نویسنده: محمد غفارنیا
فردای روز جنگ احد، پیامبر خدا (صلی الله علیه و آله و سلم) دستور داد تا مردم برای تعقیب دشمن و انتقام خون شهدا ء، خود را آماده سازند. حتی فرمان داد مجروحان احد نیز به صفوف لشکر بپیوندند.
رزمندگان اسلام، پس از آن همه جراحاتی که به آنها رسیده و هنوز زخمهای بدنشان التیام نیافته بود، لباس رزم پوشیدند. امیر المؤمنین (صلی الله علیه و آله و سلم) نیز هشتاد زخم در بدن داشت، به گونهای که وقتی فتیلهها را از یک طرف داخل زخمها میکردند، از زخم دیگر سر به در میآورد. با این حال، حضرت پرچم مهاجران را به دست گرفت. بدین ترتیب پیامبر و ارتش اسلام به محلی به نام حمراءُ الاسد (1) رسیده و در آنجا اردو زدند.
یکی از آن سربازان میگوید: من و برادرم از جمله مجروحان میدان احد بودیم. زخمهای برادرم از من شدیدتر بود. وقتی موذن رسول خدا را برای تعقیب مشرکان ندا در داد، ما هم تصمیم گرفتیم تا خود را به پیامبر اسلام برسانیم. با این که مرکب هم نداشتیم به راه افتادیم، چون حال من کمی از برادرم بهتر بود، هر کجا برادرم باز میماند، او را به دوش میکشیدم تا این که با زحمت فراوان خود را به سپاه اسلام رسانیدیم.
خداوند درباره این ارتش مقاوم و وفادار چنین میفرماید:
آنان که دعوت خدا ورسولش را اجابت کردند، و بعد از آن همه جراحاتی که روز احد پیدا کردند (آماده شرکت در جنگ دیگری با دشمن شدند)، از میان این افرادبرای آنان که نیکی ورزیده و تقوا پیشه کردند، پاداش بزرگی خواهد بود. (2)
در این هنگام یکی از مشرکان به نام معبدالخزاعی از مدینه به مکه میرفت. وقتی وضع پیامبر و یاراش را دید به سختی تکان خورد و عواطف انسانیش او را بر انگیخت؛ لذا نزد پیامبر آمد و گفت: مشاهده وضع شما برای ما بسیار ناگوار است. دوست داشتیم خداوند بدی را از شما دور کند. وی این سخن را گفت و از آنجا دور شد.
از طرف دیگر مشرکان با لشکر فاتح خود، پس از پایان جنگ به سرعت راه مکه را پیش گرفتند؛ اما وقتی به روحا رسیدند، از کار خود پشیمان شدند و تصمیم گرفتند به مدینه بر گردند و باقی مانده یاران پیامبر را نابود کنند.
در همین وقت معبدالخزاعی به لشکر ابوسفیان رسید. ابوسفیان از او درباره پیامبر سئوال کرد. خزاعی گفت:
محمد را با لشکری انبوه دیدم که همانند آن را ندیده بودم. در حالی که از شدت غضب دندان های خود را به هم میساییدند، در تعقیب شما بودند. به خدا سوگند تا تو بخواهی حرکت کنی، گردن اسبهای آنان نمایان خواهد شد.
ابوسفیان با اضطراب و نگرانی گفت: تو چه میگویی؟ ما که آنها را کشتیم و مجروح و پراکنده کردیم. الان هم قصد داریم برگردیم و باقی آنها را نابود سازیم.
خزاعی گفت: من نمیدانم شما چه کردید و چه تصمیم دارید؛ ولی همین را میدانم که لشکری انبوه دیده ام و چندان متعجب شدم که در وصف آن شعری سروده ام و…
این کلمات روحیه ابوسفیان و یاران او را تضعیف نمود طوری که تصمیم عقب نشینی و بازگشت به مکه را گرفتند. در راه بازگشت به جمعی از قبیله عبدالقیس که برای خرید گندم به مدینه میرفتند برخوردند. ابوسفیان برای این که مسلمانان آنها را تعقیب نکنند و فرصت کافی برای عقب نشینی داشته باشند، به
آنان گفت: اگر پیام ما را به محمد و مسلمانان برسانید، فردا در بازار عکاظ بارهای شتران شما را پر خواهیم کرد.
گفتند: پیام تو چیست؟
گفت: به محمد و مسلمانان برسانید که ابوسفیان و بت پرستان با لشکری انبوه اینک شتابان به مدینه میآیند که بقیه یاران تو را از پای در آورند. ابوسفیان این را گفت و به سوی مکه حرکت کرد.
پیامبر اسلام نیز در حمراءالاسد بود که قافله عبدالقیس این خبر را به او رسانید. آن حضرت و یارانش گفتند:
حَسْبُنَا اللَّهُ وَ نِعْمَ الْوَکیلُ: خدا ما را کافی است و او بهترین مدافع است؛ اما هر چه انتظار کشیدند خبری از لشکر دشمن نشد؛ تا این که پس از سه روز توقف به سلامت به مدینه باز گشتند. (3)
قرآن مجید استقامت و پایمردی آنان و نتیجه عملشان را به این صورت بیان میکند:
(الَّذِینَ قَالَ لَهُمُ النَّاسُ إِنَّ النَّاسَ قَدْ جَمَعُواْ لَکُمْ فَاخْشَوْهُمْ فَزَادَهُمْ إِیمَاناً وَقَالُواْ حَسْبُنَا اللّهُ وَنِعْمَ الْوَکِیلُ * فَانقَلَبُواْ بِنِعْمَهٍ مِّنَ اللّهِ وَفَضْلٍ لَّمْ یَمْسَسْهُمْ سُوءٌ … ) (4)
آنان کسانی بودند که بعضی از مردم به آنها گفتند: مردم، (لشکر دشمن) برای حمله به شما اجتماع کردهاند، از آنها بترسید؛ اما آنها ایمانشان زیادتر شد، و بدین جهت (از میدان نبرد) با نعمت و فضل پروردگار باز گشتند، در حالی که هیچ ناراحتی به آنها نرسید.
پینوشتها:
1-حمراءالاسد: محلی بود که تا مدینه هشت میل فاصله داشت.
2-آل عمران/172.
3-سیره ابن هشام: ج3. ص109؛ مجمع البیان: ج2، ص540.
4-آل عمران /173-174.
منبع مقاله :
غفارنیا، محمد، (1387) 142 قصّه از قرآن: همراه با شأن نزول آیاتی از قرآن، قم: جامعه القرآن الکریم، چاپ اول