در کتاب اعلام الناس می نویسد که یکی از وزراء معتصم برای خود قصر بلندی ساخته بود مشرف به خانه های اطراف، پیوسته در آن قصر می نشست از در و پنجره به زنان و دختران همسایه تماشا می کرد. اتفاقا یک روز چشمش به دختر یکی از همسایگان افتاد که بسیار زیبا و خوش اندام و قامتی فریبنده داشت، اسیر عشق و پابند محبت او شد بقول خواجه حافظ:
نخست روز که دیدم رخ تو دل می گفت – اگر رسد ضرری خون به گردن چشم
از آن روز در جستجوی نام و نشان دخترک افتاد. پدرش را که مرد تاجری بود شناخت و به عنوان خواستگاری پیش او فرستاد. تاجر قبول نکرده پوزش خواست که ما را شایستگی نیست با مثل وزیر وصلت کنیم باید با هم شأن و کفو خود که تاجری باشد وصلت نمائیم. وزیر چنان در آتش عشق می سوخت که برای رسیدن به وصال دختر از هیچ پیش آمدی هراس نداشت این راز را به یکی از نزدیکان خود گفت، از او چاره ای خواست. آن مرد پاسخ داد اگر هزار دینار خرج کنی من تو را کامیاب می کنم. وزیر گفت ای کاش با این مقدار به مقصود برسم. من اگر با دویست هزار دینار ممکن شود؛ از صرف کردن آن باک ندارم. زر را تسلیم کرد. آن مرد هزار دینار را پیش ده نفر از کسانی که شهادت آنها در نزد قاضی پذیرفته بود (عدول) آورد.
جریان عشق سوزان وزیر را بر ایشان تشریح نمود. داستان را چنان جلوه داد که اگر این کار انجام نشود جان وزیر در خطر است. به هر یک از ده نفر صد دینار پرداخت و تقاضا کرد پیش قاضی گواهی دهند به اجراء عقد دختر برای وزیر.
پذیرفتند پیش قاضی شهادت دهند به ازدواج وزیر با دختر تاجر به او گفتند علت شهادت ما این است که با این کار جان او را از مرگ حتمی نجات داده و باعث سربلندی دختر و رسیدن پدر او به مقام شامخ می شویم. قطعا بعد از اطلاع، تاجر به این مهریه زیاد راضی خواهد شد. پس از انجام مراسم لازم وزیر شخصی را پیش پدر دختر فرستاد گفت زنم را از چه رو در خانه نگه داشته اید او را به خانه خودم بفرستید. تاجر وقتی که از جریان خبر یافت با وزیر پیش قاضی رفتند. قاضی حکم کرد مهر دختر را به پدرش بپردازد و زن خود را ببرد.
تاجر چنان سرگردان و حیران شد که شبیه به دیوانگان گردید. هر چه خواست خود را به معتصم برساند وسیله فراهم نگشت. با یکی از دوستان خود مشورت نمود. او گفت فقط می توانی لباس مخصوص کارکنان داخل قصر معتصم را بپوشی و بدینوسیله داخل شوی. همین کار را کرد و خود را به حضور معتصم رسانید. داستان را پنهانی به او گفت. معتصم دستور داد وزیر را با شهود حاضر کنند. وزیر خیال کرد با گفتن اصل قضیه مورد بخشش واقع می شود چون مهر زیادی برای دختر تعیین کرده بود.
شهود نیز همین فکر را کردند بعد از کشف نیرنگ آنها و اقرارشان دستور داد هر یک از گواهان را کنار دارالاماره به دار آویختند. وزیر را در میان پوست گاوی که تازه کشته شده بگذارند و با عمودهای آهنین آنقدر به او بزنند تا گوشت و پوستش به هم مخلوط شود. به تاجر دستور داد دختر خود را به خانه برد و تمام مهری که وزیر برای او تعیین کرده متصرف شود کسی حق اعتراض به او ندارد.(5)
5) اعلام الناس، ص 181.