غیب معیار سنجش اندیشه‌ها

غیب معیار سنجش اندیشه‌ها

نویسنده: آیت الله عبدالله جوادی آملی

در بحث تفسیر موضوعی قرآن کریم، خطوط کلی تفسیر روشن است؛ چون قرآن ذاتاً نور است نیازی به روشنگری دیگری ندارد، و از این جهت که «تِبْیَانًا لِّکُلِّ شَیْءٍ» (1) است، همه‌ی معارف را بیان می‌کند، پس قهراً خودش بَیِّن و روشن خواهد بود و از این جهت که حق است و به حق دعوت می‌کند همراه با برهان و دلیل قطعی است.
باید توجه کرد که، منظور از این برهان و دلیل چیست؟ آیا دلیل حسی تنها معیار سنجش محتوای قرآن است، یا دلیل عقلی تنها معیار تحقیق در محتوای قرآن است، و یا هر دو؟ اصولاً آیا دلایل غیرحسی، ارج و ارزش علمی دارد یا نه؟ یعنی آیا می‌شود به غیر حس هم تکیه کرد یا نه؟ به تعبیر دیگر؛ فقط آنچه که به حس می‌آید و یا تجربه می‌شود مورد اعتماد است یا نه؟
چیزهایی که مورد اعتماد و پذیرش هستند دوقسمند. یک قسم امور مادی است که به حس می‌آید، و قابل آزمایش و تجربه است. قسم دیگر امور غیرمادی است که به حس و تجربه نمی‌آید. اگر ما گفتیم معیار سنجش، حس و تجربه است، نمی‌شود با این معیار معارف قرآن را سنجید، و اگر گفتیم معیار سنجش، تنها حس و تجربه نیست، بلکه عقل و براهین عقلی، که در دسترس حس و تجربه نیستند، نیز معیار پذیرش افکار و معارفند، آنوقت می‌شود روی این معیار با معارف قرآن کریم روبرو شد.
خطی را که قرآن تبیین می‌کند، و معیاری را که قرآن بیان می‌کند این است که به غیرحس می‌شود تکیه کرد. و به غیر تجربه‌ها و به غیر تجربیات هم می‌شود تکیه کرد. بلکه معیار ارزش هم، همان امر غیرتجربی است. معیار اعتماد به امور تجربی هم، یک امر عقلی غیرتجربی است. در نتیجه، آنچه ترازوی سنجش افکار و علوم است، و آنچه معیار تحقیق و رسیدگی به افکار و اندیشه‌هاست، امری است غیبی و غیرقابل لمس و احساس و تجربه.
قرآن روی این بخش تکیه می‌کند، می‌فرماید؛ «ذَلِکَ الْکِتَابُ لاَ رَیْبَ فِیهِ» (2) یعنی؛ نه در ادعای قرآن ریب است، و نه در دعوتش ریب راه دارد. نه در اینکه ادعا می‌کند سخن خداست ریب راه دارد، و نه محتوای دعوت او که به سعادت و خیر فرامی‌خواند، قابل ریب و شک است. در هر دو بعدش ریب نیست.
آنگاه می‌فرماید؛ کسی از این قرآن استفاده می‌کند که به غیب ایمان بیاورد «الَّذِینَ یُؤْمِنُونَ بِالْغَیْبِ» (3) یعنی چیزی که نه قابل حس است، و نه مورد آزمایش و تجربه قرار می‌گیرد. تجربه همان تکرار حس است. اگر انسان یک امر محسوس را چندبار احساس کند می‌گویند تجربه شد. می‌فرماید این قرآن کسی را هدایت می‌کند که معیار سنجش اندیشه را غیب بداند «الَّذِینَ یُؤْمِنُونَ بِالْغَیْبِ».
بحثی است در بین متفکران، خواه در غرب و خواه در شرق، که آیا به غیر حس و تجربه می‌شود تکیه کرد یا نه؟
مادیین بر آنند که به غیر حس و تجربه نمی‌شود تکیه کرد. یعنی انسان به چیزی ایمان می‌آورد، یا به چیزی اعتقاد پیدا می‌کند و چیزی را می‌پذیرد که یا محسوس باشد، و یا در اثر تکرر احساس، به نام تجربه استنباط بشود. اگر چیزی نه به حس بیاید و نه در اثر تکرار احساس به نام تجربه استنباط بشود، چنین چیزی خرافی است، و نمی‌شود به آن اعتقاد پیدا کرد.

لذا معارف متافیزیکی، یعنی مسئله‌ی توحید، مسئله‌ی وحی، مسئله‌ی قیامت و مسائلی را که فعلاً به حس درنمی‌آید، یا برای همیشه از حس غائب است، می‌گویند قابل قبول نیست، و اعتقاد به این امور را خرافی می‌دانند. ولی الهیون برآنند که همانطور که با حس و تجربه می‌شود چیزی را پذیرفت، با برهانها و بحثهای عقلی نیز می‌شود چیزی را پذیرفت، که نه قابل احساس است و نه مورد تجربه قرار می‌گیرد.
بلکه تنها با براهین عقلی می‌شود به شناخت رسید، زیرا ارزش تجربه هم به همان برهانهای عقلی است. یعنی اگر ما به برهان عقلی تکیه نکنیم نمی‌توانیم به تجربه هم بها بدهیم. و آنها هم که می‌گویند تنها معیار سنجش اندیشه و افکار، تجربه است و غیرتجربه هرچه هست خرافی است، با استفاده از یک برهان عقلی، سخن خویش را اثبات می‌کنند.
توضیح این مطلب آنستکه؛ آنها می‌گویند عقل اشتباه می‌کند، خطا در مسائل عقلی راه دارد، و نشانه‌اش اختلافی است که بین خردمندان عقلی است و تضاد و تناقضی است که در آراء صاحب‌نظران عقلی پیدا می‌شود. پس عقل اشتباه می‌کند، و چیزی هم که معیار سنجش باشد به نام تجربه در مسائل عقلی راه ندارد، بنابراین اعتمادی به مسائل عقلی نیست. زیرا به چیزی می‌شود تکیه کرد که یا خودش مصون از اشتباه باشد یا اگر در آن اشتباه و خطا رخنه کند، در کنارش معیار و ترازوی سنجش باشد که با آن سنجش و معیار معلوم شود چه چیز اشتباه است و چه چیز درست؟
خلاصه؛ چون عقل در اندیشه‌هایش اشتباه می‌کند و معیاری برای سنجش اندیشه در مطالب عقلی نیست، زیرا معیار سنجش، تجربه و آزمایش است و تجربه و آزمایش در مطالب عقلی نیست، پس اعتباری به اندیشه‌های عقلی نیست و حس تنها معیار است.
احیاناً می‌بینید قرآن کریم سخن بعضی از مادیین گذشته را چنین تشریح می‌کند. گروهی به موسای کلیم (سلام الله علیه) گفته‌اند ما هرگز ‌ایمان نمی‌آوریم به تو «حَتَّى نَرَى اللَّهَ جَهْرَهً» (4) تا خدا را روشن و آشکار ببینیم.‌ این همان اصالت حس و تجربه است که می‌گوید؛ به چیزی می‌شود ‌ایمان آورد که بتوان آن را دید. «وَإِذْ قُلْتُمْ یَا مُوسَى لَن نُّؤْمِنَ لَکَ حَتَّى نَرَى اللَّهَ جَهْرَهً» تا ما الله را بطور آشکار نبینیم ‌ایمان نمی‌‌آوریم.
مادی حرفش‌ این است؛ چیزی که به حس نمی‌آید یا مورد تجربه قرار نمی‌گیرد، نمی‌شود مورد قبول واقع شود، و خلاصه برهانش هم‌ این بود که بیان شد. ولی وقتی دلیلشان را تشریح، و استدلالشان را تحلیل می‌کنیم می‌بینیم آنها با اعتماد به عقل خواستند بگویند دلیل عقلی بی‌ارزش است، و با اعتماد به یک امر غیرتجربی خواستند بگویند معیار سنجش تجربه است. زیرا‌ این مقدماتی که ترتیب دادند هیچیک از ‌این مقدمات، حسی و یا تجربی نبود.
می‌گویند؛ عقل اشتباه می‌کند. ‌این یک قضیه کلی است که؛ هر عقلی در بعضی از مسائل اشتباه می‌کند و چون اشتباه می‌کند نیازمند به معیار سنجش است. ‌این مقدمه‌ها را نه احساس کرده‌اند و نه با تجربه یافته‌اند چون تجربه یعنی تکرار یک امر محسوس و احساس مکرر آن.
یک وقت انسان داروئی را به بیماری می‌دهد و آن بیمار شفا پیدا می‌کند، یا خودش آن دارو را مصرف می‌کند و درمان می‌شود.‌ اینها امور حسی است، یک قسمتش حس ظاهر و یک قسمتش حس درونی و باطن است. هم دردی که قبلاً احساس می‌کرد امر حسی بود، هم آرامشی را که بعد از مصرف آن دارو احساس می‌کند امر حسی است. یک وقت همین عمل را درباره بیماریهای مختلف یا درباره خودش و شرایط گوناگون، چندین بار تکرار می‌کند. ‌این تکرار امر حسی را تجربه می‌گویند، و تجربه به ‌این معنا امری است حسی، منتها وقتی که مکرر شود.
برهانی که اقامه کرده‌اند ‌اینچنین بود؛ عقل در اندیشه‌های خویش اشتباه می‌کند و چون معیاری برای سنجش ارزشهای عقلی نیست در نتیجه نمی‌شود به عقل اعتماد کرد.
اولاً؛ ‌این استدلال آنها استدلال عقلی است، یعنی گفته‌اند هرچه که اشتباه کند نیازمند به معیار سنجش است. ‌این مطلبی است عقلی و امری حسی نیست، انسان نه یک بار می‌تواند آن را ببیند و نه چند بار، نه با حس باصره نه با سایر حواس. امری نیست که تحت حس و تجربه قرار گیرد، بلکه ‌این عقل است که می‌گوید با معیار سنجش، اندیشه‌های اشتباه، از اندیشه‌های درست امتیاز پیدا می‌کند. پس خواستند با دلیل عقلی، بی‌ارزش بودن دلیل عقلی را ثابت کنند.
ثانیاً؛ همانطوریکه در مطالب عقلی اشتباه هست در مطالب حسی هم هست. حس هم اشتباه می‌کند البته به معنایی که معروف هست، وگرنه حس هرگز اشتباه نمی‌کند، چون اشتباه در حکم است. آنجا که جای حکم و قضا است، جای صحت و سقم و خطا و صواب است. حس فقط مفردات را درک می‌کند. حکم و داوری در مرحله احساس نیست.‌ این عقل است که حکم می‌کند و احیاناً اشتباه می‌کند. اگر ما ستاره‌ای را از دور کوچک می‌بینیم، چشم اشتباه نمی‌کند.‌ این باصره نیست که اشتباه کرده است، باصره آنچنان منظم خلق شد که اگر زاویه‌ی دید فرق کرد، آن چیز را کوچک می‌بیند، و اگر عوض شد بزرگ می‌بیند. ‌اینکه ستاره را از دور کوچک می‌بیند کار منظم و صحیح طبیعی چشم است، و ‌این کارش هم اصولی است. ‌این عقل است که حکم می‌کند ستاره کوچک است و اشتباه می‌کند، عقل باید بگوید ستاره‌ای که از من اینقدر فاصله دارد من با چشم در ‌این فاصله دور، آنرا به این اندازه می‌بینم.
اگر عقل موضوع قضیه را با همه ‌این قیود حفظ کند و بگوید ستاره را در فاصله‌ی دور ‌اینقدر می‌بینم، اشتباه نکرده، ولی اگر بگوید ستاره به همین اندازه است اشتباه کرده است. آنچه را که حس ادراک کرد، ‌این بود که ستاره‌ای در آسمان با ‌این مقدار از فاصله، به‌ این حد دیده می‌شود. آنچه را که چشم دید ‌این بود. ‌این قیدهای چندگانه را عقل رها می‌کند و‌ این فاصله را نادیده می‌گیرد، آن وقت می‌گوید ستاره، واقعاً به ‌این اندازه است و اشتباه می‌کند. چون اشتباه مال حکم و حاکم است و در حس جای حکم نیست، پس در حس اشتباه نیست. حس، موضوعات و متصورات را به عهده دارد. آنکه حکم می‌کند، چون قیود موضوع را رعایت نکرده است اشتباه می‌کند.
علی أی حال؛ به همین معنا که عقل اشتباه می‌کند حس هم به اصطلاح‌ این آقایان اشتباه می‌کند، اگر نمی‌شود به عقل اعتماد کرد، چون اشتباه می‌کند، پس نباید به حس هم تکیه کرد، چون حس هم اشتباه می‌کند. اگر بگویند در کنار حس معیار سنجش به نام تجربه هست، و با تجربه می‌شود تشخیص داد که‌ این مطلب مخصوص حق است یا نه، ولی در مطالب عقلی معیار سنجش که تجربه باشد نیست، باید گفت آیا تجربه یعنی تکرار حس؟ یا تجربه یعنی یک قیاس تجربی و استدلالی؟
اگر منظور از تجربه تکرار حس است، بنابراین حس همانطور که بار اول اشتباه می‌کند بار دوم و سوم هم اشتباه می‌کند. مثلاً هر چندبار که سربلند کند و ستاره را در آسمان ببیند، باز هم آنرا به همان وضع می‌نگرد. تکرار یک امر اشتباه‌آمیز باعث صحت و سلامت آن نخواهد شد،‌ این تکرار اشتباه است. تجربه یعنی تکرار احساس، تکرار حس باعث سلب خطای حس نمی‌شود، زیرا همان خطاست که مکرر می‌شود. اگر حس اشتباه می‌کند، چندبار که این عمل را تکرار کرد یعنی یک اشتباه چندبار تکرار شده است. پس تجربه ترازوی معیار سنجش نیست، چون تجربه به معنای تکرار حس است.
اما تجربه‌ای که معیار سنجش است و ترازوی سنجش اندیشه‌هاست به معنای تکرار حس نیست، بلکه قیاسی است عقلی، و استدلالی است نهانی، و تشریح آن ‌اینست که؛ اگر حس، امری را چندین بار تکرار کرد و یک‌نواخت یافت، عقل می‌گوید این امر اگر اتفاقی بود و رابطه‌ی ضروری بین موضوع و محمول نمی‌بود دائمی یا اکثری نمی‌شد. اگر مثلاً بین دارو و درمان بیماری، یک رابطه‌ی تکوینی و اصیل برقرار نمی‌بود و روی تصادف و اتفاق،‌ این بیماری به وسیله ‌این دارو برطرف می‌شد، این تصادف و اتفاق یک بار، دوبار، سه بار، چهار بار، چرا هر وقت‌ این دارو برای ‌این بیماری مصرف بشود شفابخش است؟ چرا هر وقت بیماری که به این بیماری خاص مبتلا است از آن داروی مخصوص استفاده کند درمان می‌شود؟ اگر رابطه‌ای بین‌ این دو امر نمی‌بود و روی تصادف و اتفاق انجام شده بود، دیگر دائمی یا اکثری نبود، ولی چون ‌این دارو بطور دوام یا بطور اکثری، در شفای آن بیماری نقش مؤثری دارد، معلوم می‌شود خاصیت ‌این دارو‌ این است. آنگاه عقل حکم می‌کند که آن دارو برای‌ این درد مؤثر است، در هر زمین و هر زمان.
این قیاس تجربی است که محصول چند مقدمه است؛ چون، مکرر حس کردیم که ‌این دارو در شفای آن بیماری مؤثر است، اگر رابطه بین ‌این دارو و آن درمان، تکوینی و اصیل نمی‌بود دوام پیدا نمی‌کرد، یا بطور اکثری یافت نمی‌شد. و چون دوام دارد یا بطور اکثر یافت می‌شود، معلوم می‌شود که میان آندو رابطه درونی برقرار است.‌ این را عقل و اندیشه می‌فهمد نه حس مکرر. ‌این را طبیب، از آن جهت که اندیشه‌های فلسفی دارد می‌فهمد، نه از آن جهت که طبیب است.‌ این را یک داروساز از آن بعدی که اندیشه‌ای غیبی دارد می‌فهمد، نه از آن نظر که داروساز است.
اینکه فکر می‌کند و می‌گوید؛ اگر اتفاقی می‌بود، دائمی یا اکثری نبود و لکن چون دائمی و اکثری است معلوم می‌شود که اتفاقی نیست، ‌این نکته را در آزمایشگاه نیافته ‌این را با عقل فهمیده، ‌این را چشم و گوش، ندیده و نشنیده، بلکه‌ این را با جان یافته. پس‌ این عقل است که به آزمایش بها می‌دهد، ‌این غیب است که به حس، بها می‌دهد،‌ این نهان است که به آشکار بها می‌دهد، ‌این درون است که به بیرون ارج می‌دهد،‌ این عقل است که مایه ارزش تجربه خواهد بود. ‌این جنبه‌ی فلسفی داروساز یا طبیب و پزشک است که به جنبه مادی او بها می‌دهد.
او خیال می‌کند از آن نظر که داروساز است استدلال کرد، او خیال می‌کند از ‌این نظر که پزشک و طبیب است، دلیل اقامه کرد، نه از آن جهت که بعد فلسفی و غیبی دارد، در حالیکه او از آن جهت که به برهان غیبی تکیه می‌کند، به کار پزشکی‌اش بها می‌دهد، ‌این می‌شود غیب، آن می‌شود شهادت. این غیب است که پشتیبان آن شهادت است،‌ این عقل است که آن تجربه را پربار و پرمحتوا می‌کند. بنابراین، سند ارزش تجربه، عقل است و پشتوانه‌ی ارزش استدلال‌های مادی، آن استدلال‌های عقلی است. اهمیت آزمایش و آزمایشگاه به آن قیاس فکری و عقلی است.
قرآن می‌گوید؛ مؤمن کسی است که از روح الهی بهره می‌گیرد و به غیب تکیه می‌کند «الَّذِینَ یُؤْمِنُونَ بِالْغَیْبِ» آنچه نادیدنی است به آن‌ ایمان دارد و در پرتو آن غیب، به شهادت بها می‌دهد. او جهان را در کنار‌ ایمان به غیب می‌نگرد. او پدیده‌های عالم را در پرتو نور غیب می‌بیند. او هرچه می‌بیند اول با معیار غیب آنرا می‌بیند، و بعد درباره دیده‌های مشهودش داوری می‌کند، لذا همینکه چشم باز کرد، و با جهان در ارتباط بود، اول خدا را می‌بیند بعد عالم را، اول آن پیک وحی را می‌بیند بعد برنامه‌های عالم را.
اگر طبیبی اطمینان دارد که ‌این داروی مخصوص داخل شیشه، آن بیماری موجود در بیمار بستری شده در روی تخت را شفا می‌دهد، اول روی آن قاعده عقلی تکیه می‌کند بعد شروع به نسخه نوشتن می‌کند. اگر به بیماری می‌گوید راه درمانت مصرف کردن ‌این داروست، اول به آن قاعده عقلی‌اش تکیه می‌کند، بعد شروع به ‌این سخن می‌کند، اول در اثر تجربه می‌فهمد که آن دارو، شفابخش‌ این بیماری است و در پرتو آن قانون عقلی، که روی عقل خودش و روی جنبه فلسفی خودش استنباط کرد، شروع می‌کند به دیدن وضع بیمار و دستور دادن و تنظیم نسخه و مانند آن.
«هُدًى لِّلْمُتَّقِینَ» خداوند برای افرادی که از قرآن مدد می‌گیرند و هدایت می‌شوند اوصافی را ذکر کرد که یکی از آن اوصاف ‌اینست که «الَّذِینَ یُؤْمِنُونَ بِالْغَیْبِ» مبدأ عالم، نه با حس ثابت می‌شود و نه با تجربه، هدف عالم غیب است، و ‌این هدف قیامت است و در پیش است، و این جهان به آن سمت در حرکت است. چون عالم حرکت، بی‌هدف نخواهد بود، و حرکت بی‌هدف، محال است و انسان به سوی هدف در حرکت است و آن هدف نه به حس می‌آید و نه با تجربه قابل درک است.
وحی و رسالتی که ره‌آوردش برنامه‌های آموزنده‌ی بشری است، نه قابل احساس است و نه مورد تجربه قرار می‌گیرد. مؤمنی که به غیب‌ ایمان دارد و به این اصول سه گانه‌ ایمان دارد، او می‌تواند از قرآن بهره بگیرد، زیرا قرآن با آن معیار اصیل کار دارد. با آن معیاری که به تجربه بها می‌دهد، کار دارد. به آن غیبی کار دارد که تکیه‌گاه تمام مشهودات است. به غیبی کار دارد که پناهگاه آن مشهودات است و آن، عقل بدیهی است که خدای متعال انسان را با آن عقل بدیهی آفرید، انسان را همراه با درک بعضی از مطالب ضروری و بدیهی که پایه و اساس سایر استدلالهاست، خلق نمود.
این غیب را تشریح کرده، فرمود: «والَّذِینَ یُؤْمِنُونَ بِمَا أُنزِلَ إِلَیْکَ وَمَا أُنزِلَ مِن قَبْلِکَ وَبِالآخِرَهِ هُمْ یُوقِنُونَ» (5) ‌اینها، در پرتو‌ ایمان به غیب، هم به وحی‌ ایمان می‌آورند که بر انبیا نازل شده، هم به قرآن کریم مؤمن‌اند، هم به قیامت یقین دارند، و هم به مبدأ مؤمنند.
بنابراین سر ‌این که یک مادی نمی‌تواند از قرآن استفاده کند ‌این است که او، معیار سنجش افکار را درست رسیدگی نکرده، و توجه ننموده است که برای تشخیص حق و باطل، آیا حس و تجربه کافی است، یا عقل که پایگاهی است برای تجربه و حس؟ لذا با آن دید، هرگز از قرآن بهره‌ای نمی‌برد. اگر آن دید غیب‌بین، که باعث حیات دل و مایه‌ی فروغ دل است در انسان پیدا نشود، از قرآن بهره نمی‌برد.

در سوره «یس» خدا به رسول اکرمش درباره‌ی تأثیر وحی فرمود: «لِیُنذِرَ مَن کَانَ حَیًّا وَیَحِقَّ الْقَوْلُ عَلَى الْکَافِرِینَ» (6). قرآن کریم در کسی اثر می‌گذارد که زنده باشد. آنکس که مادی است از نظر قرآن زنده نیست. آنکس که می‌گوید تا چیزی دیده نشد و لمس نشد، موجود نیست، او از نظر قرآن کریم زنده نیست. زیرا همین حرفی را که می‌گوید، به عقل تکیه می‌کند که دیدنی نیست. به آن قانون کلی تکیه می‌کند که قابل لمس و حس و تجربه نیست. اگر کسی فطرت درونی‌اش را شکوفا نکرد و آن فطرت را در میان امیال دفن کرد، و نگذاشت ‌این فطرت بروز کند، قرآن او را زنده نمی‌داند، و چون زنده نمی‌داند می‌گوید؛ او از وحی الهی بهره‌ای نمی‌برد، مگر‌ اینکه بکوشد خود را از بین آن امیال و هوسها بیرون بیاورد.
برای همین منظور، خدای سبحان بیشترین و مهمترین سوگندها را در همین زمینه یاد کرد. در سوره‌ی «والشمس» خدای سبحان به مجموعه‌ی نظام آفرینش، یازده سوگند یاد کرد و فرمود؛ آن کس که جان خودش را شکوفا کرد به فلاح و رستگاری رسید؛ و آن کس که جان خودش را در بین امیال و هوسها دفن کرد زیان‌کار است.
«وَالشَّمْسِ وَضُحَاهَا، وَالْقَمَرِ إِذَا تَلَاهَا، وَالنَّهَارِ إِذَا جَلَّاهَا، وَاللَّیْلِ إِذَا یَغْشَاهَا، وَالسَّمَاء وَمَا بَنَاهَا، وَالْأَرْضِ وَمَا طَحَاهَا، وَنَفْسٍ وَمَا سَوَّاهَا، فَأَلْهَمَهَا فُجُورَهَا وَتَقْوَاهَا، قَدْ أَفْلَحَ مَن زَکَّاهَا» (7).
خدا به کل نظام هستی سوگند یاد کرده؛ سوگند به آفتاب و شعاعش، سوگند به ماه که در کنف و کنار آفتاب است، سوگند به روز روشنگر و به شب پرده‌دار، سوگند به آسمان و سازنده‌ی آسمان، سوگند به زمین و گستراننده‌ی زمین که خداست، سوگند به جان آدمی و سازنده‌ی جان آدمی که خداست، چندبار به خودش سوگند یاد کرده، به جان انسانی سوگند یاد کرده، به آسمان و زمین سوگند یاد کرده، به شب و روز سوگند یاد کرده، به اختران سوگند یاد کرده، به شمس و قمر سوگند یاد کرده، آنگاه فرمود: «قَدْ أَفْلَحَ مَن زَکَّاهَا».
بعد از یازده سوگند، فرمود؛ آن کسی که جانش را به فلاح رساند و تزکیه کرد، او رستگار شد، آن کس که جان خویش را نمو داد، جان خودش را در بین طبیعت دفن نکرد، در عالم حس و تجربه دفن نکرد، در جهان ماده دفن نکرد، در دریای مادیت غرق نکرد، در گور طبیعت بخاک نسپرد، تزکیه کرد، رویاند، پربار کرد، شکوفا کرد، از طبیعت برخاست، از گور درآمد، از تن رهائی پیدا نمود، از جهان گذرا گذشت، آنچه که قابل لمس و حس و تجربه است روی آن پا گذاشت و بالا آمد، چنین کسی، رستگار شد «قَدْ أَفْلَحَ مَن زَکَّاهَا».
«وَقَدْ خَابَ مَن دَسَّاهَا» (8) آن دیگری که جان خود را دفن کرد، جانش را مورد دسیسه قرار داد، باخت، ضرر کرد، خسران دید، سرمایه را از کف داد.
«دسیها» در اصل «دسسها» بود، دسیسه یعنی چیزی را دفن کردن، در خاک نهان کردن و مستور کردن. کسی که دسیسه می‌کند، آن اعمال شوم را در لابلای اعمال ظاهری و گفتار فریبا، دفن می‌کند که انسان نتواند در بین ‌این گفتارها و رفتارها، به آن هدف شومش آگاهی پیدا کند.
فرمود؛ کسی که جانش را در بین خواسته‌های طبیعت دفن کرد ضرر کرد. اگر خاک طبیعت را بر سرش ریخت، و خودش را در طبیعت غرق کرد و گفت همین جهان خاک است و بس! او باخت. اگر سر را به خاک فرو برد، هرگز رشد نمی‌کند.
تعبیر بلند صدرالمتألهین در کتاب تفسیرش (9) این است که؛ یک انسان مادی باید بداند که او همانند درخت است. درخت هرگز ترقی نمی‌کند، هرگز بالا نمی‌آید، و هرگز رشد نمی‌کند، زیرا آنچه که حرکت و رشد می‌کند فرع درخت و شاخه‌های درخت است، وگرنه اصل، مغز، ریشه، و سر و دهنه‌ی درخت، در خاک فرورفته است. آنکس که می‌کوشد کاخی بسازد، رشد نمی‌کند او فکرش به زمین است، ‌این شاخه‌های اوست که بالا می‌رود. او رشد نکرده، او کوشید از خاک بگیرد و خاک را آباد کند و با دست خالی برود.
قرآن کریم به ‌این خطر ما را آگاه کرده، فرمود؛ به هوس‌ها دل نبندید، وگرنه خود را دفن کرده‌اید، آنچه که در زمین است، اگر باغ و راغ است، اگر کاخ و فرش است و اگر چیزهای دیگر است ‌اینها زینت زمین است نه زینت جان شما. «إِنَّا جَعَلْنَا مَا عَلَى الْأَرْضِ زِینَهً لَّهَا لِنَبْلُوَهُمْ أَیُّهُمْ أَحْسَنُ عَمَلًا» (10).
هرچه در روی زمین است زینت زمین است نه زینت انسان. آن انسان، تهی مغز درون‌خالی است که باید به داشتن یک بنا ببالد، چون درونش زینت ندارد، به زینت بیرون فخر می‌کند و اشتباه می‌کند. اگر خانه‌ای ساخت زمین را زینت داد نه خود را، اگر باغی احداث کرد آن زمین را خرم و سرسبز کرد نه جان خود را.
خداوند به منظومه‌ی شمسی و به کل نظام هستی سوگند یاد می‌کند، که آن کسی که جان خود را دفن کرد، و در طبیعت فرو رفت، و گفت؛ هستی چیزی جز ماده نیست، چیزی جز حس و تجربه نیست، معیار دیگری نیست، او ضرر کرد و هرگز از قرآن پایه و مایه‌ای نمی‌گیرد.
نتیجه آنکه قرآن «لاَ رَیْبَ فِیهِ» است و کتابی است برهانی، و معیار سنجش اندیشه‌ها و افکار را، غیب می‌داند، نه حس و تجربه. و اعلام می‌کند کسی که تنها معیار را ماده و حس و تجربه می‌داند، او جان زنده‌ی الهی خود را دفن نمود و از بین برد و در نتیجه از قرآن بهره‌ای نمی‌برد.
امیدواریم که خدای متعال، آن روح زنده را در همه‌ی ما شکوفا کند تا بتوانیم از بهترین نعمتهای عالم، که فهم معارف الهی و انس به سخن خدا و ادراک محتوای قرآن کریم است بهره‌ای ببریم، و به آنچه فهمیدیم و خدای متعال نازل فرموده،‌ ایمان بیاوریم و عمل کنیم و با انبیاء و اولیایش محشور بشویم.
غفرالله لنا و السلام علیکم و رحمه الله و برکاته

پی‌نوشت‌ها:

1- سوره‌ی نحل، آیه‌ی 89.
2- سوره‌ی بقره، آیه‌ی 2.
3- سوره‌ی بقره، آیه‌ی 3.
4- سوره‌ی بقره، آیه‌ی 55.
5- سوره‌ی بقره، آیه‌ی 4.
6- سوره‌ی یس، آیه‌ی 70.
7- سوره‌ی شمس، آیات 1-10.
8- سوره‌ی شمس، آیه‌ی 11.
9- ج1 ص 110.
10- سوره‌ی کهف، آیه‌ی 7.
منبع مقاله :
جوادی آملی، عبدالله؛ (1375)، تفسیر موضوعی قرآن کریم (جلد 1)، تهران: مرکز نشر فرهنگی رجاء، چاپ سوم

مطالب مشابه

دیدگاهتان را ثبت کنید