخم ادب چیست وفا کاشتن – حق وفا چیست نگهداشتن
جهد در آنکن که وفا را شوی – خود نپرستی و خدا را شوی
خاکدلی شو که وفائی دروست – وز گل انصاف گیاهی دروست
هر هنری کن ز دل آموختند – پرده منسوخ وفا دوختند
میل کسی که وفایت کند – جان هدف تیر بلایت کند(4)
3) اگر اول امروز گشت فردا برای کسی که انتظار آن را دارد نزدیک است.
4) نظامی گنجوی.